چند روز پیش تصمیم گرفتم 3 تا از بچه های دبیرستانو توی وایبر اد کنم و گروه بسازم.یکیشون گفت من شماره فلانی و فلانی رو دارم.اد کنم؟گفتم  اره.و فکر کنید هرکس که شماره بقیه رو داشت به لیست اضافه ش کرد و شدیم 16 نفر.ردیف سمت راست کلاس که بیشتر با هم جور بودیم.فکر کنید چه خبر بود!!همه با هم تایپ می کردن و گوشیها در حال ترکیدن بودن.  به طرز معجزه آسایی پس فردای اون روز قرار دسته جمعی گذاشته شد و ..وای تصور کنید بعد از سیزده سال دوباره بچه های دبیرستان رو دیدم.

شبش همه اونقدر هیجانزده بودیم که خوابمون نمی برد...

همون شب سارا گفت که  3 هفته بعد ناهار خونه ش دعوتیم.سارا متاهل بود. دوست صمیمی من بود.دختر معقول و مودبی بود و پسر همسایه عشق آتشینی بهش داشت. با هم دوست شدن و چند سال بعد ازدواج کردن.اما الان سارا یه زن مطلقه بود..همه شوکه شدیم.

شوک شدیدتر وقتی بود که سارا بهم گفت سرطان سینه گرفته، چند بار جراحی شده،مدتی شیمی درمانی گرفته...

پریروز ،روز موعود بود.من زودتر از همه رسیدم.چون دوست نزدیک سارا بودم و با هم تعارف نداشتیم.رفتم .خونه قشنگی داشت.نو بود و پر از انرژی مثبت. وسایل نو که نو نبودن اما با سلیقه ازشون نگهداری شده بود.تخت دو نفره ای که باید تنهایی روش می خوابید...

بقیه اومدن.تصور کنید چه همهمه ای بود! همه حرف می زدن و هیچکس اهمیت نمی داد بقیه حرفهاش رو می شنون یا نه!  مهم تخلیه شدن بود.  :)

هر کس از کار و بارش گفت و زندگیش.فراز و نشیبهاش. و جالب بود همه اذعان داشتن که هیچکس تو  ژست نبود.نه اونیکه دکترا داشت ومدرس دانشگاه بود،نه مدرس زبانمون.نه کارمند فلان سازمان دولتی،نه آرایشگر مهندسمون!

سارا از همسرش گفت.که توی دوران جراحی و شیمی درمانی تنهاش گذاشته بود.نه تنها حمایتش نکرده بود بلکه خونه رو هم خالی کرده بود.و شب آخریکه با هم  بودن سارا رو در آغوش گرفته بود با هق هق پرسیده بود:هر وقت دلم تنگ شد بیا ببینمت! سارا هم گفته بود: پشت گوشت رو دیدی منم دیدی.

بعد کادوهایی که برای سارا برده بودیم باز کرد و کلی عکس گرفتیم.بعد سارا ما رو غافلگیر کرد.  نفری یدونه رژلب بهمون داد!

کلی انرژی گرفتم.غذاهای خیلییییی خوشمزه ای خوردیم.خل بازی در آوردیم.عالـــــــــی بود.

* دبیرستان ما کنار دبیرستان البرز بود.و  دوستی بین بچه های این دو مدرسه کاملا پذیرفته شده بود.سارا دیروز گفت:خاتون یادته سیروان می خواست با من دوست بشه؟  یه کم فکر کردم .آره همین سیروان که الان ترانه هاش رو گوش می دیم  !! اونزمان یه بار همو دیدن و سارا گفت خوشم نمیاد!  :) دیروز گفت :شاید اگه با اون مونده بودم الان وضعم بهتر بود.