بر طبل شادانه بکوب
خسته نباشید بچه های تیم ملی
خوشحالم.خیلی خوشحالم.انگار خدا می خواد مردمم یه کم شاد بشن.
تبریک می گم...
خسته نباشید بچه های تیم ملی
خوشحالم.خیلی خوشحالم.انگار خدا می خواد مردمم یه کم شاد بشن.
تبریک می گم...
-ما:کی؟
*همین پسر پرروئه.
ـ کی؟
*آقای......حسنی!
ـ خانومش کیه؟
*همین دختره که سر زبون داره.چادر سرش می کنه.باهاش چکمه می پوشه!
ـ:![]()
پس از لختی تامل....
ـ خانوم نامداری.آهان
کلا هلاک این نشونی دادنهای بابا هستم.بعد ببینید ما چه نخبه هایی هستیم که زود مطلبو می گیریم!![]()
البته این قضیه مربوط به همون اوله که خبر ازدواجشون علنی شد.
آنچه را در دل من میگذرد میدانی، از نیاز من آگاهی، ضمیر و درونم را میشناسی
و فرجام و سرانجام زندگی و مرگم از تو پنهان نیست. آنچه را که میخواهم بر زبان
آورم و از خواستهام سخن بگویم و به حسن عاقبتم امید بندم، همه را
میدانی.
خدایا! همواره در طول زندگی، از لطف و احسانت برخوردار بودهام، پس از مرگ هم،
لطف خویش از من دریغ مدار.
خدایا! چگونه مایوس باشم از اینکه پس از مرگ هم نگاه لطف و احسان تو بر من خواهد
بود، در حالی که در طول حیاتم، با من جز احسان و نیکی نکردهای.
در دنیا گناهانی را بر من پوشاندهای که در آخرت، نیازمندترم که پرده پوشش خود را
بر آنها افکنی.
خدایا! چون گناهانم را پوشاندی و بر هیچ یک از بندگان شایستهات فاش نساختی، بر من نیکی کردی، خدایا، پس در روز قیامت نیز رسوای خلایقم مگردان
خدایا! مرا به فروغ نشاط بخش عزت خود بپیوند تا تنها شناسای تو باشم و از غیر تو روی برتابم و تنها از تو ترسم و بیم تو داشته باشم
ای شکوهمند و بزرگوار! بر محمد و خاندان پاکش درود تو
و من یافتم و الف هم یافت!
به طرز غریبی زمینه کاریم بطور ناخواسته عوض شد.اونم چه عوض شدنی! از واکسیناسیون کودک و کشت خلط سل گرفتن و قد و وزن بچه ها رسیدم به بحث ناباروری! قربون رشته م برم اینقدر گسترده ست که هر سرشو بگیری یه سر دیگه ش در میره.زایمان، بارداری،واکسیناسیون،کودک،مشاوره،ناباروری...البته خوبیش اینه که هیچوقت نمی تونی بگی که :آره .من واردم!همیشه ندانسته ت خیلی بیشتر از دانسته ت هست...
کلا توی دوره لیسانس یه مبحث ۳ ساعته درسش رو دادن و توی کلاسهای ارشد هم ۲ ساعت.
این چند روز تعطیلی هم کلا تو دل ما رخت می شستن از استرس.که وای باز آدمهای جدید و کار جدید.نکنه نتونم.
۵ شنبه روز الوداع بود.سخت بود .شاید حالا حالاها نتونم برم ری.چون ساعت کار فعلیم از ساعت کار درمانگاه یه کم بیشتره.مریضهام و بچه هاشون،باردارهام و همه ...دلتنگشون می شم.
اما زندگی یادم داده که نباید عادت کرد که همه فانی اند و دیر یا زود وقت سفره.
خلاصه رفتم کلینیک جدید و دیدم نه بابا.خیلی بیش از حد تصورم می دونم و واردم.مدارکم رو تحویل مدیریت دادم.تحویل گرفت و گفت:راستی .حواستون باشه که روابطتتون رو طوری تنظیم کنید که بعدا بتونید منشی ها رو مدیریت کنید.
خب این یعنی نباید خیلی باهاشون صمیمی بشم تا حرفمو بخونن.جالبه.مدیریت!جدیده و تجربه خوبیه.
دلم می خواد به همه زوجینی که میان اونجا و دلشون دردمنده کمک کنم.و زودتر کارو تو مشتم بگیرم.
توکلت علی الله
بالاخره مراسم چهلم هم به خوبی و خوشی برگزار شد.مثل همه مراسم(مراسمها درسته؟آخه خود مراسم جمع مکسره) چیزهای جالبی دیدم و شنیدم:
فکر
کنید که یه سینی پر از خوراکی ،چای یا آبمیوه یا هرچی دستتون باشه و هی تا
کمر خم بشید و تعارف کنید.تقریبا 3 دور ،دور مجلس بگردونیدش.به تازه
واردین هم جداگانه تعارف کنید.بعد لختی بنشینید تا عرق جبینتان خشک گردد!
که یدفه مادربزرگ اشاره می کنه بیا.می رم پیششش.می گه :ببین این ردیف از
وقتی اومدن هیچی نخوردن!
می گم :تعارف کردم مامان.اونم ۳ بار.میاد اعتراض کنه که با یک جمله عمه مجبووووور به سکوت می شه.
موقع خداحافظی عمه پدر میگه:خداحافظ دختر همیشه خندونم. خب من اصولا وقتی سلام یا خداحافظی می کنم لبخند می زنم.حتی اگه خیلی ناراحت باشم.
شب اول به علت فقدان مرد به تعداد مکفی ،من و یکی دیگه از دخترها میریم شام بگیریم.اونم پیاده.فکر کنید شب ۱۴ فروردین کجا بازه؟رستوران محل که تعطیله.پرسون پرسون می ریم جای دیگه.سفرش می دیم ومی شینیم و موقع حساب کردن آقای صندوقی(همون کسیکه پشت صندوق می شینه) تراکت رستورانشو می ده به من.می گه :این تلفنمونه.البته داریم می ریم از اینجا.این شماره اون یکی شعبه مونه.این موبایل خودمه.در عین حال با شدت دور شماره ها خط می کشه.منم که خسته م حرفشو قطع می کنم و پولشو می دم و میایم بیرون.که یدفه دختر عمو می زنه زیر خنده که :این آقای صندوقی چقدر شماره به تو داد.فقط با تو حرف می زد...همون موقع یکی از اقوام زنگ می زنه که کجایید بیام با هم برگردیم.تا میاد دختر عمو جان با خنده همه ماجرا رو می گه.می رسیم خونه کلا همه می فهمن چی شده.و پسرهای غیور خاندان می گن از این به بعد من برم غذا بگیرم.جای خیلی ها خالیه که نیستن تا این کارهای مردونه رو انجام بدن.
من بهشون افتخار می کنم
.همچین فامیلی دارم من!
و این ماجرا تا شب هفت ادامه داره!!!
یکی از نکات خیلی خوب این مراسم آشنایی بیشتر با دو تا از تازه عروسها بود.انگار آدم هر چی هم سعی کنه باز هم گاهی پیش داوری می کنه.البته رفتار آدمها هم توی این قضاوت بی تاثیر نیست.
باهاشون حرف زدم.دیدم که اصلا اونطور که من تو ذهنم فکر می کردم نیست..خیلی بهتر و مهربونترن.اصلا عین خود من هستن.
یکی از عروسها،طبق روال عادی زندگی من وقتی رشته مو می فهمه بس می شینه کنارم و درباره مادر شدن می پرسه.حس عجیبی بود.من و شوهرش هم سن هستیم و از بچگی با هم همبازیهای خوبی بودیم.خیلی هم نکات مشترک داشتیم.تصور اینکه دوستم الان می خواد پدر بشه و همسرش از من در این مورد می پرسه حس غریبی داشت برام.
به شوهرش می گم:باید زودتر بچه دار بشید. میگه:چرا؟می گم:دلیل اول اینه که من خودم بچه دوست دارم.میگه:خب،دلیل اولت که قانعم کرد!دومی؟ میگم:سن خانومت. و قانع می شه! روز چهلم به محض اینکه شادی رو دیدم کیفشو جابجا کرد و گفت:بیا پیشم بشین کارت دارم.تا نشستم گفت که بارداره.چقدر دلم می خواست با هیجان بهش تبریک بگم که متاسفانه جاش نبود.بغلش کردم و تبریک گفتم.گفت :ببین.از ۴۰ روز پیش که با هم حرف زدیم انگار من دارم به آرزوم می رسم.امیدوارم تو هم برسی....
علی که اومد به اونم تبریک گفتم.گفت:به ما میاد بچه دار بشیم؟گفتم:به شادی آره.به تو نه.تو هنوز خوشحالی واسه خودت..خندید.
وقتی زنش نبود گفت:آدمو ضایع می کنی.تو فامیل منی؟به من نمیاد پدر بشم؟ چهره ش بین خوشحالی و دلخوری مونده بود.
انگار خراب کرده بودم.ماست مالی کردم و گفتم:به محض اینکه صدای قلبشو بشنوی دیگه بهت میاد پدر بشی.اونم خندید.فکر کنم خر شد!!
خیلی ها رو دیدیم.مثل روال عادی زندگیمون که بعضیا فقط در مراسم عزا رویت می شن.و رفتن تا دوباره کسی بمیره و ببینیمشون.
زجر می کشم وقتی به پدر می گم:این پیرهن بهت میاد.بپوش.جواب می شنوم:تو باید به سر و وضع یکی دیگه کار داشته باشی نه من!
زجر می کشم وقتی خیلی جاها نمی تونم برم چون مرد ندارم.
زجر می کشم وقتی یکی از اقوام اونور آبی که همسرش هم با شیطان بزرگ نسبت داره و اصلا هم سنتی نیست هر بار که زنگ می زنه میپرسه:خاتون چرا ازدواج نکرده!![]()
زجر می کشم وقتی کسی که چند سال یه بار می بینمش میگه:خاتون.تو که تو بیمارستانی.یه دکتر تور کن برای خودت!!!
زجر می کشم وقتی مریضهام می پرسن:شما چند تا بچه داری؟ وقتی می گم مجردم با غصه و تعجب چند دقیقه در وصف کمال و جمال بنده نطق می کنن.
چرا همه ،خواسته و نا خواسته تنهایی رو بیشتر به رخم می کشن؟
منم با اینکه شهرام خواننده مورد علاقه م نیست گفتم باشه.
خلاصه شال و کلاه کردیم رفتیم محل دائمی نمایشگاهای تهران.
به محض ورود بنده خانمی از همونا که می دونید اومد جلوم و گفت که مانتوم جلوش بازه!
حالا تصور کنید که روسری من قواره بزرگ بود و تقریبا تا دم زانو! و کلا من لباس تنگ که نمی پوشم چون احساس خفگی می کنم.کوتاه هم نمی پوشم چون باهاش ناراحتم.خب از من خوشش نیومد لابد.
ضد حال خوردیم و رفتیم داخل.کمی نشستیم.دیدم اووو.ملت دارن با ساپورت و مانتوهای مینی میان و هیچکس هم جلودارشون نیست!!
رفتیم داخل سالن.خوشبختانه کنارمون دوتا دختر نشسته بودن.شهرام جون هم بجای ساعت ۶ و نیم،ساعت ۷ و پنج دقیقه اومدن.
و به محض ورود ولوومو بردن تا آخر و جاتون خالی.به لطف امدادهای غیبی و خواهری از بس که ترانه های ایشونو دارن گوش می دن هیچ احساس غریبی نکردم و همه رو از حفظ بودم و پا به پاش خوندم.جیغ زدم.سوت زدم که عاشق سوت زدنم و بعد از تموم شدن کنسرت لب بالام یه رنگ بود و پایینی یه رنگ از بس که سوت زدم.
ملت البته پا هم می کوبیدن و زمین می لرزید.ما دیدیم وحشیانه ست این کارا
.
بدترین بخش مامورین زحمتکش .ح.راست بودن که مدام از کنار جمعیت رد می شدن که کسی به بدنش پیچ و تاب نده.و کلا حس خیلی بدی رو به آدم القا می کردن.
اما آقای شکوهی هم جالب بود برای خودش.شخصیت خیلی آرومی داشت.اعتماد به نفس بالا .و خیلی هم جدی بود.
یه ترانه هم خوند به یاد همه رفتگان.و کلیپ تصویری پشت سرش همه رو مجذوب خودش کرده بود.عکسهای همه از استاد همایون خرم،آهو خردمند،خسرو شکیبایی،بابک بیات،جعفر پناهی و پوپک گلدره و پیمان ابدی بود تا همین آتشنشان فداکار که چند روز پیش به رحمت خدا رفت.
* طبق معمول فهمیدم مردم من چقدر محتاج شادی هستن.
*طبق معمول از سوت زدن لذت بردم.
* به طریق غیر معمولی فهمیدم چقدر صدای سوتم بلنده.
*کسی می تونه سوت زدن با یه دست یادم بده؟![]()
چند سال گذشت و منی که هفته ای چند بار فرشته رو می دیدم یک هفته ازش بیخبر موندم.تماسهام و سمسهام بی جواب موند.آخرش یه سمس زدم با مضمون نگرانی و قلبم اومده تو دهنم و این حرفها.
فکر می کنید فرشته چی جواب داد؟سمس داد که:خاتون جان من ازدواج کردم.
حس می کردم چشمام دارن اشتباه می بینن.چند بار سمسشو خوندم تا فهمیدم ازدواج کرده.جشن نگرفت.اما ازدواج کرد و تو این مدت هیچی نگفته بود.همسرش یکی از اقوامش بود.پسر اینقدر تحقیرش کرد و به خونوادش بی حرمتی کرد که ۹ ماه بعد با اشک و بخشش مهریه تونست طلاق بگیره.
من فراموش کردم که فرشته چقدر بی معرفتی کرد.توی اون دوران سعی کردم هر کاری ازم برمیاد براش انجام بدم و رابطه مون مثل قبل شده بود.
اما ظاهرا من غفلت کردم و دوبار از یه سوراخ گزیده شدم!
چون چند ماه پیش فرشته ناگهانی ارتباطشو با همه قطع کرد.من چند بار تماس گرفتم ،سمس زدم دلیلشو پرسیدم.اما جوابی نداد.منم دیگه تمایلی نداشتم به ادامه دوستی.
تو این مدت هم بچه ها و استاد همه سراغشو از من می گرفتن.علی هم گاهی ،نه بیشتر وقتها حال فرشته رو می پرسید.تا عید که گفتم :خب خودت بهش سمس بزن.فرداش ضد حال خورده گفت که کاملا از روی اجبار و احترام جوابی از فرشته گرفته.گفتم: احتمالا بخاطر جدایی تو خودشه و ناراحت نباش و ..
چند روز پیش دوباره علی حال فرشته رو ازم پرسید.گفتم:من خبر ندارم.خودت خبر بگیره.جوابتو می ده.
بعد گفتم این فکر ۴ ساله رو به زبون بیارم!
گفتم:من از اول فکر می کردم تو وفرشته ازدواج می کنید.
گفت: الان چی فکر می کنی؟
گفتم:فکر من مهم نیست.تو مهمی!
گفت:نه.نظر تو برام خیلی مهمه.
گفتم:امتحان کن.ضرر نداره.ضمنا خیلی بهم می خورید.
گفت: می دونی راستش ۲ سال پیش من از فرشته خواستگاری کردم.گفت بریم خونه شون.ما هم رفتیم.بعد اونها جواب منفی دادن! من می خاستم بهت بگم.ولی فرشته نخاست.
من هنگ کردم! تمام این مدت که فرشته نمی اومد کلاس و حال علی رو می پرسید و من در کمال صداقت بهش جواب می دادم داشت این مساله رو ازم پنهان می کرد.
علی هم خیلی ناراحت بود.گفت:نمی دونم اگه می خاست جواب منفی بده چرا گفت بریم خونه شون. چند هفته بعد هم ازدواج کرد.حس کردم خودش تو انتخاب نقش نداشت و انتخاب پدرش بود که اونطور شد.اما بنظرم اگه خونواده ش مخالف بودن خودش هیچ تلاشی نکرد.تو نفهمیدی چی شد؟
گفتم:نه.و قضیه بی خبریهای متعددم رو براش گفتم.
گفت:حتما دلیلی داشته!
گفتم:آره حکما دلیل داشته.
و حس می کردم بدجوری رو دست خوردم.اونم از بهترین دوستم.خیلی کلافه بودم
چند روز بعد که سر کلاس علی رو دیدم کلی برام حرف زد و دیدم چقدر نگران فرشته ست.
گفتم:دوباره برو.شاید این بار شد.
گفت:نه.بهر حال اینم خودش یه بعد شخصیتشو نشون داد به من.اینکه هیچ مقاومتی نکرد و برای خواسته ش تلاش نکرد..
خدا از این دوستان فرشته مانند نصیب هیچکس نکنه.