احساسات بنده

گاهی  فکر می کنم  دوستان فعلیم رو بذارم کنار.قدیمی ها منظورمه.انگار زیر و بم روح همه شون  رو  می شناسم. دلگیر می شم از نبودنهاشون به بهانه مشغله، شاید این روزها خصوصیات منفیشون بیشتر جلوی نظرم میاد.شاید دلم تنوع می خواد.شاید خسته شدم.و شایدم از بی مهریشون خسته م.

اما از اونطرفتر! آدمهای جدید چجورین؟زمان می بره تا با هم،با زیر و بم وجودشون آشنا بشم و این زحمت داره.نمی تونم  برای خودم  ضرب الاجل تعیین کنم که "خب این دوست جدیدم رو ظرف مدت یک ماه خوام شناخت!" و مسلما این قضیه دو طرفه ست.و تازه اگر  دو طرف مایل به ادامه رابطه و  آرام جان هم باشن. اینکه قدیمی ترها امتحانشون رو  پس دادن.گاهی با یه جمله دوستی که چند ساله ندیدیش تا ته ماجرا رو می فهمه.گاهی خبر ازدواج خواهر دوست قدیمیت از ته دل خوشحالت می کنه.وقتی می فهمی برادرش تونست مهریه زنش رو بده و از زندان خلاص بشه ذوق می کنی..اینها یعنی ارزش دوستهای قدیمی و آنتیک.

 

* نمی دونم،نمی فهمم چرا آدمها این روزها ترجیح می دن بشینن تو خونه  هاشون،تنها بمونن،پول جمع کنن و هر چی دارن تنها بخورن،اما اون با کسی قسمت نکنن.شاید پولشون کم می شه!بعدم هی بگن ما وقت نداریم بخدا.دوست از دوستش،عزیز از عزیزش توقع با هم بودن و با هم لذت بردن داره نه مال و منال!!

 

* امسال که ما عزم کردیم کارشناسی علمی کاربردی رو فتح کنیم،دانشگاه کلا کارشناسی نمی گیره!  ینی دوست داشتم با خاک یکسانش کنما!

رشته ای بر گردنم افکنده دوست

رمز این مطلب رو فقط به خانمها میدم.اقایون،شرمنده
ادامه نوشته

دلنگار


           

 

           


          

دوست آن باشد که؟؟؟

پارسال که کنکور ارشد دادم و قبول شدم و بعدش به دلایلی نشد برم خیلی غصه دار بودم.درست وقتی همه کارهای رفتنم به مشهد ردیف شده بود اتفاقی افتاد که نشد...

همه دوستانم هم از قبولیم خبر داشتن،از زحمت یکساله  برای درس خوندنم اونم 5 سال بعد از فارغ التحصیلی،از اینکه پذیرش  رشته مامایی در مقطع ارشد فقط برای دانشگاه سراسریه نه آزاد ،از اینکه شانسم چقدر کمه و چقدر قبولی برام مهمه...

پس حتما حس خوبی نداشتم از اینکه این اتفاق افتاد.همه دوستانم به اتفاق سرزنشم کردن.بدون توجه به اینکه من چه حسی دارم.خودم چقدر ناراحتم.کسی نگفت:اشکال نداره.مهم اینه که قبول شدی..هنوز بعد از گذشتن بیش از یکسال از این ماجرا سرزنشها ادامه داره.

هیچکس فکر نکرد که حتما من دلیل موجهی داشتم.هیچکس سعی نکرد دنیا رو از دید من ببینه.همه برام شدن معلم زندگی.

و جالبه هر زمان که موردی برای ازدواج پیش میاد هم دوستان همینطور هستن.فقط انتقاد و انتقاد.کسی فکر نمی کنه که من هم دوست دارم ازدواج کنم و قطعا دلایلی دارم که برای خودم موجه هستن و مانع خوشبختیم با فرد مورد نظر می شن.شروع می کنن به داستانسرایی که :تو سختگیری ..تا کی ...خودت تصمیم بگیر!

هیچکس  در شرایط سخت همدردی نمی کنه.

جالب اینجاست  من با بخش بزرگی از زندگی این جماعت موافق نیستم.اما هیچوقت ازشون انتقاد نمی کنم.خیلی از اوقات خودم رو جاشون می ذارم.

من هیچوقت با آزی موافق نیستم که بخاطر کار کردن پسر 7 ساله ش رو بعد از مدرس می فرسته مهد کودک تا خودش برسه خونه...در حالیکه نیاز مالی به کار کردن نداره.

سارا جان یادمه با هزار مکافات خونواده ت رو راضی کردی که برای ادامه تحصیل بری اونور آب.وقتی رفتی حتی یک هفته هم اونجا دووم نیاوردی.وقتی زنگ  زدی و گفتی تهرانی باورم نمی شد.

شیما جان یادته چقدر با وسواس سعید رو انتخاب کردی؟ اونزمان از استرس خوابت نمی برد و هر شب آرام بخش می خوردی.

و دهها نفر دیگه که به نظر من رفتار بچه هاشون یا همسرانشون طبیعی نیست.اما  من چرا باید ازشون انتقاد کنم.مطمئنا دارن تلاش خودشون رو برای زندگی بهتر می کنن.

چرا باید فکر کنم که دوستی من با کسی یعنی نصیحت کردنش؟یعنی تصور اینکه من بهترم!یعنی اینکه "من بهتر و بیشتر می دونم"؟؟

چه خوبه که اگر نمی تونیم همدردی یا دوستی کنیم،به جاش سکوت کنیم.


این جمعه با اعلیحضرت

به پیشنهاد چند تن از دوستان تصمیم گرفتم نوشتن رو ادامه بدم.

اما...

آخر هفته برای رهایی از حس چندشناک غصه  جمعگی به دوست جان گفتم برویم بیرون.اون رفتن به دامان طبیعت و منم رفتن به موزه رو پیشنهاد دادم.اما چون من کوچکترم  سارا به نفع من کنار رفت و تصمیم گرفتیم بریم به موزه سعد آباد.توی دوران مدرسه خیلی از ما رفتیم این موزه.اما بیشتر زمان صرف شعر خوندن و خوردن و شیطونی شده!

خلاصه شال و کلاه کردیم و رفتیم.در بدو ورود اسامی موزه هایی که در کل مجموعه دایر هستن(بخاطر تعمیرات و ...بعضی ها تعطیل بودن)  زده شده .مبلغی به عنوان ورودی دریافت می شه و مبلغ هزار تومن هم به ازای هر یک موزه.یعنی اول کار باید تصمیم بگیرید که توان دیدن چند موزه رو دارید!( دلیلش رو می گم بعدا)

منم باز مورد التفات سارا بودم و انتخاب موزه ها به عهده من بود:کاخ ملت،برادران امیدوار و استاد فرشچیان.

رفتیم داخل  .فضای داخل کاخ همونطور که باید باشه خیلی سرسبز و با صفاست.محوطه وسیع و خوش آب و هوایی داره.رفتیم و رفتیم تا رسیدیدم به اولین موزه.موزه ملت.

داخل این بخش اتاقهایی هست با عناوین مختلف مثل سفره خوانه،اتاق اتظار مهمان،اتاق کار!،اتاق مطالعه و اووووه.کلی اتاق دیگه.حدود ۲۰ دقیقه اونجا بودیم.

 

 

 

 


 

و بعد دلمو صابون زدم برای دیدن برادران امیدوار.هی رفتیم و رفتیم.موزه نظامی رو رد کردیم.راهنما که بهمون نداده بودن.یه جای مسیر هم چند تا تابلوی راهنما بود که در اثر مرور زمان نوشته هاش کمرنگ شده بود. تشنه بودیم و گرسنه.اصن یه وضی! از مسئول دو تا موزه سر راه پرسیدیم و بسیار چپ اندر قیچی آدرس گرفتیم و نرسیدیم.یه ساختمون بود به نام برادران امیدوار.هر چی گشتیم درب ورودیش رو پیدا نکردیم و ناچار شدیم بریم به یکی از موزه هایی که دوست نداشتم.


البته از زیبایی فضای سبز اونجا اصلا نمی شد غافل شد.درختهای برگ سبز مثل همین کاج عکس بالا،برگهای زرد و نارنجی رنگ خوشگل و دلنشین تر از همه صدای آبیکه از جویهای کوچیک رد می شد و می رفت...

خلاصه پرسون پرسون،یواش یواش با یه زوج جوون هم مسیر شدیم تا رسیدیم به موزه استاد فرشچیان.و دیدیم که در بدو ورود از کنارش رد شدیم.اما ناقلا تابلوی راهنماش رو برداشته بود و رفته بود پشت درختها قایم شده بود!

و اینجا،جاییه که حس آرامش سراسر وجود آدم رو در بر می گیره.

و حس می کنی که بال در میاری و می ری اون بالا...

تابلوی "معراج حضرت رسول" که قرار هست یک سال اینجا باشه و بعد منتقل بشه به موزه آستان قدس رضوی.

نیم ساعتی اونجا بودیم و کارهای استاد رو دیدیم.بعد رفتیم بیرون.توی مسیر توریستهای زیادی بودن.بیشتر هم چینی بودن.خیلی جالب بود.چند تاشون داشتم با دخترهای ایرونی عکس می گرفتن.آخر سر هم لیدرشون به دخترها یاد داد که به زبون چینی تشکر کنن.به چینی ها هم یاد داد بگن"سپاسگزارم" ! قیافه شون خیلی دیدنی شده بود.

خلاصه سه ساعت کامل پیاده روی کردیم.ولی از اونجا که همراهم یه رفیق شفیق بود و مدتها بود که قصد بازدید از این موزه رو داشتم اصلا ناراحت نبودم.

اما بهتون توصیه می کنم که کتونی هاتون رو  بپوشید و یه سری به اونجا بزنید. البته تا قبل از زمستون.