روز نو

دلم می خواست برای سال نو یه مطلب دلنشین،یه شعر از اخوان با یه تصویر زیبا که سفره هفت سین رو نشون می ده بذارم.

اما یه حسی نمی گذاره این کارو بکنم.چه حسیه نمی دونم.شاید از بعضی دوستان دلخورم.شاید از بعضی وقایع دور و برم.نمی دونم بقیه هم آخر سالی به اندازه من خسته و کوفته هستن یا نه؟

گاهی تعجب می کنم از اینکه من چی فکر می کنم و دیگران چی تو سرشونه.من تو یه دنیای خیلی صاف و ساده م.اما بقیه گاهی بدون اینکه حرفی بزنن عکس العملهایی نشون می دن که آدم توش می مونه.

شاید باز هم تحول در افکار نیاز دارم.

به هر حال "نرم نرمک می رسد اینک بهار،خوش به حال روزگار..."

برنامه بسیار خوش بینانه م برای عید اینه که کمی هم درس بخونم.

امیدوارم سال پربرکتی داشته باشید.بدون تنش،بدون اضطراب.همراه کسی که عاشقانه دوستش دارید.مریض نشیدو مریضی عزیزانتون رو نبینید.پول داشته باشید و تحمل و پذیرشتون بالاتر بره.برای خودتون و برای بقیه وقت داشته باشید.

من معمولا اسم کسانی که دوستشون دارم رو روی یه برگ کاغذ می نویسم تا لحظه تحویل سال براش طلب نیکی و برکت کنم.

امسال شما هم جز این لیست هستید.امیدوارم در مورد شما مستجاب الدعوه باشم.

اگه تونستید تو اون لحظه ناب،منم دعا کنید.

مبارک بادت این سال و همه سال...

 

امروز من و موهام!

قضیه آرایشگاه رو یادتونه؟

امروز ساعت ۱۰ صبح وقت داشتیم.رفتیم و خیالمان راحت بود که تا ظهر خانه هستیم.اما،هه هه هه!زهی خیال باطل!

ساعت ۳ و نیم بعد از ظهر برگشتیم.

برای اولین و آخرین بار موهایمان را دکلره کردند.قبلش  آرایشگر به ما متذکر شد:ببین تحملشو داری؟گفتیم:هان!می خواهید ما را بکشید؟

گفت:پوست سرت می سوزه .تحمل می کنی؟

با شجاعت گفتیم :بله!

اما چیزی فراتر بود از تحمل.حالمان داشت بهم می خورد.رفتیم توی بالکن آنجا.و سرمان جلز و ولز می نمود.همه مشتریها می گفتند:بکش و خوشگلم کن است دیگر!

و واقعا حال وصف ناپذیری بود...

بعد از اتمام کار که مادری هم آمد بالای سرمان بدون مقدمه گفت:خانوم پوست سرش کنده شده که!موادتون خیلی قوی بوده!

دیگر رسما داشتیم سکته را می زدیم و سوزش مغز سرمان شدت گرفت.به سرمان بتا متازون زدندی.

تازه .ما رنگ بلوند نمی خاستیم.موهایمان بور شد!مثل دختران فرنگی.فردا رویمان نمی شود بریم شرکت.

آمدیم خانه،پدر مبهوت مانده.البته تا بحال اعتراضی در این موارد ننموده.فقط از جمال ما تمجید کرده.این بار با چشمان گشاد شده به خواهری گفت:به این خانوم بگه بره .خاتون بیاد!

ولی بدک هم نیست.فقط فردا شاید چادرسر کنیم که همکاران شوکه نشوند!

*اگر مرد هستید و کلا از این پست سر درنیاوردید مشکلی نیست.راحت باشید.

 

دوش

چون احتمالا فردا و پس فردا نیستم پست اضافی می ذارم دلتنگم نشید.

توی درمانگاه  یک زوج جوانی داشتیم.زن 23 سالش بود با 5 سال سابقه نازایی...

بالاخره اینها بچه دار شدن.اونم یه دختر و یه پسر نارس و کم وزن.

نگهداریشون سخت بود.مادر نمی تونست سیرشون کنه.پدر هم آشفته بود.اصن یه وضعی!

بچه ها هم خیلی زشت بودن.لاغر و  چروک.شبیه قورباغه.(یعنی زشت بودن که من با این داعیه بچه دوستی می گم زشت ها!)

یه روز این دو شاهزاده رو آوردن برای پایش رشد ماهیانه.پایش دو قلوها مصیبتی بود.چون گریه و جیغ و تفهیم همزمان مطالب آموزشی به مادر کاری بود بس طاقت فرسا!

کلا رسم ماماها اینجور بود که نوبتی این امر خطیر رو انجام بدن!

تا اینکه اون روز نوبت من شد.دخملی آروم بود.قد و وزنش کردم و نکات لازم رو به مادر و مادر شوهر گفتم.(شایان ذکر:خیلی از مددجوهای ما همراه مادر شوهر و خواهر شوهر میومدن که از ما مشاوره و وسایل تنظیم خانواده بگیرن.یعنی عروس بی صدا می موند تا اون دو نفر تشخیص بدن چه متدی برای پسر و عروس بهتره!دیوانه کننده بود!)

نوبت پسرک شد.مامانش شازده رو داد به من.بردمش طرف ترازو.احساس کردم مایعی از دستهام یه طرف آرنجم شره می کنه.تا تهش رو خوندم!دوباره؟!

نگاه کردم دیدم مادر فهیم کهنه بچه رو باز کرده و دورش پتو پیچیده و داده ش به من!پسرک هم سنگ تموم گذاشته بود.انگار 1 روز بود جیش نکرده بود.

به مادرش نگاه کردم و گفتم :چرا بازش کردی؟

سرش رو انداخت پایین.

یدفعه همه مریضها با هم زدن زیر خنده و گفتن:ایشالا بختت باز می شه.

نمی دونستن من بارها با مواد دفعی مادر ها و بچه هاشون دوش گرفتم.توی چشمم ریخته.توی دهنم ریخته.سرسوزن رفته توی مفصل شستم..دیگه دستم که چیزی نیست.

 

 

همه چی آرومه

دیشب مثل خیلی های دیگه خونه بودیم.

نمی دونم چرا سطح  انرژیم اینقدر افت کرده.از اینجا که می رم خونه میفتم و هیچ کاری ازم برنمیاد.حتی ظرف هم نمی تونم بشورم.بیچاره مادری..

همش خوابم میاد.درس هم فعلا تعطیل کردم تا عید.احتمالا توی عید می خونم.(چه خوش خیال!)

این روزها در پشت و گردنم هم به حد اعلا رسیده که خدای نکرده یه وقت فراموشش نکنم.خیلی خودمو کنترل می کنم که بخاطرش گریه نکنم.درد حال آدمو می گیره.اعصاب آدمو بهم می ریزه...

دیشب بعد مدتها خاستم یک انیمیشن ببینم به نام "رنگو".

کلی دلمو صابون زدم و تا آخر دیدم.بسیار بسیار سنگین بود و یه حس خیلی بد بهم داد.آخه کارتون هم اینقدر اه اه؟

کارتونهای بچگی من چی بود؟اینها چین؟بیشتر برای درک مفهوم زندگی برای بزرگسالها طراحی شدن.

اتاقم هنوز تمیز نشده.تا آخر سال هم باید بیام سرکار.

یعنی فکر نکنید ذره ای انرژی دارم الان.مثل خزنده ها راه می رم.

*دیروز خواهری اومده پیشم می گه :پیشت بخوابم؟

نیشم تا بناگوش باز می شه و می گم : آره.

هر وقت بیاد پیشم اینقدر انگولکش می کنم که نمی ذارم بخوابه!فکر کنم یه جور سادیسم باشه!یاد وقتی میفتم که کوچولو بود و توی بغلم جا می شد.خب خیلی بامزه بود برام.اینقدر بوسش می کردم .طفلی هیچی نمی گفت با اینکه کلافه می شد.

اما الان  آخرش قهر می کنه و میره..

اما دیروز مثل یه خواهر خوب دستهامو گذاشتم زیر سرم.به نفسم غلبه کردم.و فقط نگاهش کردم.چقدر برام  عزیزه...

*دعا کنید آرایشگر محترم موهای ما را به گند نکشد!اگر هم می خواهد خرابکاری کند مشتریهای دیگر هم هستند!

 

شادی و کامران

این داستان مربوط به زندگی شادی می شه.

 ما هم کلاسی بودیم.توی کلاس زبان دانشگاه.(من حدود 3 سال اونجا می رفتم!)

شادی زندگی خیلی سختی داشت.طوری که در وهم ما هم نمی گنجه.

وقتی 6 ماهه بوده والدینش جدا می شن و شادی رو می سپرن به پدر بزرگ و مادر بزرگش.گاهی پدرش سری بهش می زد.مادر رو تا حالا ندیده بود.

اهل تهران نبود.

تا اینکه اینجا دانشگاه قبول شد و سال 3 که بود پدربزرگ فوت کرد.مادربزرگ هم 1 سال بعد رفت...

خب طبیعتا این دختر خیلی مستقله.و روحیات خاصی هم داره.مثل اشکهایی که گاهی بی دلیل روی گونه هاش می دیدم.

یادمه تنها می رفت بنگاه.خونه می دید.اجاره می کرد.اسباب کشی می کرد .تنها مریض می شد و دکتر می رفت و ...

تا یه روز گفت که با کامران آشنا شده.توی دانشگاه خودمون دانشجوی ارشد بود.و چند ماه بعد بساط عروسی جور شد.

همش تو این فکر بودم که خونواده کامران چطور با مشکلات شادی کنار اومدن؟شادی دختری بود که تو جامعه "بی کس و کار" تلقی میشد.اما شب عروسی دیدم که نه بابا!همه خوشحالن.البته این "همه" اقوام کامران بودن.از طرف شادی فقط عمه ش توی عروسی بود و لاغیر! کامران یه پسر خیلی معمولی و ظاهرا معقول بود.بر و رو و قد و بالا هم نداشت!شبیه موش بود.

اوایل ازدواج شادی هر شب باهام تماس می گرفت .توی رابطه ج.ن.سی حسابی مشکل داشتن.منم هر راهنمایی می کردم جواب نمی داد .یه بار کامران اونقدر از این موضوع کفری شده بود که با لگد مبل خونه رو شکسته بود!! آخرش گفتم برید دکتر که بیشتر کمکتون کنه.

بعد همون زمان شادی یه کار خوب دولتی پیدا کرد و مشغول شد.یه مدت بی خبر بودم ازش.تا یک روز که زنگ زد و گفت خونه خریده.کلی ذوق زده بود و با هم حرف زدیم.همه چیز خوب و عالی بود.

می گفتم :مامان.شادی چه خوشبخت شد.هم از نظر خونوادگی هم مالی.بنظرم روی ابرها بودن هر دو.

حدود یک سال هیچ خبری ازش نداشتم.تا یک شب ساعت 10 و نیم با گوشیم تماس گرفت.....

گفت الان از کلاس زبان اومده.و توی این مدت زندگی خیلی تلخ شده براش.گفت یک سالی میشه از کامران جدا شده .

از شدت ناراحتی زبونم بند اومده بود و بغض راه گلوم رو بسته بود.

گفتم :دیوونه.چرا زنگ نزدی تا در کنارت باشم.حالا که همه تنهایی هات تموم شده باهام تماس گرفتی؟

و شروع کرد به تعریف..

اینکه از همون اول مشکلاتی وجود داشته.می گفت:نمی تونستم با کسی که فقط رابطه جسمی با من  رو می خاست و از نظر احساسی تعطیل بود بمونم.

کامران بیکار بود!باباش بهش پول می داد.

آخری ها هم به نتیجه خطرناکی رسیده بود.جمله معروف: من جوونی نکردم.

شادی مهریه ش رو بخشید.ظاهرا خانواده کامران هیچ تلاشی برای جوش دادن مجدد رابطه این دو نفر نکردن.کامران هم آخرین حرفش به صاحبخونه شون این بود که :شما با این خانم طرفید نه من.

الان شادی کار می کنه.عکاسی حرفه ای هم  انجام میده.چند وقت پیش زنگ زد و گفت بینیش رو عمل کرده.یه گروه دوستی خوب پیدا کرده که پسرهای با مرامی داره.هواش رو خیلی دارن.

بار آخر که منم به این جمع دعوت کرد رفتارش عجیب بود.از اول تا آخر فقط 2 جمله با من که غریبه گروه بودم صحبت کرد!نمی دونم چرا.شاید می خواست چیزهایی رو بهم ثابت کنه.؟؟؟

 

 

 

پارک شهر

چند تا مطلب درباره" ت.ج.اوز ج.ن سی،Rape" خوندم.یاد دوران دانشجویی افتادم.

یه دوره کارورزی در پزشک قانونی معروف پارک شهر داشتیم.یادمه کلی ذوق داشتم که آخ جون می رم اونجا جسد تازه می بینم. قبلا واحد آناتومی پاس کرده بودم.اما اجساد اونجا اینقدر که مواد نگهدارنده دارن و  تکه پاره شدن که بیشتر شبیه مومیایی هستن.تر و تازه نیستن.

خلاصه خوشحال و شادان رفتیم.دیدم که نه بابا اینجا ما می ریم بخش معاینه اناث.کیسهایی که به هر دلیلی باید گواهی ب.کارت می گرفتن.

اونجا با واقعیتهای تلخی که آدمو نیشگون می گرفت آشنا شدم. توی این بررسی باید مشخص می شد که کم و کیف ماجرا چه جوری بود؟چند بار و با چه عمقی م.ق.اربت یا ت.ج.اوز صورت گرفته.که الحق کار مشکلی بود.چون با زندگی آدمها سر و کار داشت.

اولین مورد یه دختر 16 ساله بود.یادمه منکرات گرفته بودش.محل فعالیتش پارک شهر بود.لنز عسلی،موهای چتری  زرد با مقنعه و مانتوی سفید کوتاه.خیلی سرخوش بود.از معاینه معلوم بود که بارها و بارها...یادمه وقتی از روی تخت بلند شد با لبخند گفت:ا!دختر نیستم؟البته اونزمان هنوز پ ن پ اختراع نشده بود که جواب بدم.کلی متاثر شدم...

 بعدی دختر 14 ساله ای بود که یه روز موقع برگشتن از مدرسه چند تا موتور سوار ...باردار شده بود.تا 6 ماهگی هم بچه رو نگه داشته بودن!بعد هم زایمان و مرگ بچه ای که الان تو باغچه خونه چال شده بود!یادمه مثل روح بود.سرش پایین بود و هیچ حرفی نمی زد.

دو تا دختر کوچولو و ،والدین در حال جدایی.قرار بود بچه ها برن بهزیستی.و مادر با یکی از بچه های ما دعواش شد که چرا ناخنت بلنده و دختر منو معاینه می کنی!

کیس بعد فاجعه بود.ت.ج.اوز پدر به دخترش.دختر می خندید.انگار نه انگار.نمی شد فهمید شوکه ست یا نقش بازی می کنه.

دختر دندون پزشکی که گواهی عدم بک.ارت گرفت و اونجا رو گذاشت روی سرش.

زن جوان بهم ریخته ای با مردی که پیراهن سفید با لکه های خون پوشیده بود و متهم به خیانت به شوهر زن بودن...

 توی اون دوران وقتی از ساختمون اونجا میومدم بیرون  دلم می خاست جیغ بزنم و بی استثنا همه مردهای دور و برم رو بکشم.!اینقدر همه بد حال بودیم که گاهی تصمیم می گرفتیم نریم سر کارورزی.

البته با اتمام کارورزی این حس بد از بین رفت.

کلی تلاش کردم و با رئیس اونجا حرف زدم  تا رضایت داد.خلاصه 4 نفری رفتیم سرد خونه.اونجا پر بود از آدمها.راستش زیاد با ما فرقی نداشتن.یادمه زنی رو دیدم که سرش باز بود.دوست داشتم صورتش رو ببینم و اون حس رو تجربه کنم..اما پوست سر رو انداخته بودن روی صورت تا مغز رو بررسی کنن..

امتحان این واحد دیدنی بود.فکر کنید کیس می اومد ما باید گواهی می دادیم.

روال اینجوری بود که از طرف می پرسیدیم اوضاع از چه قراره!بعد اون گیج می شد برای گواهیش و می ترسید.ما توضیح می دادیم که دانشجوهای بیچاره طفلکی هستیم و اونا هم راست می گفتن!

واجد تئوری این درس هم تنها کلاسی بود که هیچکس سرش غیبت نمی کرد.با یه استاد باحال به نام دکتر "بارونی".یه زن مجرد جوان اهل حال.خیلی دوست داشتنی بود.اولین پزشک زن متخصص این رشته بود و دل شیر داشت!طفلک پیارسال بعد از ازدواج تو جاده شمال تصادف کرد و رفت.حس کارآگاهی تو این واحد به آدم دست می داد.اسلایدهای رنگی که دکتر می ذاشت همه رو بوجد می آورد.روحش شاد...

محض اطلاع خانمها بگم:گواهی که پزشک قانونی می ده بر و برگرد نداره.یعنی اگه کسی بره مطب و گواهی بگیره می شه ادعا کرد به ماما یا دکتر پول داده که گواهی بگیره.اما در مورد پزشکی قانونی قضیه کاملا قطعیه.

من به اندازه یه پیرزن 60 ساله از این خاطره ها دارم!گاهی خودمم تعجب می کنم.خب از سال اول هر لحظه خاطره بود.

بعد از 7 سال خوب یادم مونده ها!ایول حافظه!!!

 *نکته:اگر خدای نکرده کسی مورد ت.ج.اوز قرار گرفت سکوت و لاپوشونی بدترین کاره.اگر زود اقدام بشه احتمالش زیاده که از طریق اسپرم باقیمانده و سلولهای پوستی که زیر ناخن قربانی بخاطر سعی در دفاع و چنگ کشیدن بجا مونده و بزاق و .. اون فرد شناسایی بشه.و روشهای اورژانس ضد بارداری هم هر چه زودتر استفاده بشن احتمال موفقیتشون بیشتره.موضوع بیماریهای مقاربتی هم جای خود داره.

*ببخشید اگه این پست یه کم تلخ بود.بیشتر برای کسانی گذاشتمش که دختری دارن.و خیلی خوبه که به بچه ها این چیزها رو یاد بدن.

 

تف کن...

من همیشه روی کتابها و جزوه ها ،نظم و تمیز بودنشون حساس بودم.

جزوه بهداشتمو آوردم شرکت که ازش کپی بگیرم.به مهندس "و" گفتم:این دستگاه دو رو کپی می گیره؟

اونم می خواست بره بیرون.رو کرد به مهندس 49. کار منو خراب کرد.

اونم مثل فشنگ برای کمک داوطلبانه اومد.حالا فکر کنید که جزوه های من مملو از مطالب خاک بر سریه( بارداری و تنظیم خانواده و صکصولوژی و ..).دعا می کردم به صورت موقت بیناییش مختل بشه.

خلاصه اوراق عزیز منو گرفت و گذاشت توی دستگاه که...گیر کردن توی حلق دستگاه کپی.

به سختی از داخل دستگاه  درش آورد.ورق نازنینم مثل آکاردئون جمع شده بود.دلم می خاست داد بزنم سرش.خب چرا فضولی می کنی .

بعد ورق منو گذاشته روی دستگاه و با دستش حرکتی مثل اتو کردن در دو جهت مختلف روش اجرا کرده که صاف بشه!مگه پارچه ست که چروکش بیفته.

کلا بهتره آدم در هر کاری از طریق آزمون و خطا عمل کنه.سوال بیجا هم نپرسه!!

 *این هم عکس جزوه قشنگم:

 

دختری با عصا

از روز اولی که کلاسهای ارشدم شروع شد می دیدمش.یه دختر با قد حدود ۱۵۰ سانتی متر که تقریبا بود و نبود پاهاش فرقی نداشت.چون نمی تونست حرکتشون بده .و در حقیقت عصاهاش به منزله دو پای نداشته ش بودن.صورت مهربونی داشت.و پشتکارش قابل ستایش بود..با اون وضعیت سخت همیشه سر کلاسهاش حاضر می شد.خیلی دوست داشتم که بتونم باب گفتگو رو باهاش باز کنم.اما موقعیت به هیچ وجه جور نمی شد.

تااینکه پریروز ۱ ساعت زود رسیدم.رفتم به سمت کلاس و دیدم اونجا نشسته.با احترام گفت:اشکال نداره اینجا بمونم؟گفتم:نه .من زود رسیدم.

و صحبتمون شروع شد.گفت:خدا رو شکر من مرحله ارشد رو پشت سر گذاشتم.الان برای کلاسهای زبان میام اینجا.

رشته ش رو پرسیدم.بار اول که گفت نفهمیدم.بار دوم تونستم از بین کلمات کشدار و مشددیکه با لکنت خیلی زیاد ادا می کرد بشنوم"فیزیولوژی پزشکی".

می گفت که بخاطر مادرش خیلی خوشحاله.بعد از قبولی توی دانشگاه شهید بهشتی مادرش داره روی ابرها راه می ره.

گفت:مادرم فکر نمی کرد تا کلاس پنجم بیشتر درس بخونم.خیلی لجباز و بد اخلاق بودم.تا اینکه کم کم فهمیدم درس هم چیز خوبیه که خدا آفریده!

بهش گفتم که مدتها بود دلم می خواست باهاش حرف بزنم.و اینکه وقتی می بینمش کیف می کنم که با این شور و شوق میاد اونجا.

چشمهاش برق زد.گفت:جدی؟گفتم :آره.همیشه دلم می خواست اینو بهت بگم.خیلی ازت خوشم میاد.

لبخند زد.منم خندیدم.

بعد از ناهارم بهش تعارف کردم و بر خلاف اکثر آدمها، یه کم برداشت و گفت :خیلی گشنمه.

از این کارش هم خوشم اومد.

بعد از رفتنش کلی تو فکر بودم...

*کاش مرد بودم.تارهای صوتیم کلفت بود و حرف زدن عادیم مثل داد زدن بود.دلم می خواد داد بزنم و وانمود کنم صدام اینجوریه.خب من مردم!.......

*با کمال مسرت اعلام می کنم که: پس از ۴ ماه انتظارها به سر رسید و کلاسها تموم شد!کلاسهایی که طبق برنامه باید ۳۰ دیماه تموم می شد تا ما وقت دوره کردن درسها رو داشته باشیم...

*پریشب برای پونصدمین بار فیلم "جومانجی " رو دیدم و کلی کیف کردم.یاد دوران نوجوانی می افتم.ضمنا فیلم خوش ساختی هم هست بنظرم.فقط آخرش با چوب کبریت چشمام رو باز نگه می داشتم!!

*بچه ها جون،یه مادر مهربون مریضه.مامان گردو خانم.بخاطر یه عمل ساده ،دوبار شکمش رو باز کردن.چند روز پیش که رفتم دیدنش از گردنش هم رگ گرفته بودن.الانم ریه و کبدش آبسه کرده و تخلیه شده.کارش شده گریه و ترس و دلهره..زن و مادر خیلی مهربون و دلسوزیه.ازتون می خوام براش دعا کنید.

*دیروز قسمت اول سریال "خانه تکانی "پخش شد....

 

 

دو برادر

خوب به این دو نفر نگاه کنید.این ها 2 تا برادر هم سن هستن.همزمان به دنیا اومدن.اما پدرشون یک مرد نیست.یعنی از  2 پدر هستن.چه جوری؟

ادامه نوشته

سال 1390

ادامه نوشته

پرنیان (5:مولانا)

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید       معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار      در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید       هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید           یک بار از این خانه بر این بام برآیید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید           یک بار از این خانه بر این بام برآیید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد    افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

 

*این شعر رو استاد "دولتمند"خواننده تاجیک هم خونده.محشره.(اگه از لهجه تاجیکی خوشتون بیاد.)

برای شنیدنش اینجا کلیک کنید.(کامپیوترم کارت صدا نداره.امیدوارم این آدرس بخونه!)

کشف جدید!

چه دوستان فرهیخته ای دارم.رفتن و مطلب رو سرچ کردن و همه درست حدس زدن.

بچه ها جون، بخش رمز دار مطلب خاصی نیست.همون اسمم هست که همگی جمیعا درست حدس زدید.

ادامه نوشته

درگذشتگان

اگه قرار بشه چند نفر از درگذشتگان رو بببینید،چه کسانی رو ترجیح می دید؟

خود من دلم می خواد این اشخاص رو می دیدم:

- پیامبر اکرم صلوات الله و امیر المومنین علیه السلام

-خواجه حافظ شیرازی

-شیخ اجل سعدی علیه الرحمه

-ابن سینا

-یکی از شخصیتهای ادبی اجتماعی مشروطه،مثل:ملک الشعر بهار،علامه دهخدا،میرزاده عشقی یا میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل

-مادربزرگ پدر بزرگ و مادربزرگم که "ننه" صداش می کردن.و همیشه درموردش خاطرات خوبی شنیدم.

-پدربزرگم که ندیدمش.

-عمو جان

پرنیان(خواجه شیراز:1)

مرا می​بینی و هر دم زیادت می​کنی دردم

 

 

 

 

 

 

تو را می​بینم و میلم زیادت می​شود هر دم

به سامانم نمی​پرسی نمی​دانم چه سر داری   به درمانم نمی​کوشی نمی​دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی   گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم   که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم می​دهی تا کی   دمار از من برآوردی نمی​گویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می​جستم   رخت می​دیدم و جامی هلالی باز می​خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت   نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می​باش با حافظ برو گو خصم جان می​ده   چو گرمی از تو می​بینم چه باک از خصم دم سردم

 

*بچه ها جون، سایتی که به کمکش عکس آپلود میکردم تخریب شد!سایتی می شناسید که به درد بخور باشه؟

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

همسایه واحد پایین ما ،یه خونواده ۳ نفره هستن.یعنی ۳ نفرن ولی همیشه خدا خواهر و خواهر زاده های خانم هم خونه اینها هستن.

این آدمها؟!! اصولا متفاوتن.مثلا،پدر خونواده ۱۰ شب میاد خونه و تا ۳ صبح بیدارن.اونم در حالیکه بچه شون کل این مدت رو در حال دویدنه.فکر نکنید بچه نازیه که یواش می دوه.نه یه بچه چاق و حال بهم زن که همه خونه با دویدنش می لرزه.

این خاندان آسمانی تا حالا تو هیچکدوم از جلسات ساختمون شرکت نکردن.

جالبه مردک،نهایتا ۳۰ سالشه،اندازه پدر من یا شاید بیشتر اموال داره،نهایتا دیپلم داره،گاهی یه ریشی روی صورت کریهش پدیدار می شه و چند روز بعد محو می شه!معنای واقعی "نو کیسه"!!

اینها هیچوقت شارژ نمی دن.۶ ماه یکبار اونهم با زور!

و باقی همسایه ها هم ماست تو دهنشونه!

واحد زیر اینها یه مرد تنهاست که می گفت روش نمی شه بهشون بگه :ساعت ۲ شب یه کم مراعات کنید.می گفت :دارم تمرین نشنیدن می کنم!!

این خانم بعضی اوقات جیغهای بلندی می کشه سر بچه ش و اون هم جیغ می زنه و گریه می کنه.بنظرم می خواد نسق بگیره که کسی بهش اعتراض نکنه.یه بار گفتم الان بچه رو می کشه.زنگ بزنم ۱۱۰؟مادر گفت:نه .این آدم تعادل نداره.میاد بالا و ...

اگه بری دم در خونه ش در رو باز نمی کنه!!که بتونی باهاش حرف بزنی.

آدمهایی با حیوون صفتی این جماعت ندیدم.

دیشب از ۴ عصر که رسیدم خونه تا ۱ شب روند دویدن بچه ها ادامه داشت.( ۳ عدد موجود ۴-۱۲-۱۷ ساله).اینقدر دیشب  استرس داشتم که حالت تهوع گرفتم.

هیچ همسایه دیگه ای هم خودشو به زحمت نمی ندازه که واسطه بشه.

خلاصه دیشب بزور تونستم ساعت ۱ بخوابم.

نمی دونم چه باید کرد.چون مذاکره و واسطه گری جواب نمی ده.از در دوستی وارد شدن هم بیفایده بوده.شکایت هم بگمونم راهش نیست.

 

 

بخدا راست می گم!!!

مادری دچار درد شدید هر دو دست شده.رفتیم نوار عضله گرفتیم.و بعد به من نشونش دادکه :خاتون چی نوشته؟نگاه کردم. گفت:چیز بدیه؟ام اس دارم؟( بخاطر عمو، دیگه همه مون فکر می کنیم ام اس داریم.)

گفتم :نه.

از اینجا به بعد به جملات دقت کنید.خوب دقت کنید!

گفتم :نه مامان.نگران نباش.نوشته "سندرم تونل کارپال "داری.هر دو دستته.نباید به مچت فشار بیاوری.هر روز خونه رو جارو نزن.عمل هم نمی خواد فعلا.نگران نباش.

با ناراحتی نگاهم کرد.معلوم بود کوچکترین اعتمادی به گفته هام نداره!!

دو روز بعد نتیجه رو به دکتر نشون داد.با آب و تاب اومده و می گه:رفتم دکتر.گفت هر دو دستم "سندرم تونل کارپال " داره.نباید زیاد کار کنم.گفتم عمل می خواد؟گفت اصلا.خیلی خفیفه.نگران نباشم.یه مچ بند برام داده.

بین جملاتش من فقط می تونستم بگم:من که گفتم!بی توجه به حرفم جملاتش رو ادامه می داد.آخرش ترجیح دادم شنونده باشم!

البته ناراحت نشدم.اساتیدمون توی دانشگاه هم در ارتباط با والدینشون  دچار این معضل ،عدم اعتماد" بودن!

گیرم پدر تو بود فاضل...

              

اولین بار حدود 10 سال پیش یا شایدم بیشتر بود که اسمش رو شنیدم."پسر ایرج".برای منی که 16-17 سالم بود،ایرج یه خواننده ناشناس بود.از خونواده شنیدم که قبلترها برای فیلمها خوانندگی می کرده.پوستر آلبوم هم عکس یک پسر گیسو کمند و یک پیرمرد بود.هیچ کدوم برای من به عنوان مخاطب جذاب نبودن.به خودم گفتم:وای.دوباره یه پسر می خواد از بر اسم پدرش سود ببره.آخه خوانندگی کار هر کسی نیست که.

مدتی گذشت و ترانه انتهایی یک سریال به نظرم جذاب اومد.اول فکر کرم محمد اصفهانیه.بعد از کمی کنکاش  فهمیدم که نخیر.این صدای "احسان خواجه امیری" هست.

کم کم به این نکته رسیدم که انگار این آدم با خیلی از جوونها فرق داره.یعنی اینکه توی خوندن هدف داره.ترانه های با مسمی انتخاب می کنه،آهنگ سازی ترانه ها با خودش هست.انگار برای خوانندگی تعلیم دیده و ...

الان که چند سال می گذره و با دیده نقد به زندگیش نگاه می کنم به نکات جالبی رسیدم:

خیلی ارزشمنده که توی این زمانه ،مرد جوان خواننده ای دنبال یاد گرفتم اصول این کار بره.(نه مثل این جوجه رپرهای سبکسر که خزعبلات می خونن.) و سعی کنه مهارتش رو در آهنگسازی و خوانندگی بالا ببره.

اینطور که شنیدم آقای ایرج سخت مخالف خواننده بودن احسان بودن.ولی احسان هدفش مشخص بود و بهش رسید.شاید بخاطر مخالفت پدر مجبور شده در رشته کامپیوتر تحصیل کنه،نه موسیقی.

یه بار توی مراسم سال تحویل که  فرزاد حس نی مجری بود،و احسان هم دعوت بود،حس نی بهش گفت:تو چرا اینقدر کم حرفی.صدات در نمیاد؟

سال بعد هم اتفاقا مجری برنامه سال تحویل حس نی و مهمان ،احسان بود.بعد از صحبت مفصلشون احسان گفت:دیدید،توی این یکسال روی خودم کار کردم و می تونم حرف بزنم؟

یعنی خودش این مشکل رو پذیرفت و سعی کرد حلش کنه.

چند آلبوم اولش بیشتر ترانه های سوزناک داشت.ولی کم کم فهمید که مخاطب نیازی به اینهمه غم نداره کمی  شادتر خوند.البته به نظر من هنوز جای بیشتری داره.

اهل جنجال و مجله بازی و پارتی شبانه  نیست!نعمتی برای جوونهای امروزی.

 متن ترانه های که انتخاب می کنه ،اکثرا متفاوته و محتوی نسبی بیشتری داره.مثل خیلی از مجاز خوانه،خزعبلات عشقی نمی خونه!یکی از ترانه سراهای قدرش " دکتر افشین یداللهی " هستن که ایشن هم جای بحث و نقد دارن.گاهی فکر میکنم انگار دکتر یداللهی تو ذهن من بوده که اینطور داره حرف دل من رو به شعر در میاره!

احسان و خواهرش ثمره ازدواج دوم پدر هستن.این حقیقت حاکی از اینه که بر خلاف تصور خیلیها طلاق و ازدواج مجدد بچه های له و گندیده تحویل جامعه نمی ده!

احسان خواجه امیری هر ساله چندین کنسرت داخلی و خارجی برگزار می کنه.

مطمئنا انتقاداتی هم به کارهاش وارده.ولی نکات مثبت به منفی ها می چربن.

خوشحال می شم اگه شما هم تحلیلی دارید با من در میون بگذارید.

این هم یکی از مصاحبه های احسان خواجه امیری هست(برگرفته از www.irannaz.com) :

احسان خواجه امیری متولد ۷ آبان ۱۳۶۳ فارغ التحصیل مهندسی کامپیوتر از دانشگاه آزاد و فرزند آخر خانواده احسان خواجه امیری در یک خانواده هنرمند به دنیا آمده است . پدر او ایرج از سر آمدان موسیقی سنتی و آواز است که بر شکوفایی و پرورش او تاثیر بسزایی داشته است. احسان شیفته و عاشق موسیقی است. کار حرفه ای خود را با آهنگسازی برای مجموعه ای مستند که موسیقی بی کلام بود شروع کرد.


خانواده هنرمند
در یک خانواده کاملا هنرمند به دنیا اومدم، پدرم «ایرج» یکی از خوانندگان بنام و محبوب ایران است، مادرم هم از صدای خوبی بهره‌مند است اما هیچ‌وقت قسمت نشده که بخواند، خواهر بزرگترم هم موسیقیدان است.

علاقه به خوانندگی
طبیعی بود که با داشتن چنین خانواده هنرمندی به خوانندگی علاقه‌مند شوم. خواندن در خون من است مطمئنا در هیچ کاری نمی‌‌توانستم به اندازه خوانندگی موفق شوم.

شروع کار موسیقی
از شش سالگی با نوازندگی ویولن کارم رو آغاز کردم اما ورودم به دنیای موسیقی در سن سیزده سالگی بود، آواز رو هم نزد پدرم آموزش دیدم.

من و بابام
در هفده سالگی اولین آلبوم را روانه بازار کردم. در آن آلبوم به همراه پدرم آواز خواندم البته هشتاد درصد آن آلبوم کار خودم بود.

موسیقی سنتی
مدتی موسیقی سنتی یا همون ملی و ایرونی رو کار کردم. این سبک موسیقی را خیلی هم دوست دارم و پیشرفت خوبی هم در آن داشتم. پس از گذشت مدتی به این نتیجه رسیدم که در این کار نمی‌‌توانم آن‌چنان که باید اثرگذار باشم چرا که پرونده این سبک موسیقی را پدرم و آقای شجریان بسته‌اند و هیچ جایی برای من نگذاشته‌اند. من اگر تمام عمرم تلاش کنم، تازه می‌‌توانم به پدرم برسم و نمی‌‌توانم از آن بالاتر بروم.

پدرم
من عاشق صدای پدرم هستم. هیچ‌وقت صدایش از ذهنم پاک نمی‌‌شود. او پهلوان آواز ایران است. اصلا کسانی که در آن دهه در موسیقی ایران زحمت می‌‌کشیدند، بی‌‌نظیر و تکرارنشدنی بودند.

هرچی آرزوی خوبه
فکر می‌‌کنم پس از خواندن این ترانه بود که مردم به طور کامل با چهره ونام من آشنا شدند. این قطعه از ترانه و آهنگ تاثیرگذاری بهره‌مند بود و شاید به این خاطر است که به دل اغلب مردم نشست.

مدیونم
برای رسیدن به جایگاه فعلی‌ام خیلی‌ها برایم زحمت کشیدند. در وهله اول پدر و مادرم بودند و بعد دکتر یداللهی و آقای جعفری. من هیچ وقت لطف این افراد را فراموش نمی‌‌کنم و خودم را مدیون آنها می‌‌دانم.

لذتبخش‌ترین لحظه زندگی
به نظر من برای خواننده هیچ‌چیز لذتبخش‌تر از آن نیست که مردم از صدا و کارش خوششان بیاید و هیچ‌چیزی نمی‌‌تواند جای این احساس را بگیرد که یک روز یک میلیاردر به من بگوید با کارت خیلی گریه کردم اما بعدش هم کلی لذت بردم… این زمان‌ها، می‌‌تواند لحظه‌های خوبی برای انسان و یک خواننده باشد.

مردم
اوایل وقتی مرا تو خیابون می‌‌دیدند، تعجب می‌‌کردند… بهم می‌‌گفتند باورمون نمی‌‌شد این صدا متعلق به پسر کم‌سن‌وسالی مثل تو باشد.

ترانه
به نظر من ترانه در موفقیت یک اثر نقش اصلی رو بازی می‌‌کند. من خودم روی این قضیه خیلی حساس هستم و حاضر نیستم هر ترانه‌ای رو بخونم. فکر می‌‌کنم ترانه‌ای موفقه که بتواند لحظه‌ای شنونده رو به فکر واداره… شخصا عاشق ترانه‌های دکتر یداللهی هستم. با قلمشان انس گرفتم حتی اگر ترانه‌ای که می‌‌خوانم متعلق به ایشان نباشد اما نظرشان را می‌‌پرسم.

خواهرم
خواهرم یک موسیقیدان تمام‌عیار است و دیکشنری متحرک موسیقی است. او به لحاظ تئوری موسیقی در رده بالایی است تا به حال کارهای زیادی را تنظیم کرده است مثل آلبوم امید حجت… ولی خب من و اون نمی‌‌تونیم با هم به طور مشترک کار کنیم. اصلا آدم با نزدیکانش نمی‌‌تونه کار حرفه‌ای انجام بدهد.

 

مثلا من و خواهرم تا می‌‌خواهیم با هم کار کنیم، دعوامون می‌‌شه! البته بیشتر تقصیر خودم هست چون در کل آدم بی‌‌قراری هستم، نمی‌تونم بشینم تنها گوش بدهم. ۹۵ درصد داشته‌هایی رو هم که به دست آوردم، تجربی بوده است. این عادت تو زندگی شخصی‌ام هم هست. مثلا اگه یه نشانی رو بخواهم بگردم، از کسی نمی‌‌پرسم. خودم می‌‌روم و پیدا می‌‌کنم. حتی اگر ساعت‌ها وقتم رو بگیره.

موفقیت یک اثر
موسیقی مثل حلقه‌های زنجیره، اگه حلقه‌ها درست به هم وصل نشود، از هم گسسته می‌‌شود. برای این‌که یک آلبوم خوب از کار درآید، تمام مراحل موسیقی از ضبط استودیو گرفته تا ناظر ضبط و نوازنده باید خوب باشند تا اثر به چشم بیاید.

 

 

حقا که لقب "استاد" برازنده ته...

 

چند روز پیش مادری رفته بود درمانگاه نزدیک خونه.وقتی برگشت گفت:فکر می کنی کی رو  دیدم؟یه استاد!

منم چند تا اسم گفتم و سومیش درست دراومد.

"داوود رشیدی".همیشه با شنیدن اسمش یاد شخصیت "شیش انگشتی سریال هزار دستان" میفتم.

 مادری گفت:کنارم ایستاده بود.باهاش سلام و حال و احوال کردم.خیلی گرم و با لبخند و طمانینه جواب می داد.خیلی  شکسته تر از اونی  بود که فکر می کردم.گفتم :مامان از زمان بچگی شما ایشون بازیگر بود.خب طبیعیه پیر شده باشه.

مادر می گفت:بهش گفتم وقتی نوجوان بودم ، خانومتون برنامه کودک اجرا می کرد و من تماشا می کردم.(احترام برومند) .ایشون گفته بود:اتفاقا منم بچه بودم برنامه های ایشونو می دیدم!!

نسلی که آقای رشیدی متعلق بهش هست با ارزشه.

 واژه استاد برازنده ایشونه.کسیکه حتی وقتی بیماره و حالش خوش نیست،وقتی سنی ازش می گذره،باز هم یه تصویر دلنشین از خودش تو ذهن بقیه می سازه..

نسلی که خیلی اصالت داشت و روی پای خودش می ایستاد..

زنده باشی استاد.

ادامه ماجرای فاطمه و رضا

همینجور که گفتم فاطمه دید که از رضا هیچ بخاری بلند نمیشه.

نشست و با خودش فکر کرد...و همونجوری که خیلی هاتون گفتید فکرش رفت به سمت قفل!

یه قفل از اینهایی که به قسمت پایین در می زنند خرید و کلیدش رو به حسین نداد.

می گفت :بار اولی که با هم رفتیم خونه و حسین فقل رو دید تعجب کرد .گفت:ااا !فقل جدید گذاشتین؟

(با این محتوا که:کلیدش کو؟بمنم بدید!اینجا کویت من بود!آه ه ه )

فاطمه گفته بود:آره.قفل جدید گذاشتیم.

و دیگه هیچکس درباره موضوع حرفی نزد...

امان از دست آدمهای پر رو ..

 

*بگذریم.یکی از همکاران محترم صاحب یک عدد نی نی شده .برای سور،کل پرسنل رو به کله پاچه ای مبسوط دعوت کرده.به هر کدوم از همکاران مونث گفتم بیاید با هم بریم،همه گفتن که نع!اه اه و این حرفهای ..

اما می شه از کله پاچه گذشت؟با کمال افتخار و صلابت رفتم سالن غذا خوری و  همه از دیدن من جا خوردن!!جای هر کس دوست داره خالی بود.بعد که برگشتم  احساس مردانگی می کردم!!!

کیا کلپچ (کله پاچه) دوست هستن؟

 

 

 

زبل خان

*توجه:این یک پست کاملا خصمانه است!البته در موعد مقرر خودش برخوردی کاملا عاقلانه باهاش شد.

اوایل سال یه روز پدری صدام زد که:بیا. خانم مودی (اسمی منتخب من در وبلاگ برای ایشون) تماس گرفته برای خاستگاری تو جهت برادرشون.

منم خیلی بی تفاوت(در ظاهر!) گفتم:ا؟

و شرایطشو شنیدم.

خیلی خوب بودمتولد 1354.حداقل از لحاظ مالی تامین بود.تحصیلاتش هم بالا بود.

خلاصه قرار دیدار توی کافی شاپ گذاشته شد.

رفتم اونجا و از شباهت زبل خان با خواهرش شناختمش.سلام کردم و ایشون دستش رو آورد برای دست دادن.من نمی دونم بعضی آقایون کی می فهمن که خانم باید دستش رو بیاره جلو برای اینکار.این نشون می ده تمایل داره برای دست دادن.وگرنه نباید طرف رو بذاری توی محظور.

ظاهرش که نه نتها چنگی به دل نمی رد حتی یه ناخن کوچولو هم به دل من مسکین نکشید!نشستیم به صحبت.

*یعنی گوینده منم.

-یعنی گوینده ایشونه.

-مذهب چقدر مهمه  براتون؟

*براش توضیح دادم و گفتم حد وسط هستم.

-من اعتقادی ندارم به مذهب.مقوله کاملا شخصی و درونیه.

-از کی فهمیدید از پس اداره زندگی بر میاید؟

*5 ساله.شما چی؟

-1 سال می شه.

*چند تا دوست صمیمی دارید؟

-من به این راحتی با هر کسی دوست نمی شم خانم!!!!!بیشتر با شوهر خاهرم دوستم.با هم کوه می ریم و گردش و تفریح.یعنی دقیقا خلاف من بود که هر جایی یه دوستی برای خودم دست و پا می کنم.اصلا هم اجتماعی نبود.باز بر عکس من.

نمی دونم چی گفتم درمورد یکی از دوستانم که جدا شده بود .ایشون یه دفعه بی محابا گفت:توی فامیل ما طلاق رسم نیست!من زنم رو طلاق نمی دم.باید تا آخر عمر با هم زندگی کنیم.مسائل رو حل کنیم.طلاق معنی نداره!(یه لحظه گفتم الام حس می کنه من همسرشم و تقاضای طلاق کردم.نمی خاد طلاقم بده. گفتم الان بلند می شه منو می زنه )

منم حوصله بحث کردن نداشتم.اون حرف می زد  و حرص می خورد.من آروم نگاهش می کردم...

-ایشالا یه بار با هم میریم کوه.کلی بهتون خش می گذره!

بعد از یک ساعت و سه ربع که من دیگه خوابم گرفته بود گفت:

خب،قرار بعد کی باشه؟همین جا یا جای دیگه؟

*اجازه بدید فکر کنیم بعد.(دلم می خاست خرخره شو بجوم!)

همه اینها بماند..پا شدیم که بریم بیرون.نمی دونید چه حقیقت تلخی جلوی چشمم نمایان شد!

حدود 10 سانت از من کوتاهتر بود!!!!یاد فرودو و گاندولف توی فیلم ارباب حلقه ها افتادم.

دلم می خاست بشینم وسط کافی شاپ یه دل سیرگریه کنم.بعد تا می خوره خواهرش،کتکش بزنم.

ذات زن اینطوره که تمایل داره توسط همسرش از لحاظ جسمی و روحی محافظت بشه.در برگرفته بشه.و به طور غریزی حس می کنه مردی که جثه کوچکتری نسبت بهش داره نمی تونه این حفاظت رو داشته باشه.

اومدیم بیرون.خوشبختانه رضایت داد تنها برگردم خونه.

برگشتم خونه و چیزی از قد رشیدش نگفتم که پدر غر نزنه سرم.

انگار بابا حس کرده بود.گفت:باهات دست داد؟گفتم:بله.

گفت:پس اولین گاف رو داد.قدش چقدر بود؟ و من در جواب با بازوم اشاره کردم...

فکر کنید ما ساعت 7 امروز دیدار داشتیم.ساعت 9 شب زنگ زدن خونه.که دیپورت شدن.صبح فردا ساعت 10 خانم مودی زنگ زده بود که:برادرم خاتون رو پسندیده!

پس می خواستی نپسنده. و مادر گفته بودکه خاتون گفته:تناسب نداشتیم.به منم دلیلشو نگفته!

گفتم :مامان چه کلکی هستی تو!

نمی دونم به صرف اینکه یه نفر خونه داره و وضع مالیش بد نیست ،خواهرش باید به منی که سالها بود میشناخت معرفی میکرد؟

جز ظاهرمون اخلاقمون شدیدا منطبق بود.

فاطمه و رضا

قصد دارم توی این بخش جدید از زندگی دوستانم بنویسم.با دانسته هایی که من از زندگی هاشون دارم اینجور تحلیل می کنم.شما هم نظراتتون رو مرحمت بفرمایید.

فکر می کنم برای همه مون مفید باشه.

این قسمت :فاطمه و رضا.

خانواده رضا خیلی منسجم و وابسته بودن.

چه جوری؟مثلا وقتی رضا و فاطمه خریدی داشتن و نمی تونستن برن خرید حسین برادر رضا براشون خرید هفتگی می کرد.کلید خونه رو هم داشت.می رفت داخل و خریدها رو براشون می ذاشت اونجا.

جریان  از این قرار بود که یه روز فاطمه داشت راه می رفت توی اتاق.یه دفعه چیزی پیدا می کنه که من نمی گم چی بوده.خودتون می تونید حدث بزنید.و اون چیز نشون می داده که خانم و آقایی اونجا بودن و اوقات خوشی رو سپری کردن!

فاطمه می گفت:انگار یه سطل آب یخ ریختن روم!شوکه شدم.به رضا گفتم:این چیه؟مال توئه؟

اون بیچاره هم هول کرد.با چشمهای از حدقه در اومده گفت:نه بخدا.فاطمه من کاری نکردم.

و دلایلی آورده بود که قانع کننده بود که بی تقصیره.

مظنون بعدی کیه؟بلهههه.حسین برادر رضا.با شناختی که ازش وجود داشت اصلا ازش بعید نبود که زنی رو بیاره اونجا.چون اهل این کارها بود و هر روز با یه دختر جدید ارتباط داشت.هیچ ابایی هم نداشت که بیارشون خونه.جالبه که از یک خونواده سنتی و نیمه مذهبی یه دفعه همچین آدمی رشد و نمو می کنه.اما این دفعه همه چیز فرق داشت:خونه ی کس دیگه.اونم کسیکه بهش اعتماد کرده و کلید خونه ش رو بهش داده بود...یه جور سواستفاده از اعتماد طرف مقابله.

فاطمه به رضا گفت که این کار فقط از حسین برمیاد..رضا هم مخالفتی نکرد چون برادرش رو می شناخت.

رضا  اخلاق خاصی داشت.گفت:من نمی گم.روم نمیشه ازش!!!جالبه رضا برادر بزرگتر بود.ولی حسین یک ذرع و نیم زبون داشت و احتمالا طلبکار هم می شد.

پس ،فاطمه از رضا قطع امید کرد.خیلی بهش برخورده بود.از طرفی نمی تونست تحمل کنه که هر کسی بیاد توی خونه ش و ....

موقعیت خیلی سخت و دردناکیه.نه؟هزار تا فکر جور واجور میاد تو ذهن آدم.

مستقیما  نمی تونست به حسین بگه.نمی تونست باهاش دعوا کنه.به مادر شوهرشم نمی شد بگه.رضا هم نقش پت و مت رو داشت،بجای اینکه برادرش رو مواخذه کنه که به چه حقی...

شما نظرتون چیه؟اگه در موقعیت فاطمه بودید چکار می کردید؟خواهش می کنم راه حل تئوری ندید.واقعا خودتون رو در این شرایط تجسم کنید.

ترحیم!

این اتفاقات در طی مراسم ختم یک عزیز رخ دادن!الان که فکر می کنم می بینم چه مجلس عجیبیه این مراسم ترحیم!به همه چیز شبیهه الا عزاداری.

-چون عمو رو خیلی دوست داشتم هر چه در توان داشتم براش اشک ریختم میتونید قیافه همچین آدمی رو تصور کنید..در اون اثنا عمه پدر رو کرد به مادری گفت:خاتون خیلی شبیه این دختره هست که همبازی شهاب حسینی تو مدار صفر درجه ست!

-برای مهمونها چای ریختم.عمه زاده برد وتعارف کرد.با یه استکان پر برگشت.گفتم :این چیه؟با یه قر و غمزه مخصوص به خودش گفت:فلانی سفارش چای لیوانی داد!بعد ناهار استکانی نمی خوره!(اونجا رستوران بود؟؟!!)جالبه من اصلا فلانی رو نمی شناختم.دفعه اولی بود که خونه پدربزرگ می دیدمش.

-کلی قاشق و چنگال استیل آماده کردیم.موقع شام ، پسر عمو مثل پت و مت قاشق و چنگال پلاستیکی داد به مهمونها.فکر کنید قاشق چنگال پلاستیکی با کباب کوبیده.چه ستمی!!!

-داشتیم حلوا می چیدیم توی دیس.(با استفاده از این قیفهایی که خامه کیک رو شکل میده).داریم هق هق گریه می کنیم،پسر دایی می گه:این حلوا شبیه پی پی بچه ست!

-عمه پدر شیون می کرد و خودشو نیشگون می گرفت...سر ناهاردیدم الان خفه می شه .یواشتر بخور،غذا زیاده بخدا.

 -حلوا  بردم برای تعارف.یکی از مهمونها گفت:عزیزم.من از اون دیس می خام نه این یکی!!

-داشتم گریه می کنم تو بغل مادربزرگم.بابابزرگ اومده می گه:چته؟!!!

-اونزمان،زمان قطعی سمس و نت بود.شبی که سمس وصل شد همه عموی متوفی را فراموش کردن و به شادی پرداختن!حتی خودم!

-کلا مراسم ختم جایی که این دیالوگها زیاد شنیده می شه:چه بزرگ شدی.چقدر شبیه مادرتی.رشته ت چیه.چرا ازدواج نکردی.چقدر شبیه پدرتی.چه بزرگ شدی!!!!چرا چاقی!چرا لاغری!

*اینها دیالوگهاییه که جلوی روت می گن.پشت سریها بماند!

*کلی اتفاق عشقولانه هم  افتاد که من بعدها درجریان قرار گرفتم.مراسم ختم و عاشقی!!!؟؟؟!!

 

عزیزان دل

این چند وقتی که به دام اعتیاد افتادم(وبلاگ منظورمه!)،حسابی از دوستان حقیقی غافل شدم.اونها به گردنم حق دارن.من، هم دوستشون دارم و  هم در برابرشون احساس مسئولیت می کنم.

شاید بنظر نیاد اما خیلی خیلی درگیر هستم.

کارم،کند و کاو درونی و سر و سامون دادن به خود حقیقیم،درسهایی که هیچ وقت تموم نمی شن ،برنامه ریزی برای آینده ..همه تو این زمان کوتاه خسته م کرده...........باید باطریمو شارژ کنم.اما چه جوری...

*من یه عادت آزاردهنده دارم!شبها که خواب هستم یدفعه پا می شم و گاهی سمسهام رو پاک می کنم.صبح هم یادم نمیاد از کی بوده و چی بوده!راه حلی ندارید؟چون گاهی متوجه نمی شم سمس رو جواب دادن یا نه.

*در راستای شفاف سازی موضوع سمس ها باید اضافه کنم که همین طوری یه دفعه پاکشون نمی کنم.سمس های جدید رو می خونم(مخصوصا وقتی منتظر جواب باشم).و بعد احتمالا پاک می کنمشون.اینقدرام وضعم خراب نیست!

سر بالایی هم؟

دیروز داشتم خوشحال و سرخوش میرفتم طبقه بالا.گفتم به یاد دوران بچگی تند و تند از پله ها برم بالا.(تو مایه های دویدن).هنوز یه پله رو رد نکرده بود که نوک کفشم گیر کرد به پله.چشمتون روز بد نبینه.با اون سرعتی که من داشتم  ترمزم بریده بود.هر چی تلاش مذبوحانه می کردم که خودمو نگه دارم هم نمی شد(با کف دستهام تلاش می کردم!)نزدیک ۶ تا پله همینجوری سپری شد...

خدا خدا می کردم کسی پشت سرم نباشه.

رسیدم به پاگرد،کف دستهام خاکی...نوک کفشم در حال پاره شدن،شلوارم خاکی.مهمتر اینکه اینقد خندیده بودم از چشمام اشک میومد.

حدود ۳۰ ثانیه بعد یکی از همکارها وارد اتاق شد.چه سعادتی داشتم منو تو اون حال ندید.

نمی دونستم توی سر بالایی هم می شه ترمز برید!

*نتیجه عقلانی:دوران کودکی تموم شد رفت!نمی شه خانوما.نمی شه آقایون!!!