باز هم پست این روزهایی.حس می کنم شبیه این خاله های قصه گوی برنامه کودک شدم.یه راوی!چون زیاد اتفاقات جذاب برام نمیفته و مجبورم روزمره نویسی کنم:

توی مرداد یه روز یه آقایی  که بالای ۴۰ سال سن داشت با پسر ۱ ساله ش اومد برای قد و وزن و واکسن بچه.نه شماره پرونده و نه حتی تاریخ تولد بچه رو می دونست.بدون دونستن تاریخ تولد هم نمی شه واکسن تلقیح کرد.گفتیم مامانش کجاست.گفت صیغه ای بود و رفت.دیگه می تونید تصور کنید که حس مادری همه ما چه جوری قلنبه شد برای اون پسر کوچولو!روی هم حدود ۲۵ دقیقه گشتیم .آخر فهمیدیم که بچه متولد شهریوره نه مرداد.بهش تاریخ مراجعه رو دادیم و یه بار دیگه هم که من سفر بودم اشتباهی اومده بود و آخر سر درست و سر وقت اومد!پسر نازی بود.پرسیدم :غذا چی بهش میدی؟گفت:شیر مادر و غذای سفره.

گفتم:مگه نگفتی مادرش نیست؟

گفت:نمی دونم.گاهی میاد گاهی میره.

ـ زن اولت ازش مراقبت نمی کنه؟

*اون که بعد از ۳۳ سال زندگی جدا شد.من اشتباه کردم.اما بالاخره اونم نباید می رفت.

چیزی نداشتم که بگم.قضاوتی نمی کنم.

کمی مکث کرد و گفت:شما جایی نمی شناسی بچه رو بدم بهشون؟

ـنه.نمی تونی خودت؟

*نه.دست تنهام.نمی خام مثل برادهاش معتاد بشه.جایی نمی شناسی موقت بدمش؟

ـنه نمی شناسم.خودت نگهش دار.

*آدم به یه گنجیشکم دل می بنده.چه برسه به پسرش...

خودشم گیجه.نمی دونه با این بچه چه کنه.

ـچرا گرفتیش؟

*بل نسبت شما غلط کردم.

.

.

شبکه بهداشت جلسه هست.رفتیم و می پرسیم تعطیلی ها ما چه کنیم؟یکی از مسئولین می گه شما باید برید.ما نه!

همهمه ای میشه.چرا شما آره ما نه؟مسئول جان می گه :آخه کار شما خدماتیه! آه از نهادمون بلند می شه..

مثل کارمندهای خوب دیروز رفتیم درمانگاه.مردم خوب هم همه سر وقت مراجعه کردن.امااااااااااااااا

عصر دیروز سرپرستمون زنگ زد که...گویا رئیس حیف نون شبکه رو تحت فشار گذاشتن که چرا کارمندها رو مجبور کردی برن اما خودت خونه ای.و ما هم تعطیل شدیم.

خوشحال شدم.اما دلشوره زیاد دارم.این ماه بازرس میاد و عملکردمون رو پایش می کنه.بازرس هم حتما ایرادی پیدا می کنه.یعنی کارش اینه.و نهایتا از حقوقمون کم میشه. ای خدا....

*در یک اقدام انتحاری موهامو مشکی کردم و از شر موی بلوند خلاص شدم.