ملاقات

من این شعر رو دوست دارم.امیدوارم همه در طول زندگی یک بار تجربه ش کنن..

 

کاش مي دانستي

بعد از آن دعوت زيبا به ملاقات خودت من چه حالي بودم

خبر دعوت ديدار چو از راه رسيد

پلک دل باز پريد

من سراسيمه به دل بانگ زدم:

آفرين قلب صبور،

زود برخيز عزيز،

جامهء تنگ به درآر!

و به چشمم گفتم:

باورت مي شود اي چشم به در ماندهء خيس

که پس از اين همه مدت، زتو دعوت شده است؟

چشم خنديد و به اشک گفت:

برو. بعد از اين دعوت زيبا به ملاقات نگاه، با تو هم کاري نيست.

و به دستان رهايم گفتم:

کف برهم بزنيد هرچه غم بود گذشت.

ديگر انديشه ي لرزش به خودت راه نده.

وقت آن است که آن دست محبت، زتو يادي بکند

خاطرم را گفتم:

زودتر راه بيفت، هرچه باشد بلد راه تويي،

ما که يک عمر بدين خانه نشستيم و تو تنها رفتي!

بغض در راه گلو گفت:

مرحمت کم نشود.

گويا با من بنشسته، دگر کاري نيست.

جاي ماندن چون دگر نيست از اينجا بروم!

پنجه از مو بدر آورده، بدان شانه زدم

و به لبها گفتم:

خنده ات را بردار، دست در دستِ تبسم بگذار!

و نبينم ديگر، که تو ورچيده و خاموش به کنجي باشي

سينه فرياد کشيد:

من نشان خواهم داد قاب نامش را در طاقچه ام

و هواي خوش يادش را، در حافظه ام

مژده دادم به نگاهم، گفتم:

نذر ديدار قبول افتاده ست و مبارک باشد،

وصلت پاک تو با برق نگاه محبوب!

و تپش هاي دلم را گفتم:

اندکي آهسته، آبرويم نبريد!

پايکوبي زچه برپا کرديد؟

پاي بر سينه چنان طبل مکوب!

نفسم را گفتم:

جانِ من تو دگر بند نيا.

اشک شوقي آمد، تاريِ جامِ دو چشمم بگرفت.

و به پلکم فرمود:

همچو دستمالِ حرير، بفشان برق نگاه پاي در راه شدم...

دل به مغزم مي گفت:

من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد!!!

هي تو انديشيدي که چه بايد بکني؟؟؟!!!

من به تو مي گفتم:

او مرا خواهد خواند، او مرا خواهد ديد

سر به آرامي گفت:

خوب چه مي دانستم.

من گمان مي کردم ديدنش ممکن نيست

و نمي دانستم بين تو با دلِ او حرف صد پيوند است .

من گمان مي کردم....

سينه فرياد کشيد:

خب فراموش کنيم. هرچه بوده ست گذشت.

حرف از غصه و انديشه بس است،

به ملاقات بينديش و نشاط!

آفرين پاي عزيز،

قدمت را قربان،

تندتر راه برو،

طاقتم طاق شده ست!

چشم برق مي زد/ اشک برگونه نوازش مي کرد/

لب به لبخند،تبسم مي کرد/ مرغ قلبم با شوق/

سر به ديوار قفس مي کوبيد/ تاب ماندن به قفس، هيچ نداشت/

دست برهم مي خورد/ نفس از شوق، دم و سينه تعارف مي کرد/

سينه بر طبل خودش مي کوبيد

عقل شرمنده به آرامي گفت:

راه را گم نکنيم!

خاطرم خنده به لب گفت:

نترس، نگران هيچ مباش!

سفر منزل دوست کار هر روزه من است.

چشم برهم بگذار، دل تو را خواهد برد.

سر به پا گفت:

کمي آهسته، بگذاريد که من هم برسم!!!

دل به سر گفت:

شتاب! تو هنوزم عقبي؟

فکر فرياد کشيد:

دست خالي که بد است،

کاشکي....

سينه خنديد و بگفت:

دست خالي زچه روي!

اينهمه هديه، کجا چيزي نيست؟!

چشم را گريهء شوق.

قلب را عشق بزرگ.

سينه، يک سينه سخن.

روح را شوق وصال .

لب پر از ذکر حبيب.

خاطر، آکندهء ياد

کاشکي خاطر محبوب قبولش افتد!

شوق ديدار نباتي آورد. کام جانم شيرين،

پاي و سر همه انديشهء وصل...

وه چه روياي قشنگي ديدم!!! خواب،اين موهبت خالق پاک،

خواب را دريابم که در آن، مي توان با تو نشست،

مي توان با تو سخن گفت و شنيد.

خواب سهم من از تو و ديدار تواست.

خواب دنياي فراموشي هاست!

خواب را دريابم که تو در خواب، مرا خواهي خواست.

که تو در خواب مرا خواهي خواند

و تو در خواب به من خواهي گفت:

تو به ديدار من آي!!!

آه کاش ميدانستي:

بعد از اين دعوت زيبا به ملاقات خودت من چه حالي دارم پلک دل باز پريد. خواب را دريابم

من به ميهمانيِ ديدار تو مي انديشم

پرنیان (5:مولانا)

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید       معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار      در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید       هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید           یک بار از این خانه بر این بام برآیید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید           یک بار از این خانه بر این بام برآیید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد    افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

 

*این شعر رو استاد "دولتمند"خواننده تاجیک هم خونده.محشره.(اگه از لهجه تاجیکی خوشتون بیاد.)

برای شنیدنش اینجا کلیک کنید.(کامپیوترم کارت صدا نداره.امیدوارم این آدرس بخونه!)

پرنیان(خواجه شیراز:1)

مرا می​بینی و هر دم زیادت می​کنی دردم

 

 

 

 

 

 

تو را می​بینم و میلم زیادت می​شود هر دم

به سامانم نمی​پرسی نمی​دانم چه سر داری   به درمانم نمی​کوشی نمی​دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی   گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم   که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم می​دهی تا کی   دمار از من برآوردی نمی​گویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می​جستم   رخت می​دیدم و جامی هلالی باز می​خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت   نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می​باش با حافظ برو گو خصم جان می​ده   چو گرمی از تو می​بینم چه باک از خصم دم سردم

 

*بچه ها جون، سایتی که به کمکش عکس آپلود میکردم تخریب شد!سایتی می شناسید که به درد بخور باشه؟

پرنیان (3:مولانا)

                                                

 

نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...



گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

پرنیان( 2 : سیمین بهبهانی)

در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سال هاست که گسترده دامن است
 چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق
 در صافی ی سفید خموشی فزای اوست
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او
 بر می کشم خروش که : این جای پای اوست
ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست
 این دشت سرد غمزده را آفتاب کن
این برف از من است ،‌ تو این برف را بسوز
این جای پا ازوست ،‌ تو او را خراب کن

 

                                                             "  سیمین بهبهانی "

 

پرنیان (1:فریدون مشیری)

از دل افروز ترین روز جهان خاطره ای با من هست به شما ارزانی:

 سحری بود و هنوز، گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود.

گل یاس عشق در جان هوا ریخته بود            من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس درآامیخته بود              می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : های !

بسرای ای دل شیدا بسرای.           این دل افروز ترین روز جهان را بنگر!

تو دل افروز ترین شعر جهان را بسرای!                    آسمان ،یاس، سحر ،ماه ،نسیم

روح در جسم جهان ریخته اند                             شور و شوق تو بر انگیخته اند

تو هم ای مرغك تنها بسرای!                        همه در های رهایی بسته ست

تا گشایی به نسیم سخنی پنجره ای را بسرای! بسرای….

 من به دنبال دلاویز ترین شعر جهان می رفتم!           در افق پشت سرا پرده ی نور باغ های گل سرخ

شاخه گسترده به مهر غنچه آورده به ناز               دم به دم از نفس باد سحر غنچه ها می شد باز.

 غنچه ها می شد بازباغ های گل سرخ              باغ های گل سرخ یك گل سرخ درشت از دل دریا

برخاست!

چون گل فشانی لبخند تو در لحظه ی شیرین شكفتن!           خورشید! چه فروغی به جهان می بخشد!

چه شكوهی…..!  همه عالم به تماشا برخاست!

من به دنبال دلا ویز ترین شعر جهان می گشتم!

دو كبوتر در اوج بال در بال گذر می كردند

دو صنوبر در باغ سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند

مرغ دریایی با جفت خود از ساحل دور  رو نهادند به دروازه ی نور………

 چمن خاطر من نیز ز جان مایه ی عشق

در سرا پرده ی دل  غنچه ای می پرورد  -هدیه ای می آورد- برگ ها یش كم كم باز شدند!

برگ ها باز شدند: ….یافتم ! یافتم! آن نكته كه می خواستمش!  با شكوفایی خورشید و گل افشانی لبخند تو آراستمش!  تار و پودش را از خوبی و مهرخوشتر از تافته ی یاس و سحر بافته ام:

دوستت دارم را  من دلاویزترین شعر جهان یافته ام!

این گل سرخ من است! دامنی پر كن از این گل كه دهی هدیه به خلق  كه بری خانه ی دشمن! كه فشانی بر دوست!

راز خوشبختی هر كس به پراكندن اوست! در دل مردم عالم بخدا  نور خواهد پاشید

روح خواهد بخشید. تو هم ای خوب من! این نكته به تكرار بگو!

این دلاویز ترین شعر جهان را همه وقت

نه به یك بار و به ده بار كه صد بار بگو!

دوستم داری ، را از من بسیار بپرس!  دوستت دارم را با من بسیار بگو.

                                                                                         " فریدون مشیری"