این روزها(5)

ـ مادری بچه ش رو برای پایش رشد آورده.سرم روی کاغذ بود که دیدم میگه:خانوم دکتر این بچه همش دستشو می کنه تو حلقش  و عق می زنه!چکارش کنم دیدم راست می گه.نی نی انگشتهاش رو تا چندمین بند می خورد و عق می زد!!!!

ـ مادر دیگه ای  اومد و همین کارها رو برای دختر ۲ ساله ش کردم.دیدم یه خانوم دیگه ای هی سرک می کشه تو اتاق.مادر بچه گفت:بیا تو.گوش کن چی می گن.گفتم:مامانش تویی؟گفت:بله منم.نه نیستم.زاییدمش دادم خواهرم که بچه دار نمی شد.این خانم خواهرمه.

اینقدر با هم خوب بودن و بچه هم سرحال بود ماشاالله که نگو.

ـساعت کار تموم شده بود و در حال پوشیدن مانتوم بودم.دیدم منشی مون داره با یه خانم حرف می زنه.هر چی سوال می کرد به هیچ جایی نمی رسید.معلوم نبود زن چکار داره.من و همکار دیگ هم رفتیم که ببینیم مشکلش چیه.به نظر کمی از لحاظ ذهنی مشکل داشت.دیر جواب می داد.می گفت می ترسه باردار باشه.نوزاد ۲ ماهه ای داشت.لوله اش رو هم تازه بسته بود.اما می ترسید.داشتیم باهاش حرف می زدیم که یه آقای پیری اومد داخل.بوی سیگارش از فاصله چند متری آدم رو پس می زد.دندونهای زردی داشت.چهره چروکیده و نامرتب و دردمند.اومد جلو.گفت:چکار کنم؟گفتیم:نترس پدر جان!دخترت حامله نیست.گفت:ببخشید شما هم جای دخترای منید.پس چرا عادت نمی شه؟گفتیم:خب بچه شیر می ده بخاطر همینه.گفت:نه بچه شیر خشکیه.

یک دفعه با دست زد توی سرش و اشکهای گوله گوله جاری شدن.گفت:خاک بر سرم شد.من می دونم حامله ست..

صحنه متاثر کننده ای بود.پدر معتاد،لابد داماد معتادی هم داشت.دختر هم شیرین عقل .حتما آه در بساط نداشتن...باورم نمی شد یه مرد به این آسونی گریه کنه.احتمالا فردا دوباره می بینمشون..

من خوشگلم

یکی از آشناها خانم مسنی هست.به غایت سر و زبون دار!من می گم سر و زبون دار ،شما بخونید پر رو.گاهی رفتارهای خیلی آزاردهنده ای داره.از حاضر جوابیش همین بس که یه بار مرحوم منوچهر نوذری رو تو یک تئاتر دیده بود.یادتونه ایشون هیچوقت کم نمیاورد؟به گفته حاضرین حسابی از خجالت هم در اومده بودن!!

این بانو می گه که:یه بار رفته بوده سوپر محل.اونجا هم خیلی شلوغ بوده.هی می گفته:آقا می شه جنسهای منو بدی برم؟فروشنده هم جواب می داده:چشم.می بینید که چقدر شلوغه.چند بار این درخواست تکرار می شه.آخر سر خانم می گه:جنس منو بده برم.می دونی چرا؟آخه من خیلی زشتم بقیه منو می بینن ناراحت می شن!!

و سوپر از خنده حضار می ره رو هوا!

دخو

داشتم دنبال شعر می گشتم که بنویسم.برخوردم به این یکی.از علامه دهخدا.روحش شاد...

 

ای مردم آزاده کجاييدکجاييد                     آزادگی افسرد بياييد بياييد

در قصه و تاريخ چو آزاده بخوانيد                مقصود از آزاده شماييد شماييد

بی‌شبه شما روشنی چشم جهانيد         در چشمه‌ی خورشيد شما نور و ضياييد

با چاره‌گری و خرد خويش به هر درد          بر مشرق رنجور دواييد دواييد

بسيار مفاخر پدرانتان و شما راست          کوشيد که يک لخت بر آن‌ها بفزاييد

بنمود مصدقتان آن نعمت و قدرت              کاندر کفتان هست از آن سر مگراييد

گيريد همه از دل و جان راه مصدق          زين ره درآييد اگر مرد خداييد

بوی ماه مهر!

نظر شما چیه؟من کلی کیف کردم دیدمش.

 

                    

آخرین اخبار

مصلحت دیدم که برای ادامه تحصیلاتم نرم مشهد.

کامنتهای پست قبلم بدون جواب تایید می کنم.مرسی بابت تبریکات پر شور و حرارت همه تون.

ده سال پیش

سال ۸۱ ماه شهریور:

من پشت میز نشستم.برگه انتخاب رشته جلوی رومه.۱۰۰ تا انتخاب دارم.آینده م و زندگیم جلوی رومه.پدر نشسته و داره تلویزیون می بینه.رشته های اول که بالطبع داروسازی و پزشکی و ...ایناست.

بعد می رسم به رشته های پایینتر.سر دوراهیم.چه سخت و چه آسونه!مامایی یا زمین شناسی؟هر دو رو واقعا دوست دارم.بابا می گه اگه مهندس زمین شناس بشی کارت تضمین شده ست.بیا پیش خودم.خودم هم این رشته رو دوست دارم.اما،من دوست دارم برم تو رشته های پزشکی.مریض و تزریق و روپوش سفید و آزمایش خوندن و ...

چکار کنم؟

در کسری از ثانیه مامایی رو می زنم.دقیقا نمی دونم چیه!فقط با زایمان رابطه داره.کل اطلاعاتم از ش همینه.و قبول می شم.با عشق وارد می شم.درس می خونم.گاهی دلسرد می شم.که دورنمای مامایی چیه و واقعیتش چیه.اساتید گاهی آزاردهنده می شن.رفتار پرسنل بیمارستان،انترنها و پزشکها ...تحمل می خواد.چون ما رقیب محسوب میشیم.اما اختیاراتمون خیلی کمتره از اونهاست.

الان ۱۰ سال از اون زمان گذشته.ماما شدم!تجربه م بد نیست.روپوش سفید می پوشم.بچه ها رو می بینم.باردارها رو.توی درمانگاهم...

۸ ماه رنج درس خوندن کشیدم.کار کردم،کلاس رفتم و درس خوندم.واقعا مشکل بود.بعد از ۵ سال خیلی از مطالب از ذهنم رفته بود.بچه های ترم ۸ رو که می دیدم .وای چقدر اطلاعاتشون به روز بود.من چی؟می تونستم به خاطراتم دلخوش باشم!!!همه بچه های کلاس با حداقل ۲ بار یا ۳ یا حتی ۴ بار کنکور قبول شدن.واییییییی.چقدر افکار بازدارنده تو سرمه.

ماه آخر درس خوندن که شدیدا مریض شدم و بعد هم مارد مشکلی داشت و عملا یکماه به هدر رفت..

اما امروز که  رفتم نتایج رو ببینم حسی شبیه،نه،خود حس تعلیق داشتم.آروم بودم اما تپش قلبم حس می شد.تو این ۳ ماه بخدا می گفتم:هم کارم خوبه هم ارشد.هرکدوم خیره همون رو پیش روم بذار.و این عبارت در کمال ناباوری من اومد روی مانیتور:

قبول دانشگاه علوم پزشکی مشهد.

مادر با شنیدن خبر اینجوری شد.

پدر

خواهری

پدر بغلم کرد و مادر گفت:می خوای بری مشهد؟دوره.اینهمه راه .۲ باره کنکور بده.

پدر خوشحاله.می گه نزدیکه حرمی.عالیه.قبول شدی. تو نگاهش تحسینو می بینم.

خواهر مبهوته.از تنهایی نگرانه..

و دل خودم ..خوشحالم.خوابگاه.رفت و آمد.هواپیما و استفراغ!اما محیط جدید.دوستان نو.و...........

دلم از الان برای همه چیز تهران تنگ شد!

این روزها (4)

یکی از باردارهامون اومد.سونوگرافیشو نشون داد دیدم که نوشته جنین مبتلا به "آنانسفالی" هست.شروع کرد به اشک ریختن.این جنین مغز درست درمونی نداره،حفره چشم هم نداره و زنده نمی مونه.ارجاع دادیمش بیمارستان.اما ..تا سن ۱۶ هفته می شه سقط قانونی انجام داد.یعنی احتمالا تا آخر بارداری باید این جنین ناقص رو حمل کنه..نمی دونم این سن ۴ ماهگی چرا اینقدر مهمه.خب جنین ناقص با روح یا بدون روح..نمی تونه زنده باشه.هی ...   عکس همچین نوزادی هم در ادامه مطلب در انتهای پست گذاشتم.

 

با خواهری از نبرد "بازار روز" بر می گشتیم.هن هن کنان ،نایلونهای میوه دستمون بود.رسیدیم و صندوق ماشینو باز کردم.که یه پژو اومد کنارمون.شیشه رو داد پایین و لبخند زد.گفتم لابد آدرس می خواد.سلام کرد منم جواب دادم.مکث کرد و گفت:می تونم باهاتون بیشتر آشنا بشم؟منم جا خوردم یه کم فکر کردم و گفتم :شرمنده.گفت:خواهش می کنم.می شه آشنا بشیم؟منم قرص و محکم گفتم:شرمنده!

ایشونم رفت.خیلی مرد موقری بود.و خیلی متشخص.بعد که رفت به خودم گفتم چرا مخالفت کردم؟کلی خودمو فحش دادم اما بیفایده بود.همش چون سرش مو نداشت؟یا سنش حدود ۴۰ بود؟یا ...چه می دونم..دیوار در این لحظات به آدم کمک می کنه.چون با سر می تونی بری توش!!!

این روزها وقتی با پدر بیرون می رم که ندرتا هم پیش میاد دستمو سفت می گیره.نمی دونم چرا.

 

ادامه نوشته

این روزها (3)

باز هم پست این روزهایی.حس می کنم شبیه این خاله های قصه گوی برنامه کودک شدم.یه راوی!چون زیاد اتفاقات جذاب برام نمیفته و مجبورم روزمره نویسی کنم:

توی مرداد یه روز یه آقایی  که بالای ۴۰ سال سن داشت با پسر ۱ ساله ش اومد برای قد و وزن و واکسن بچه.نه شماره پرونده و نه حتی تاریخ تولد بچه رو می دونست.بدون دونستن تاریخ تولد هم نمی شه واکسن تلقیح کرد.گفتیم مامانش کجاست.گفت صیغه ای بود و رفت.دیگه می تونید تصور کنید که حس مادری همه ما چه جوری قلنبه شد برای اون پسر کوچولو!روی هم حدود ۲۵ دقیقه گشتیم .آخر فهمیدیم که بچه متولد شهریوره نه مرداد.بهش تاریخ مراجعه رو دادیم و یه بار دیگه هم که من سفر بودم اشتباهی اومده بود و آخر سر درست و سر وقت اومد!پسر نازی بود.پرسیدم :غذا چی بهش میدی؟گفت:شیر مادر و غذای سفره.

گفتم:مگه نگفتی مادرش نیست؟

گفت:نمی دونم.گاهی میاد گاهی میره.

ـ زن اولت ازش مراقبت نمی کنه؟

*اون که بعد از ۳۳ سال زندگی جدا شد.من اشتباه کردم.اما بالاخره اونم نباید می رفت.

چیزی نداشتم که بگم.قضاوتی نمی کنم.

کمی مکث کرد و گفت:شما جایی نمی شناسی بچه رو بدم بهشون؟

ـنه.نمی تونی خودت؟

*نه.دست تنهام.نمی خام مثل برادهاش معتاد بشه.جایی نمی شناسی موقت بدمش؟

ـنه نمی شناسم.خودت نگهش دار.

*آدم به یه گنجیشکم دل می بنده.چه برسه به پسرش...

خودشم گیجه.نمی دونه با این بچه چه کنه.

ـچرا گرفتیش؟

*بل نسبت شما غلط کردم.

.

.

شبکه بهداشت جلسه هست.رفتیم و می پرسیم تعطیلی ها ما چه کنیم؟یکی از مسئولین می گه شما باید برید.ما نه!

همهمه ای میشه.چرا شما آره ما نه؟مسئول جان می گه :آخه کار شما خدماتیه! آه از نهادمون بلند می شه..

مثل کارمندهای خوب دیروز رفتیم درمانگاه.مردم خوب هم همه سر وقت مراجعه کردن.امااااااااااااااا

عصر دیروز سرپرستمون زنگ زد که...گویا رئیس حیف نون شبکه رو تحت فشار گذاشتن که چرا کارمندها رو مجبور کردی برن اما خودت خونه ای.و ما هم تعطیل شدیم.

خوشحال شدم.اما دلشوره زیاد دارم.این ماه بازرس میاد و عملکردمون رو پایش می کنه.بازرس هم حتما ایرادی پیدا می کنه.یعنی کارش اینه.و نهایتا از حقوقمون کم میشه. ای خدا....

*در یک اقدام انتحاری موهامو مشکی کردم و از شر موی بلوند خلاص شدم.

روزمرگی

از سفر برگشته م.البته چند روزی می شه.اما نوشتنم نمیاد.هم ذهنم پره ،هم خالی.

امروز امتحان انجمن خوشنویسان برگزار شد.اینقدر دو بیتی که داده بودن نوشتنش مشکل بود که همون اول جلسه یکی از اساتید اومد و گفت :بچه ها !این کلماتی که من می گم کشیده بنویسید که ترکیبتون قشنگ بشه.نمی دونم چه مرضی هست که سرمشق رو سخت بدن ،بعد جوابش رو بگن!کلا هم از نوشته م راضی نبودم.

*یکی از دوستان چند وقتیه متارکه کرده.هر وقت دلش می گیره من یادش میارم که وقتی با اوشون بود چه زجری می کشید!دوستم باید حلقه دست می کرد.اما ایشون نه.یه بار دوستم اعتراض کرده بود که:تو چرا حلقه دستت نمی کنی؟گفته بودن:اونوقت منشی های شرکت تحویلم نمی گیرن!