این روزها (13)
تازه فهمیدم که دکتر یکی از بهترینهای رشته خودشه.و یکی از اولینها،شایدم اولین در ایران.اما خب هیچی اطلاعات علمی نمی ده.چون چشمش از ماماها ترسیده و اونها رو رقیب می بینه.
این روزها همه ش خسته م و توان ندارم کاری انجام بدم.حتی با خواب کافی باز هم احساس خواب آلودگی می کنم.گردو خانوم می گه این علامت افسردگیه. خب انکار می کنم و دوست ندارم حتی بهش فکر هم بکنم. اما واقعا دنبال دلیلشم.
همکار جان می گه که شاید ریز مغذیهات کم شدن.مکمل بخور.پر بیراهم نمی گه.اینم یه گزینه ست.
چند شب پیش گوشم زنگ خورد و برداشتم.خانم مسنی بود.خودشو معرفی کرد و پرسید قصد ازدواج دارم یا نه! حدس زدم که آشناها شماره منو بهش دادن.چند تا سوال از پسرش پرسیدم و با اومدن مامان گوشی رو دادم بهش که اون ادامه بده.نوبت به مشخصات من که شد به محض اینکه مادر گفت متولد ۱۳۶۱ هستم ،اون خانم خداحافظی کرد! پسر جان متولد ۱۳۶۲ بود. خب مسلما خوشحال نشدم از برخوردش.جالب اینکه تا چند روز بعد مادری و پدری منتظر تماسش بودن! اما طبق تجربه می دونستم که سن برای ایشون مهم بوده ظاهرا. زنگ زدم از دوست معرفم گله کنم که گفت ام اس گرفته.منم حرفمو خوردم.وسط حرف گفت :مگه تو ۱۳۶۴ نیستی؟
عجب! ۴ سال تو یه کلاس بودیم و نمی دونست...
اما قصدش خیر بود.
همکار جان نشسته بود پیشم و حرف از تحصیلات بود.فهمیدم خانمش لیسانس داره .گفتم درس بخون تو هم .و حرف رسید به آشناییشون.گفت :دیدی آدم کسی رو ببینه و دلش یهو بریزه پایین؟ و با دستش حرکتشم اجرا کرد.گفتم:واقعا؟ گفت:آره.همون بار اول عاشقش شدم.اونم می گفت که اون شب تا صبح خوابم نبرد از بس عاشقت شدم.
الان هم بهش می گم دوباره حستو بگو خانوم.می گه حفظی که.می گم نه!آب و تابشو بیشتر کن کیف کنم بازم.
گفتم: پس عشق با نگاه اول راسته؟
گفت:آره.پس چی .
یکی از آقایون خدومه اومده که همیشه خیلی بذله گوئه.می گه: بچه ها بنظر تون مریضها چجوری با پا می رن رو توالت فرنگی می شینن؟من هر کاری کردم نشد والا!!یه جوری هم می شینن دور تا دور توالت سیاه سیاه می شه!
واقعا چطور حفظ تعادل می کنن؟
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش