قانون

رفته بودم یه همایش مربوط به طب سنتی.شاید ندونید.رشته  "طب سنتی" رشته تخصصی هست که مدتیه توی دانشگاههای علوم پزشکی تدریس می شه .یعنی پزشک متخصص طب سنتی داریم.که کتب طب سنتی مثل قانونچه و .. خونده.

اما چند مورد که شاید براتون مفید باشه:

-شلغم سرشار از کلسیمه.

_نوشیدن آب،صبح ناشتا خیلی هم خوب نیست و باعث ضعف معده می شه.اگر  هم یبوست به این طریق درمان بشه با قطع مصرف آب با شدت بیشتری بر می گرده.

_بعد از مصرف غذاهای سنگین مثلا آبگوشت چه کنیم؟توصیه می شه که مواد گرم مثل چای و عسل یا زنجبیل خورده بشه تا غلظت و چسبندگی غذای داخل معده کم بشه.

_نوشیدن آب در حین ورزش کردن توصیه نمی شه.مگر اینکه خطر کم آبی وجود داشته باشه مثل ورزشکارهای حرفه ای.

_گوشتها:هر موجودی که بیشتر تحرک داره خوردنش مفیدتره.مثل گنجشک!بین گوشتها گوسفند بهترینه در حال حاضر.چون محیط زندگی مصنوعیش به محیط طبیعی نزدیکتره.از اعضا و جوارح مرغ هم بال سالمترینه چون متحرکترین بخشه بدنشه.

_نون سنگک هم در رده اول سلامته.

_بهترین ظرف برای طبخ غذا "پیرکس " هست.

بعضی بخشهای حرفش منطقی بود.بعضی جاها هم وایییییییی:

می دونید چرا پتوهای قدیم عکس ببر و پلنگ داشتن؟ چرا گل و بلبلی نیستن؟

دکتر اینو پرسید و همهمه ای توی سالن شروع شد و هر کس یه چیزی گفت.

اما جواب: موقع خواب روح از بدن بیرون میاد و با دیدن اون ببر و پلنگ می ترسه و برمی گرده به بدن وشخص راحت می خوبه.اما الان بااین پتوهای گلگلی روح میاد بیرون به گردش و عیاشی و خوابمون بد می شه!!!

البته خود من از بچگی از این پتوها می ترسیدم.هنوز هم که گاهی به پلنگه نگاه می کنم مشوش می شم.روحم بد می ترسه ها!

*برادران و خواهران مسلمان: بنده نذری داشتم ،10 جز قرآن .که برآورده شد.توی این 4 ماه تونستم 3 جز بخونم.می ترسم بالای 1 سال طول بکشه تا اداش کنم."هل من ناصر ینصرنی؟"[تشویش]

این روزها( مدرسه و بسیج)

امروز رفتم درمانگاه.اومدم پالتومو در بیارم که دیدم الف( مدیر درمانگاه که  اصولا کارهاش رو من انجام می دم.هم دانشکده ایه خودمه و 4سال بزرگتر.)،می گه:خاتون خاتون امروز می ریم مدرسه.منم شگول شدم حسابی.گرچه اصولا کاری رو باهام هماهنگ نمی کنه.!!!

تند تند نصف تخم مرغ پخته رو چپوندم تو دهنم ،بعد چای و بعدشم یه دونه آدامس و رفتیم...

یه دبیرستان غیر انتفاعی که ته یه کوچه بن بست بود.رفتیم تو.بچه ها با شدت مشغول درس خوندن برای امتحانهاشون بودن.به هر کدوم از ما یه کلاس دادن.

رفتم سرکلاس،پایه اول دبیرستان.شروع به صحبت کردم و گفتیم و خندیدیم.براشون از دانشگاه هم گفتم.انتخاب رشته وکار و...

کلاسم تموم شد و رفتم پیش الف.نشستم و گوش دادم.کتاب ادبیاتشونو برداشتم.دلم پر کشید.می دونم نخونده می تونم 18 رو بگیرم.عاشق ادبیات کهنم.اما بچه ها عزادار بودن!نمی دونم چرا؟

حالا الف توضیح می داد و می پرسید:چی یادم رفت؟ منم خوب می دونستم چیا لازمه  و سواله براشون.خلاصه شنگول اومدیم بیرون.دلم برای مدرسه خیلی تنگ شد.....

برگشتیم درمانگاه.ساعت تازه 9 و نیم بود.قرار بودمن 10 و نیم برم مسجد برای بسیج کلاس بذارم!!!

درست روزیکه لاک زدم و پالتوی کوتاه پوشیدم و آرایشم بیشتره!!!!

رفتم و با جمع کثیری حدود 40 نفر زن از همه سنین روبرو گشتم! تو سالن مسجد.قرار بود یه مبحثی رو توضیح بدم که اینقدر سوالات جور واجور پرسیده شد که فقط 5 دقیقه به اون بحث رسیدم.

اما چند نمونه از سوالاتی که مغز آدمو به چالش می کشید:

_خواهر من بچه هاش سقط می شن.چرا؟

_من دل درد می گیرم.پیش هر دکتری می رم اونقدر یه طرف شکممو فشار می ده که خوب می شم!

_یکی از اقوام 4 تا دختر شد.ولی زن دومش پسر زایید.چرا؟

_علایم سرطان رحم؟

_ من حالم خوبه.لازمه بیام چکاپ؟

آخرش هم ساعت 12 وسطه سوالهاشون عذر خاستم و به دو اومدم درمانگاه.1شنبه بازرس داریم.

اومدم و الف که اونجا بودگفت:این باردارو ببین.

گفتم:بذار از راه برسم!

خود خانمم گفت:بذار بیچاره گرم بشه.یخ زده!

ولی حسابی شارژ بودم.آموزش رو خیلی دوست دارم.




اگه من یارت بشم!!!

همه دوستان واقفید که من چقدر به ازدواج علاقه دارم و تمام سعیمو برای به انجام رسوندن این امرخطیر می کنم!!!

رفتم به یکی از این همایشهای انتخاب همسر به شکل حضوری.قبلا هم تعریف آقایی که بانی این کار هست شنیده بودم.رفتم ببینم چه خبره.به خیال خودم من تنها دختر شرکت کننده توی مراسم بودم!وقتی وارد شدم دیدم اووووووووووه.جای نشستن هم به سختی پیدا می شه!

جالبتر این که یکی از کسانی که چندماه پیش با هم آشنا شدیم  آخرش هم زدیم به تیپ و تاپ هم اونجا بود!!!هر دو وقتی چشم تو چشم شدیم اول شوکه شدیم بعدم وانمود کردیم همدیگه رو نمی شناسیم!!!چقدر این دنیا کوچیکه واقعا.

روند به این شکل بود هر کس باید می رفت رو سن!!کد شناسایی و مشخصاتشو شغل و سن و ..می گفت.هر کس می تونست ۳ تا کد رو انتخاب کنه برای مذاکره.آقای الف هم که بانی این کاره خیلی خوش سر زبون و رک بود.کلا وجود خاستگار سابق و مراسم معارفه باعث شده تپش قلب بگیرم.یه لحظه تصمیم گرفتم نرم روی سن.اما بعد گفتم:باید برم.برای همین اومدم.

خلاصه اقایون می رفتن رو سن ردیف می شدن.اکثرا خجالت زده بودن و به اقای الف نگاه می کردن.اونم می گفت:من زن دارما!!خانوما رو نگاه کن.برای خانوما هم همین حالت وجودداشت.تا نوبت من شد و رفتم اون بالا.فکر کنید ۲۰۰ جفت چشم سر تا پای آدمو ورانداز کنن!چه حالیه!!!رشته و سنمو ..گفتم.چون اقای الف کار کشته و تیز بود زد تو خال.گفت :قدت چنده؟۱۷۰؟گفتم:۱۶۷-۱۶۸.

گفت:آره دیگه.آقایونی که مثلا قدشون ۱۲۰ هست به ایشون رای ندن.تناسبو رعایت کنید لطفا!!!بعد راجع به لوله بستن ازم سوال کرد.نشستم و ..

یه پسری بود قد بلند و مو لخت.نسبت به جمعیت سر بود.همه دخترا خاستار مذاکره باهاش شدن.حدود ۱۱ بار کدش خونده شد.نیشش تا بنا گوش باز شده بود و می گفت:همایشو بخاطر من برگزار کردین؟

بعد یه پسر ۱۳۶۴هم اومد رو سن.گفت :من چی بگم.اینا همه جای مادرم هستن!!

یه دختر ۲۲ ساله هم بود.بسیار زیبا و بلند بالا و دماغ عمل کرده که رای زیاد داشت و با هیچکس مذاکره نکرد.

یه پسری هم بود که چند تا دختر بهش رای دادن همه رو رد کرد.آخر سر دختری که اون بهش رای داده بود ردش کرد.کل خانوما دختر رو تشویق کردن.

بعد هر ۲ نفری که برا ی مذاکره می رفتن ملت اشک شوق می ریختن.دست و خنده .اقای آلف هم به دخترا می گفت:چیه؟ذوق نکن.زنش نشدی هنوز.کلی مونده تا اونزمان.

تاکید هم داشت که به هم شماره ندید.خانوما هر کی خارج از مسیر موسسه خاست ارتباطی برقرار کنه بدونید قصدش چیز دیگه ست.

جالب بود.فقط وجود اون اقا که همیشه پای ثابت اونجاست عذابم می ده.

 

 

به چالش کشیدن حاج آقا!

 

                

رفته بودم سازمان نظام پزشکی.دو قطعه عکس هم با خودم برده بودم برای گرفتن پروانه مطب.

یکیش زشت ترین عکس عمرم بود.یعنی عکاس عزیز هر چقدر که تونسته بود منو توی این عکس کریه المنظر کرده بود. عکس دومی بر عکس خیلی خوشگل بود.پاسپورتی بود و خودم می دیدمش هلاک خودم می شدم.کیف می کردم از دیدنش.

رفتم داخل و ارجاعم دادن به یه اقایی که با بقیه پرسنل یه کم فرق داشت.یه انگشتر شرف شمس خیلی زیبا دستش بود.با کلی محاسن و اینا.نمی دونم اونجا چکار می کرد.ازم خواست عکسهامو بهش بدم.دادم و گفتم کی پروانه م حاضره.گفت ۲ هفته دیگه.

ای داد بیداد.من فکر می کردم خودم عکسو تحویل می دم و اون خوشگله رو بدم برای پروانه،زشته هم بمونه برای مدارک بایگانی.

گفتم :نمی شه امروز بدن پروانه رو.گفت :چرا؟ براش توضیح دادم. گفت :فرقی نداره.گفتم :چرا این عکس افتضاحه.تو رو خدا این یکی رو بزنید رو پروانه م.

دو تایی مستاصل شده بودیم.می گفت که یادش نمی مونه من کدوم عکسو می گم.در یک لحظه یه فکری به سرم زد!با اینکه گفتنش سخت بود گفتم :شما ببینید کدوم عکس خوشگلتره همونو بذارید!

نگاهی کرد و خندید گفت :باشه سعیمو می کنم.اما قول نمی دم!!!

دو هفته بعد که رفتم برای گرفتن پروانه دیدم که بعله حس زیبایی شناسی حاج آقا خوب کار کینه.عکس خوشگله رو زده بود رو پروانه م

ملاقات

من این شعر رو دوست دارم.امیدوارم همه در طول زندگی یک بار تجربه ش کنن..

 

کاش مي دانستي

بعد از آن دعوت زيبا به ملاقات خودت من چه حالي بودم

خبر دعوت ديدار چو از راه رسيد

پلک دل باز پريد

من سراسيمه به دل بانگ زدم:

آفرين قلب صبور،

زود برخيز عزيز،

جامهء تنگ به درآر!

و به چشمم گفتم:

باورت مي شود اي چشم به در ماندهء خيس

که پس از اين همه مدت، زتو دعوت شده است؟

چشم خنديد و به اشک گفت:

برو. بعد از اين دعوت زيبا به ملاقات نگاه، با تو هم کاري نيست.

و به دستان رهايم گفتم:

کف برهم بزنيد هرچه غم بود گذشت.

ديگر انديشه ي لرزش به خودت راه نده.

وقت آن است که آن دست محبت، زتو يادي بکند

خاطرم را گفتم:

زودتر راه بيفت، هرچه باشد بلد راه تويي،

ما که يک عمر بدين خانه نشستيم و تو تنها رفتي!

بغض در راه گلو گفت:

مرحمت کم نشود.

گويا با من بنشسته، دگر کاري نيست.

جاي ماندن چون دگر نيست از اينجا بروم!

پنجه از مو بدر آورده، بدان شانه زدم

و به لبها گفتم:

خنده ات را بردار، دست در دستِ تبسم بگذار!

و نبينم ديگر، که تو ورچيده و خاموش به کنجي باشي

سينه فرياد کشيد:

من نشان خواهم داد قاب نامش را در طاقچه ام

و هواي خوش يادش را، در حافظه ام

مژده دادم به نگاهم، گفتم:

نذر ديدار قبول افتاده ست و مبارک باشد،

وصلت پاک تو با برق نگاه محبوب!

و تپش هاي دلم را گفتم:

اندکي آهسته، آبرويم نبريد!

پايکوبي زچه برپا کرديد؟

پاي بر سينه چنان طبل مکوب!

نفسم را گفتم:

جانِ من تو دگر بند نيا.

اشک شوقي آمد، تاريِ جامِ دو چشمم بگرفت.

و به پلکم فرمود:

همچو دستمالِ حرير، بفشان برق نگاه پاي در راه شدم...

دل به مغزم مي گفت:

من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد!!!

هي تو انديشيدي که چه بايد بکني؟؟؟!!!

من به تو مي گفتم:

او مرا خواهد خواند، او مرا خواهد ديد

سر به آرامي گفت:

خوب چه مي دانستم.

من گمان مي کردم ديدنش ممکن نيست

و نمي دانستم بين تو با دلِ او حرف صد پيوند است .

من گمان مي کردم....

سينه فرياد کشيد:

خب فراموش کنيم. هرچه بوده ست گذشت.

حرف از غصه و انديشه بس است،

به ملاقات بينديش و نشاط!

آفرين پاي عزيز،

قدمت را قربان،

تندتر راه برو،

طاقتم طاق شده ست!

چشم برق مي زد/ اشک برگونه نوازش مي کرد/

لب به لبخند،تبسم مي کرد/ مرغ قلبم با شوق/

سر به ديوار قفس مي کوبيد/ تاب ماندن به قفس، هيچ نداشت/

دست برهم مي خورد/ نفس از شوق، دم و سينه تعارف مي کرد/

سينه بر طبل خودش مي کوبيد

عقل شرمنده به آرامي گفت:

راه را گم نکنيم!

خاطرم خنده به لب گفت:

نترس، نگران هيچ مباش!

سفر منزل دوست کار هر روزه من است.

چشم برهم بگذار، دل تو را خواهد برد.

سر به پا گفت:

کمي آهسته، بگذاريد که من هم برسم!!!

دل به سر گفت:

شتاب! تو هنوزم عقبي؟

فکر فرياد کشيد:

دست خالي که بد است،

کاشکي....

سينه خنديد و بگفت:

دست خالي زچه روي!

اينهمه هديه، کجا چيزي نيست؟!

چشم را گريهء شوق.

قلب را عشق بزرگ.

سينه، يک سينه سخن.

روح را شوق وصال .

لب پر از ذکر حبيب.

خاطر، آکندهء ياد

کاشکي خاطر محبوب قبولش افتد!

شوق ديدار نباتي آورد. کام جانم شيرين،

پاي و سر همه انديشهء وصل...

وه چه روياي قشنگي ديدم!!! خواب،اين موهبت خالق پاک،

خواب را دريابم که در آن، مي توان با تو نشست،

مي توان با تو سخن گفت و شنيد.

خواب سهم من از تو و ديدار تواست.

خواب دنياي فراموشي هاست!

خواب را دريابم که تو در خواب، مرا خواهي خواست.

که تو در خواب مرا خواهي خواند

و تو در خواب به من خواهي گفت:

تو به ديدار من آي!!!

آه کاش ميدانستي:

بعد از اين دعوت زيبا به ملاقات خودت من چه حالي دارم پلک دل باز پريد. خواب را دريابم

من به ميهمانيِ ديدار تو مي انديشم

این سرمای دلچسب

هوا سرد شده.دوست دارم این هوا رو.از سالی که رفتم ورامین و گرمای اونجا بدجوری منو چزوند طاقت گرما روندارم.حالم بد می شه از گرما.

توی سرما راه میرم.باد سرد می خوره به صورتم و  اشکم در میاد.اما دوستش دارم.سعی می کنم به خودم فکرکنم.و چی شده تا حالا.خانم اردیبهشتی می گه هر اتفاقی یه درس داره برای آدمها.

امروز شعر ی از پابلو نرودا خوندم.توی وبلاگ "بی ربط نامه".

یه همهمه خوشاید رو تو وجودم حس کردم.می خوام این ولوله رو کشدار کنم.ممتد کنم.نذارم چیزی از بین ببرش.هیچ چیز،هیچ کس.حتی خودم...

الان تو ذهنم چیه؟کارم؟رشته دانشگاهیم؟ تجرد؟ درآمدم؟

فکر می کنم که هر فردی که باهاش آشنا شدم چه درسی رو برام به ارمغان آورد.می گم" ارمغان" نه اینکه شعار باشه.بعضی از این درسها جانکاه بودن!!! حتما از این تجربیات گزنده داشتید و درکم می کنید.البته اگرخدا ازم می پرسید که می خوای این مورد رو تجربه کنی، احتمالا می گفتم "نه" !!چون ازشون  می ترسیدم.

اما اتفاق افتاد و تموم شد. الان فهمیدم که چقدر اجازه دادم ازم سوء استفاده شه.تحقیر بشم و گاهی نیازم رو انکار کنم.

پارسال همین موقع،همین حس رو داشتم و خیز برداشتم برای یه جهش بزرگ.خوب هم رفتم.اما وسط راه متوقف شدم.امیدورم امسال بیشتر بپرم.تا اون دور دورااااااااااااا.

 *دوست دکترم رو یادتونه؟ برای تولدم تبریک نگفت تا دیروز. گفت که از یه بیمار مشکوک به آنفلوانزای اچ وان ان وان ،مبتلا شده.یه هفته تب داشته.گفت وصیت نامه شم نوشته!!! اوم بیمار هم توی آی سی یو بستریه.قلبم داشت وای میساد...اما از صدای قهقه ش و موسیقی سنتی که تو ماشینش پیچیده بود فهمیدم الان خوبه.خدا حفظش کنه....

من آمده ام وای وای

دیروز صبح :

با فریده نشسته بودیم و داشتیم صبحانه میخوردیم . یدفعه پرسید :راستی تولدت کیه؟

- 4 دی

* مگه 18 نبود؟؟؟

-نههههههههه

* دروغگو خودت گفتی 18 دی.

- نه 4 .

*اااا.ببخشید یادم رفت.

-مهم نیست عزیزم.

روز پر  کاری بود.خیلی شلوغ بود منم امروز شبکه بهداشت جلسه داشتم. باید آمار بچه ها رو هم تحویل می گرفتم و کلا همه در تکاپو بودیم. فریده گفت که جلسه رابطین دارن و پرسید میزشو ببره اون اتاق؟ گفتم ببره.میتونه از میز من استفاده کنه.

خلاصه بعد از خلوت شدن یکمی نشستم که خستگی در کنم و رفتم تو فکر آمار که باید ببرم.

که یدفعه دیدم از اتاق جلسه صدام می زنن :خاتون بیاااااااااااااااااااااااااا.

رفتم به هوای جلسه و با چه صحنه ای روبرو شدم:

فشفشه . بادکنک و کادو ووووووووووووووو

خدایا !بچهها از صبح در تکاپوی این کارها بودن.اینقدر خوشخال شدم که نزدیک بود بزنم زیر گریه.

درسته که شاکیم از تنهایی و بی همسفر بودن.درسته خیلی چیزها سر جاش نیست.اما این بچه های نازنین به یادم بودن.خدایا شکرت