حس دلشوره
نمی دونم این ترس رو تجربه کردی یا نه.خیلی درد داره.حس ناامنی بدی میده که حتی وقتی تو خواب و بیداری هستی بترسی ،بلرزی...اصلا نمی دونم این احساس چه جوری تو وجودم اومده که هر روز بیشتر ریشه می دوونه و قویتر می شه.
کلا فکرمی کنم هیچ چیز ثابت نیست.به نظرم آدمهای شاد احمق میان.انگار روی ابم ..و زیر پام شله.و همش دلشوره دارم.
من خوبم :)
دوستان کاغذی من
جالبه دارم هر سه روبه طور موازی جلومیبرم ! :)
کلاس 305
چند روز پیش تصمیم گرفتم 3 تا از بچه های دبیرستانو توی وایبر اد کنم و گروه بسازم.یکیشون گفت من شماره فلانی و فلانی رو دارم.اد کنم؟گفتم اره.و فکر کنید هرکس که شماره بقیه رو داشت به لیست اضافه ش کرد و شدیم 16 نفر.ردیف سمت راست کلاس که بیشتر با هم جور بودیم.فکر کنید چه خبر بود!!همه با هم تایپ می کردن و گوشیها در حال ترکیدن بودن. به طرز معجزه آسایی پس فردای اون روز قرار دسته جمعی گذاشته شد و ..وای تصور کنید بعد از سیزده سال دوباره بچه های دبیرستان رو دیدم.
شبش همه اونقدر هیجانزده بودیم که خوابمون نمی برد...
همون شب سارا گفت که 3 هفته بعد ناهار خونه ش دعوتیم.سارا متاهل بود. دوست صمیمی من بود.دختر معقول و مودبی بود و پسر همسایه عشق آتشینی بهش داشت. با هم دوست شدن و چند سال بعد ازدواج کردن.اما الان سارا یه زن مطلقه بود..همه شوکه شدیم.
شوک شدیدتر وقتی بود که سارا بهم گفت سرطان سینه گرفته، چند بار جراحی شده،مدتی شیمی درمانی گرفته...
پریروز ،روز موعود بود.من زودتر از همه رسیدم.چون دوست نزدیک سارا بودم و با هم تعارف نداشتیم.رفتم .خونه قشنگی داشت.نو بود و پر از انرژی مثبت. وسایل نو که نو نبودن اما با سلیقه ازشون نگهداری شده بود.تخت دو نفره ای که باید تنهایی روش می خوابید...
بقیه اومدن.تصور کنید چه همهمه ای بود! همه حرف می زدن و هیچکس اهمیت نمی داد بقیه حرفهاش رو می شنون یا نه! مهم تخلیه شدن بود. :)
هر کس از کار و بارش گفت و زندگیش.فراز و نشیبهاش. و جالب بود همه اذعان داشتن که هیچکس تو ژست نبود.نه اونیکه دکترا داشت ومدرس دانشگاه بود،نه مدرس زبانمون.نه کارمند فلان سازمان دولتی،نه آرایشگر مهندسمون!
سارا از همسرش گفت.که توی دوران جراحی و شیمی درمانی تنهاش گذاشته بود.نه تنها حمایتش نکرده بود بلکه خونه رو هم خالی کرده بود.و شب آخریکه با هم بودن سارا رو در آغوش گرفته بود با هق هق پرسیده بود:هر وقت دلم تنگ شد بیا ببینمت! سارا هم گفته بود: پشت گوشت رو دیدی منم دیدی.
بعد کادوهایی که برای سارا برده بودیم باز کرد و کلی عکس گرفتیم.بعد سارا ما رو غافلگیر کرد. نفری یدونه رژلب بهمون داد!
کلی انرژی گرفتم.غذاهای خیلییییی خوشمزه ای خوردیم.خل بازی در آوردیم.عالـــــــــی بود.
* دبیرستان ما کنار دبیرستان البرز بود.و دوستی بین بچه های این دو مدرسه کاملا پذیرفته شده بود.سارا دیروز گفت:خاتون یادته سیروان می خواست با من دوست بشه؟ یه کم فکر کردم .آره همین سیروان که الان ترانه هاش رو گوش می دیم !! اونزمان یه بار همو دیدن و سارا گفت خوشم نمیاد! :) دیروز گفت :شاید اگه با اون مونده بودم الان وضعم بهتر بود.
غرق لحظه ای باشیم که در آن هستیم
چند روز پیش مطلبی خوندم که می گفت :در زمان حال باش !نه گذشته نه آینده.
مطلب در ظاهر تکراری بود.منم خیلی اوقات سعی در اینکار داشتم و نمی شد.اما هر چی بیشتر خوندم مطلب برام بازتر شد.می گفت :وقتی کاری انجام می دید مهم نیست چه کاری باشه ،اون لحظه به همون کار فکر کنید.نه در گذشته باشید نه به آینده برید.اختیار ذهنتون رو به دست بگیرید.
با خودم فکر کردم.وقتی می نویسم به گذشته فکر می کنم.وقتی مسواک می زنم در آینده م.وقتی می خوام بخوابم به فرصتهای از دست رفته م فکر می کنم.وقتی می رم خرید به مشکلاتم فکر می کنم.یعنی هیچوقت سعی نمی کنم به همون لحظه فکر کنم.شاید تنها 30 درصد فکرم معطوف به زمان حال باشه.اما اون روز ذهن و جسمم درگیر غذایی شد که قرار بود درست بشه.درگیر جو ،پیاز داغ و سبزی،خریدن کشک و جا افتادن آش.
و چقدر لذت بردم.
دوباره مطلبی که خوندم یادم میاد: ما می تونیم ذهنمون رو کنترل کنیم.می تونیم در مورد گذشته و آینده هم فکر کنیم.اما بهتره زمانهای خاصی رو به این کار اختصاص بدیم.
شاید منظور نویسنده این بود که زمانی رو برای بررسی خودمون مشخص کنیم .در جهت رشد خودمون نه تخریبش!!
*واضحه که کنترل کردن ذهن خیلی مشکلتر از این حرفهاست.اما اگه کمی هم بهش فائق بشیم خودش کلیه!
*برای دوتا دوستم خوشحالم.یکی اونی که بالاخره مانتوی عید خرید.!! و دومی اونیکه بعد از چند سال دوری،همسرش می ره تا با هم زندگی کنن.
4 ساعت پیاده روی
اولش خیلی منطقی بنظر میاد.اما بعد هر چی می ری به انتهای میله نمی رسی و تازه می فهمی چرا ملت از پیرمرد و جوونو زن چادری عین نینجا از روی میله ها می پرن!
تا اینکه این فضای خالی بهم چشمک زدم و از وسطش رد شدم.احساس پیروزی می کردم!!
رفتم به سمت میدون انقلاب.

توی دوران دبیرستان خرت و پرتهای این مغازه همیشه منو اغوا می کرد.(هنوزم می کنه ها!)
این شیرینی فروشی رو هم تهرونی های قدیم یادشونه.توی دنیای بچگی عاشق گوشهای شکلکش بودم.
این سر در،مایه غرور من و خیلی های دیگه ست.دوستت دارم.

و کتابهایی که چشمک می زدن و من به اونا چشمک می زدم که :نه الان نمی خرمتون!بعداااا.
لوازم التحریر.عشق خیلیامون.
البته یه کم خرید کردم.دوات و مرکب و کاغذ .
*ممنون بخاطر کامنتهای پست قبل.
*مژگان جان این عکسها رو بیشتر به نیت تو گذاشتم.که ببینی و حال و هوای اینجا بیاد به ذهنت.
one day..
ماهم چنان در اول وصف تو مانده ايم
هرگه كه يكي از بندگان گنهكار پريشان روزگار،دست انابت به اميد اجابت به درگاه حق- جل وعلا-بردارد ،ايزد تعالي در او نظر نكند. بازش بخواند،باز اعراض كند. بارديگرش به تضرع وزاري بخواند. حق-سبحانه تعالي- فرمايد: يا ملائكتي قداستحييتُ مِن عَبدي وليس له غَيري فَقد غَفَرتُ لُه . دعوتش اجابت كردم واميدش برآوردم كه از بسياري دعا وزاري بنده همي شرم دارم.
كرم بين و لطف خداوندگار
گنه بنده كرده ست و او شرمسار
مطلب بالا بخشی از دیباچه گلستان شیخ اجل سعدی علیه الرحمه است.از دوران دبیرستان که این بخش رو برای اولین بار خوندم همیشه برام سوال بود که جناب سعدی این مطلب رو از کجا آورده؟آیا زاییده ذهنش بوده یا آیه و یا حدیث بوده.ظاهرا حدیثی با این مضمون هست که من هنوز نمی دونم از فرمایشات کدومیک از معصومین هست.
و سوال بعدی که از اون زمان هر روز برام پررنگتر می شه اینه که حقیقتا خداوند بعد از سه مرتبه زاری و تضرع بندگانش دعای اونها رو اجابت می کنه؟ پس چرا این همه دعای اجابت نشده داریم؟