یا رب آن آهوی مشکین به ختن باز رسان :)

این روزهای من هم می گذره با مریضهای جور واجور از همه جا...

پسر جوان عربی اومده بود.لب شکری بود..برای ترمیم لب  فوقانیش.پدرش پیر بود .با دشدشه سفید  وکلا خیلی تیپیک بود.مثل فیلمها.ساعت تغییر شیفت بود.خیلی خسته بودم.با منشیها و مترجم و پیرمرد و زنش سوار اسانسور شدیم.دیدم پیرمرد یه چیزی گفت و  مترجم لبخندی زد.منم بخاطر خستگی زیاد حال نداشتم بپرسم چی شد!سریعا از اسانسور پریدم بیرون.رفتم تو رختکن.مترجم همچنان لبخندناک بود!دریا هم اصرار داشت که :چی گفت..اون می گفت:هیچی.خلاصه با اصرار دریا گفت:می گه شما سه تا مثل آهویید! با خودم گفتم :وا.چجوری جلوی همسرش تونست؟چرا زنش ساکت بود...

اما خدا وکیلی هر سه مون خیلی کیف کردیم بابت این تشبیه شاعرانه.

تا دیروز که داشتم به دریا می گفتم از پیرمرد.گفت: تو نبودی تا آخر وقت نمی دونی چی شد.تو که رفتی  موقع برگشت دوباره هم اسانسور شدیم.پعد جناب پیر دیر !فرمودند :اگه شما  عرب بودید هیچکس نمی گرفتتون!بعد با دست به کمرش( شما بخونید کمر نه جای دیگه!!) اشاره کرد و گفت:باید اینقدری باشید!!

کلی خندیدیم.بچه ها می گفتن  احتمالا بجای آهو گفته مارمولک.مترجم جان خواسته ما گریه مون نگیره .

نشسته بودم که  ...بله..فیلم  امشب شب مهتابه اومد جلوی چشمم.اقای هنر پیشه  اومد تا دکترشو ببینه.البته من فیلمهاشون دیدم.اما می شناسمش خب.خدا وکیلی خیلی متشخص بود.اما حیف بازیگر مورد علاقه من نبود  که باهاش حرف بزنم.دریا اینقدر هول شد که دستش هی خط می خورد برای نوشتن قبض.بعدم لکنت گرفته بود.بعدم می گفت:من از این پسره اصلا خوشم نمیاد...منم مرده بودم از خنده..

*بازیکن محبوبم تو یه برنامه تلویزیونی قیمت ملک رو در مناطق متوسط تهران 12 میلیون اشلوق اعلام کرد و گفت که یه پسر مجرد حدودا به خونه ای 250 متری نیاز داره که تشکیل خونواده بده.از چشمم افتاد.چطوری می شه که یه آدم ازاونجا به اینجا می رسه و همه چیز گذشته توی ذهنش پاک میشه؟

 

هر چی آرزوی خوبه مال تو...

بازم کنسرت!

این بار اجرای احسان خواجه امیری در برج میلاد.ما هم اصرار که بذارید خودمون با ماشین بریم.

من: مامان.ما خودمون می ریم.

مادری:دوره.بابا می بره شما رو.

من :نه خودمون بریم.

مامان:بابا نمی ذاره.

.

.

.

این مکالمه ۴ روز طول کشید تا موافقت مادر و پدر  رو گرفتیم!

تا روز موعود.توشه راه برداشتیم و وای.عجب ترافیکی بود.نرم نرمک توی اتوبان پامون همش رو کلاچ و ترمز بود و استرس هم داشتیم که نکنه دیر برسیم.

تا رسیدیم به پارکینگ برج.دور گرفتم که برم توی پارکینگ .توی سرازیری بودم و پامو گذاشتم روی ترمز و ..چشمتون روز بد نبینه.تاق!کوبیدم به پراید جلویی.من و تصادف. مغزم قفل شده بود که چی شده.راننده پراید هم اومد پایین و داد و بیداد که چقدر عجله داری!صبر نداری و حرفهای اینجوری.که نگهبان پارکینگ گفت :خانوم از چرخ عقب دود بلند می شه.

تا اومدم فکرمو جمع کنم پراید محترم رفت جلوتر .منم طبق عادت ماشینو روشن کردم که برم و دوباره ترمز خالی رو گرفتم و تاققققققق.  سپرش رو نوازش کردم..دیگه خونش به جوش اومد و مردهای پارکینگ راهیش کردن بره.مسئول حراست گفت پیاده بشم و با دستی ماشینو همونجا دم در پارک کرد.

بعد پیاده شد و قیافه منو که دید گفت:شما با خیال راحت برو کنسرت.اومدی زنگ بزن امداد خودرو.اگه لنتت تموم شده باشه همینجا درست می کنن.

چقدرم خیاله من راحت بود !

رفتیم بالا و مامورین حراست کلا هوای بانوان رو خیلی داشتن.بانوان هم برای اینکه از خجالتشون در بیان،چاق و لاغرشون ساق پوشیده بودن و مانتوهای مینی و همون دعواهای همیشگی...

رفتیم بالا و احسان اومد.کت صورتی و شلوار کرم و پیرهن سفید! ست رنگ لباسش همه رو تحت تاثیر قرار داد .کار گروه نوازنده ش بیشتر از خودش به چشم میومد.مخصوصا ۱۰ دقیقه تک نوازی که  نوازنده هر ساز داشت.

تلفیق پرکاشن و جاز هم غوغا کرده بود و ملت پیچ و تاب بدنشون رو قورت می دادن و حراستی محترم هم مثل شیر وایساده بود.

 

کنسرت زهر مار شد و تصمیم داشتم تا حد امکان به پدر چیزی نگم.اومدم و زنگ زدم به امداد خودرو.

کد رهگیری بهم داد و گفت حدود ۴۵ دقیقه دیگه می رسه.

بعد دوباره زنگ زد که:ما امکان تعمیر نداریم.فقط امکان حمل خودرو به نزدیکترین نمایندگی رو داریم!

کلا تو حلقمی امداد خودرو!   

گفتم نیان و ناچار شدم زنگ بزنم خونه.

تا بابا برسه یک و نیم ساعت توی پارکینگ موندم و فکر کنم ۴ لیتر اب بدنم بخار شد اونجا.لنز طبی نو هم تو چشمم بود و دوست داشتم زودتر درش بیارم...

تا بابا رسید و نشست پشت ماشین و با فلاشر کل راهو امدیم.رسیدیم خونه.گفت:ترمز درسته ها.مطمئنی...؟

واقعا هم درست بود...

این روزها( 14)

امروز صبح یه مریض رینو پلاستی(جراحی بینی ) داشتیم.این مریضها باید به سرعت نور پذیرش بشن و برن بخش.خانوم که اومد گفتم که به همراهت بگو بیاد رضایت عملو امضا کنه.مرد جوونی اومدودیدم آشناست.اما یادم نمی اومد کیه.بخش هم هی زنگ می زد که مریضو زود بفرست بالا.منم هی به مرد جوون نگاه می کردم تا اینکه اسمشو نوشت" ع ع ".آهان فوتبالیسته!!بازم مغزم هنگ کرده بود!یادم نمی اومد کدوم تیم بود.اوت دستی هاش یادم اومد که دیدم رفت بالا!به خدمه مون گفتم: ا!ع ع اومده.لبخند زد.بعد کلا همه پرسنل یه لبخند محو رو لبشون بود!ولوله مخفیانه ای بین همه افتاد! اما آقای ع ع  خیلی خوش قد و بالا بود ماشالاه.کلا فوتبالیستها همه قدشون خیلی بلنده.مودب بود و در عین حال جواب بچه ها رو هم جوری می داد که ناراحت نشن.دریا،منشیمون هم شروع کرد به بحث چرا قرمز شدی آبی شدی و چرا اومدی و رفتی...اونم داشت باهاش صحبت می کرد.دریا هم راه می رفت و روش به ع بود و با صورت رفت تو در شیشه ای و اقای ع هم گمونم کلی کیف کرد !حق هم داشت البته.تا عصر هم هر بار دریا رو دید پرسید:صورتتون خوب شد!

عصر هم که برگشتم  داشت مریضشو می برد.باهاش خدا حافظی کردم....

اما امروز یه پسر عرب داشتیم که برای جراحی رینو اومده بود.کلا مردهای عرب یه مدار یه جورین.خیلی درشتن و حرف زدن عادیشون با داده.انگار دارن با آدم دعوا می کنن. و هر لحظه می خوان کتک بزنن!!!اصن ترسناک هستن راستش!بعد چون خانوماشون پوشیه می زنن وقتی میان ایران محو دخترای اینجا می شن که معمولا تا دو ساعت اول قدرت تطبیق پیدا می کنن.اما این 6 نفر که امروز همراه این پسر جوون اومده بودن یه چیز دیگه بودن.اومدن چمباتمه زدن روی میز به هوای پذیرش شدن!گفتم:برید بشینید 2 نفر اینجا باشن کافیه..

مریض رفت بالا و کلا گردن این چند نفر کج شد و چشماشون از حدقه در اومد بس که دید زدن.اول فکر کردم فقط حس منه.بعد دیم بقیه بچه ها هم ناراحتن.رفتارشون غیر قابل تحمل شد.روبروی ما نشسته بودن و حظی می بردن وصف ناشدنی!زنگ زدیم به مدیریت که آقا... اینجوریه.اومد پایین و ازشون خواهش کرد برن رو مبلهای انتهای سالن .اگه نرن زنگ می زنه به پلیس!حالی کردم از حرکت مدیر جون!البته ما از 7 صبح تا 2 بعد از ظهر دید زده شده بودیم!اما همینم غنیمت بود....

کلا فکر کردم پیامبر صلوات الله چه کشیده از دست این قوم!

بعد به خدمه دارم شکایتشونو می کنم می گه خوشگلی دردسر داره.گفتم مرسی بجای کمک کامنت می دید! می گفت :فکر کن ایرونیا هم میرن فرنگ همینطور ندید بدید می شن.

ادامه مطلب بووووقه.هر کس رمز می خواد بگه لدفا.

ادامه نوشته

این روزها (13)

این روزها مسافت کاریم کمتر شده اما استرس همچمنان باقیست!هر چی ازش فرار می کنم اونم دنبالم میاد.هنوز نادانسته هام توی کار جدید خیلی زیاده و این کلافه م میکنه که به کارم اشراف نداشته باشم.

از طرفی دو تا منشی که شیفت صبح باهام کار می کنن ساز خودشونو می زنن و دوست ندارن کسی بهشون بگه چکار کنن.انگار هنوز برای مسئولیتشون توجیه درونی نشدن.چند روز پیش یکی از همکارها که ازشون حسابی شاکی بود رفت و شکایت کرد به مدیریت.اونم نظر منو خاست که "اگه شما بگی نیروی جدید میاریم" منم دلم نیومد بگم آره.قرار شد اولتیماتوم 10 روزه بهشون بدن.

اما امروز همچنان بی ادب و سر به هوا و چموش بودن.باز مدیریت منتظر نظر منه که اگه بگم ناراضیم بفرستشون خونه.

پرسنل دیگه هم ازشون راضی نیستن.

فکر کم باید خودم هم باهاشون اتمام حجت کنم.چون دارن کار منو هم میبرن زیر سوال.

موندم چه کنم.

این روزها(12)

کار جدید باز هم سر و کله زدن زیاد داره.هر روز کلی مریض از همه جای ایران و ممالک خارجه!داریم.

پرسنل هم به نوبه خودشون جالبن.همه مخصوصا خدمه دوست دارن سر دربیارن که تو چه کاریه.و جالبتر اینکه اینجا دختر مجرد زیاده و کل پرسنل حتی اسم دوست

پسرهای بچه ها رو می دونن!

چند روز پیش یکی از آقایون خدمه اومد.به منشی که ۸-۷ سالی ازم کم سنتره گفت :عینک دوست پسرتو بده امروز می رم بیرون بزنم.جواب داد:اون خیلی خسیسه.بهتون نمیده!

بعد آقای خدمه گفت:شما می تونی عینک شوهر عمه تو به من قرض بدی؟ منم نگاش کردم که ینی خودتی!من اول کاری زندگیمو نمی ریزم رو داریه برات!(حالا انگار چی دارم تو زندگیم!)

دیروز هم یکی دیگه شون اومد و می گفت که:این آقایی که اومد برای فلان کارفوق لیسانس داره و آدم مهمیه و دوستمه و اینا.دنبال زنه.من آمار همه تونو دارم.خانوم ..رو هم نمی دونم هنوز!منم نگاش کردم باز.

البته پرسنل بدی نیستن.اما زیاد کنجکاون.

اما بشنوید از مریضها.

دیروز چند تا مرد اومدن اونجا.در راسشون!یه پسری بود با شلواری تا زیر زانو!!و شدیدا مغروق در حس خوش تیپی و دختر کشی!اومد گفت:can u speak english

من و منشی صبح هم هر دوجوابمون آره بود.نصف پرونده رو منشی پر کرد و پسر سبکسر عرب گفت دندونپزشکه و سه تا همسر داره.بعد که اومد برای تکمیل پروندش پیش من گفت که زن نداره و مجرده.دست آخر هم که فرستادیمش بره برای عمل زیبایی بینی گفت :

goodbye beautiful ladies

خیلی دوست داشتم با کفش بزنم تو سرش.چون شنیدم تو بخش هم به چشم چرانی و نمک پراکنی ادامه داده بود!

با اون شلوار نصفه ش!