این روزها(6)
و تصور کنید قیافه خجالت زده پسرک رو که هی به مامانش می گه:چرا گفتیییییییییی.نگو
و قیافه من.![]()
ـ دارم برای مادری تعریف می کنم که :مامان امروز داشتم یه نوزاد ۲ ماهه رو واکسن می زدم که..
مادر می گه:مگه تو واکسنم می زنی؟
من:
.(واکسیناسیون هپاتیت ب توسط شخص شخیص خودم برای هر ۳ نفرشون انجام شد.بعلاوه واکسن آنفلوآنزا که هر سال تلقیح می نمایم!)
ـ بازرس اومده برای پایش عملکرد ما.چک لیستشو گرفته دستش،بالای سرم وایساده و سوالها رو یکی یکی می خونه و به جواب من نمره صفر یا یک میده!
یکی از مراجعین نشسته کنار میزم و بازرسو زیر نظر داره.چادرشو می کشه جلو،نگاهی به بازرس می کنه و می گه:حالا من کاری ندارم که شما بازرسیو نمره می دی.این خانوم بیست که هیچی،باید صد بگیره.خیلی مهربونه.بعضی جاها که آدم می ره طرف فکر می کنه جراح مغزه از بس که خودشو می گیره.ولی این خانوم خیلی خوبه....اینا رو گفت.یعنی با یه دونه لوبیا اگه حرف می زد شاید اون لوبیا یه واکنشی نشون می داد.اما بازرس به جهت پررو نشدن بنده سرشو انداخت و به نمره دادن ادامه داد!
*می خوام یه بخشی برای پستهای زنانه بگذارم.البته بالای ۱۸ سال و با رمز.نظر شما چیه؟موافق یا مخالف؟
پولهای ما خوشمزه ست؟
شوکه شدم.من که کارمند رسمی نیستم و انتظار ندارم حقوقم برابر اونها باشه.اما از حقوق طرحی ها هم خیلی کمتر می گیرم.حس ناتونی عمیقی بهم دست داد.دانشگاه به وضوح من و امثال من رو استثمار میکنه.و کلی هم نق میزنه سرما که کارتون ناقصه.و هر نفر جای ۳ نفر کار می کنه.و من چرا تن به این کار می دم؟چون به کار کردن معتادم.نمی تونم تو خونه بشینم.یه لحظه به سرم زد که استعفا بدم.اما دودش فقط توی چشم خودم می ره و سریعا یه مامای بینوای دیگه جایگزین من می شه. حس عجز بدجوری داره خودنمایی می کنه....
فیلچه من

عاشق این فیلچه م من
.
سالمند دوست داشتنی
همه شروع کردن به تعریف کردن خاطره.یکی از پیرمردهامون که همراه حاج خانمش اومده بود تعریف کرد(با لهجه غلیظ ترکی بخونید) :
والا ما تو دهمون بودیم اون زمان.من ۱۶ سالم بود.حاج خانم ۱۳ ساله!عاشقش بودم.رفتم خواستگاری .ندادنش که !گفتن تو بچه ای.خلاصه رفتم بهش گفتم:اگه زنم نشی می دزدمت با هم می ریم.( حاج خانم هم چادرشو می کشید جلو و سرخ و سفید میشد طفلی).
گفت:نه!آبرومون میره.
خلاصه مادرمو فرستادم و موافقت کردن.اما چون سنمون کم بود محضر ثبت نمی کرد که.صیغه خوندیم و بچه دار شدیم.وقت سربازیم شد.می ترسیدم برم از اینا دور بشم.
رفتم سربازی.بالاخره نمی شد کاریش کرد...کجا افتادم؟دزفول.اون سر دنیا.پیش خودم می گفتم :خدایا !این دختر و بچه مو تنها گذاشتم اومدم اینجا.معافم کن.کل شب خوابم نبرد.
صبح که شد رفتیم سر صف.گفتن:کیا زن دارن؟منم ترسیدم.نمی دونستم می خوان امتیازی بدن به ما یا برامون بد می شه.دستمو نصفه بردم بالا.فرمانده اومد گفت:زن داری؟گفتم:بله.گفت:چرا زن گرفتی؟گفتم :گرفتم دیگه.
گفت :بیا دنبالم.
رفتیم تو اتاقش.عکس ش.ا.هن.ش..اه هم اونجا بود.یه صلوات براش بفرستید! برگه مو گرفت و نوشت سرباز صفر.من انگاری تا سقف رفتم بالا بعدش محکم کوبونده شدم رو زمین.داشتم می رفتم بیرون که گفت:برگرد.معافی!
منم برگشتم دهات پیش زن و بچه م.
بعدم کیک بریدیم و خوردیم و جاتون خالی.خوش گذشت
.
مردی از جنس بلور
ابوالفضل پور عرب هم بهش مبتلا شده.
بازیگر مورد علاقه م نیست.هیچوقت چهره ش منو جذب نکرد و نقش هایی که ایفا می کرد هم همین طور.
اما از ته قلبم براش آرزوی شفای عاجل دارم.عکسش رو هم در ادامه مطلب گذاشتم.
بودن یانبودن
زدم:زنده موندن بهتره.
بعد سمس زد:۱۰۰ تا قرص خوردم.حلالم کن.گریه نکن.
سرم شلوغ بود.زیاد از این فکرها داشت و می گفت.جدی نگرفتم.
تااینکه دوست مشترکمون زنگ زد.پرسید خبرشو دارم.گفتم نه.
گفت:گوشیش خاموشه.حالش بده...
زنگ زدم خونه شون.صدای مادرش آروم بود.گفتم:خاتونم.سارا خوبه؟
زد زیر گریه وگفت:چکار کنم از دستش.افتاده رو تخت.آژانس اومده.اه.چی می گم.اورژانس اومده.
متاثر شدم.
ظهر ۲ باره زنگ زدم.مادرش گفت بستریه و معده ش رو شستشو دادن.
شب گوشیم زنگ خورد.برداشتم.دیدم پسری می گه:خاتون خانم.من سعید هستم.گفتم:سعید!خوبی؟گفت:آره.سکوت کرد...ترسیدم.
گفتم:چی شده؟چطوره؟
گفت:خوبه مرسی.
حسابی قاطی کرده بود.نفهمیدم چی میگه.فقط فهمیدم سارا خوبه.
صبح ۲ باره دوستم زنگ زد و گفت:سارا رو منتقل کردن یه بیمارستان دیگه و الان تو آی سی یو بستری شده.اما بهتره.
متاثرم.برای مادرش،برادرش و خودش.نمی دونم از اونجا مرخص بشه باید چکار کنه؟چون ۲ باره این کارو تکرار می کنه...
خدایا...............
مادرم
من یک کله سیاهم،اونها چطور؟
از حراست هم اثری نبود.بد جوری این ۴ نفر همو میزدن و بالاخره مامور حراست با خونسردی تمام اومد روی سن.بدون دخالت دست!!ازشون خواست جدا بشن!!!!![]()
اونها هم براش تره خورد نکردن.یه کم می نشستن دوباره پا می شدن.ترسیدم از جلوشون رد بشم.رفتم تو یه مسیر جدید که دیدم اه!باید با آسانسور برم بالا.برگشتم و دیدم هنوز ماجرا ادامه داره.یه خانم مثل مادر فولاد زره داشت داد می زد.حراستی هم به آرامش دعوتش می کرد.چی شده بود؟اول دعوا که پای زنی وسط نبود.یه کم وایسادم.زن میگفت:یه اجنبی چطور جرات می کنه تو کشور من هموطنم رو بزنه؟؟؟و ناگهان پای اعضا و جوارح تناسلی رو آورد وسط و من یدفعه دوزاریم افتاد که یکی از طرفین دعوا جز اتباع افغانیه.
نگاهشون کردم.۲ تا پسر بودن.بچه یا شاید تازه مرد شده بودن.سرشون رو پایین انداخته بودن.پیرهن یکیشون پاره شده بود و پشتش معلوم بود.
دلم لرزید.
با شناختی که بعد از ۳ سال کار کردن و حشر و نشر با افاغنه دارم تا ۹۰٪ اطمینان دارم که این دو پسر بی گناه بودن.
اما این قسمت برای کسانیه که با وبلاگ قبلیم آشنا نیستن.برداشتی که من از این قوم دارم اینه:
مردم شریفی هستن.اکثرشون اصیلن.صبورن و اهل اعتراض نیستن.زندگی و اتفاقاتش رو هر چی که هست می پذیرن و شکوه نمی کنن.اهل کار و تلاشن.خانوداه براشون خیلی مهمه.و مهربونن.
و قطعا مثل هر قوم دیگه ای آدمهای نابکار و قاتل و متجاوز و دزد دارن.اما روی هم رفته از ایرانی ها بهترن!!!
مگه ما ایرانی ها وقتی مهاجر می شیم "کله سیاه" خطابمون نمی کنن؟مگه اینهمه ایرانی شارلاتان در اقصی نقاط دنیا نیست که سر بیمه و دولت و مردم اونجا کلاه می ذارن؟(در کنارش نابغه ها و ایرانیهای شریف هم داریم ها)
دلم خیلی برای اون ۲ تا پسر سوخت.شاید هم مردم من خسته ان که کار ندارن چون همه کارگرهای ساختمون افغانین.این همه امکانات کشورشون صرف افاغنه می شه و کاری نمی شه کرد و ...
اما من معتقدم هیچوقت نباید حق رو نا حق کرد و به ضعیف زور گفت....
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش