قند تو دلم آب می شه وقتی...

                   

قند تو دلم آب می شه  وقتی دارم می رم عابر بانک،همکارم کارتش و رومزش رو می ده تا براش

پو ل بگیرم.چقدر بهم اعتماد داره.

قند تو دلم آب می شه  وقتی خواهری بزور نمی ذاره من ظرف بشورم و می گه تو خسته ای .برو بخواب.

قند تو دلم آب می شه وقتی هدیه همکار تازه داماد رو که با هم جمع کردیم بهش می دم.بهش می گم بازش کنید ببینید تو پاکت چقدر پوله.تا خونه صبر کردن خیلی سخته.وقتی بازش می کنه چشمهاش می خنده،ذوق زده می شه . میگه:وای!چقدر زیاد!

قند تو دلم آب می شه وقتی دوست دبستانیم خودش رو به آب و آتیش می زنه که برام هتل رزرو کنه که من عید برم پیشش.

قند تو دلم آب می شه وقتی دارم درس می خونم.بابا میاد توی اتاق با یه پرتقال پوست کنده و تا من میام حرف بزنم پرتقال و دستشو رو می کنه تو حلقم!

قند تو دلم آب می شه وقتی می بینم همکار کوچولو از آموزشی برگشته و تو این یه ماه سربازی چقدر بزرگ شده.می تونه حرف بزنه و خودی نشون بده.

قند تو دلم آب می شه وقتی به دوستم می گم رژ لبت قشنگه،۲ تا رژلب میاره و به زور یکیش رو بهم می ده.

قند تو دلم آب می شه وقتی برای مادری و پدری گل می خرم و مامان می گه:چرا پولتو حروم می کنی؟بابا می گه:بهترین کار با پولش می کنه.

قند تو دلم آب می شه وقتی می بینم خیلیها خصوصی ترین مسائل زندگیشون رو بهم می گن و ازم کمک می خوان.و من می تونم کمکشون کنم.

قند تو دلم آب می شه وقتی بقیه دارن سریال می بینن.من دارم درس می خونم.با گوشیم زنگ می زنم به تلفن خونه و قطع می کنم.بعد چون بقیه غرق سریال هستن می گن:کی بود؟شماره آشناست! و من خنده شیطانی می کنم.اونم با صدای بلند.

*ساده خوشحال می شم.ساده می خندم.می ترسم با این همه قند توی دلم ،مرض قند بگیرم.

*به یکی از همکلاسهای دانشگاهم سمس مناسبتی دادم.مردک فکر می کنه من خاستم باهاش دوست بشم.جواب نمی ده!!!ولی این باکس ایمیلم پر می شه از میل های جذابش!!!تعارض در چه حد آخه؟

اسپید و حمید

من و اسپید از همون بدو ورود به دانشگاه با هم دوست شدیم.رابطه خیلی نزدیکی داشتیم.یعنی سری از هم سوا بودیم.من خیلی می رفتم خوابگاه و پیشش می موندم.گاهی حتی شب هم اونجا بودم.

تا اینکه سال سوم،توی یکی از کارورزیهای بیمارستان ،یکی از انترنها از اسپید خوشش اومد.

و بعد از مدت کوتاهی همه چیز رسمی شد و ما به کناری گذاشته شدیم!!!

حمید پسر بدی نبود.اما حس می کردم توی این جدایی کم نقش نداره.اسپید دیگه هیچ کاری با ما نداشت.شاید می ترسید که بچه ها به خوشبختیش لطمه بزنن.نمی دونم.

مخلص کلام اینکه شدیم مثل غریبه ها.تا فارغ التحصیل شدیم..و من شنیدم ازدواج کردن.

یه شب داشتم با سمیرا صحبت می کردم.از حال و هوای بچه ها پرسیدم.گفت :حمید رو که می دونی؟

گفتم :چی ؟نه بگو.

گفت:۳ ماهه حمید فوت کرده.

باورم نمی شد.چند ماه بعد از مراسم ازدواجشون حمید تصادف کرده بود و اسپید با پسری که توی راه بود تنها مونده بود.

خیلی بد حال شدم.نمی تونستم بهش زنگ بزنم.چون بغضم می ترکید.همش فکر می کردم چه جوری زنده است؟چطور تحمل می کنه؟

بالاخره باهاش تماس گرفتم.صداش دیگه اون صدای قبل نبود.منم بغض کرده بودم.هیچ دلداری هم نمی شد بهش بدم.فقط حالش رو پرسید و قطع کردم.

خلاصه دوران بارداری سپری شد و یه پسر پا گذاشت به این دنیا که اسمش رو گذاشتن"حمید".تو این چند سال گاهی صحبت می کردیم و خب،طبیعتا هر وقت حمید رو می دید یاد شوهرش میفتاد.دلتنگ بود...

بهش می گفتم چرا ازدواج نمی کنه.می گفت هنوز با خودش کنار نیومده.

چند ماه پیش اسپید بهم زنگ زد و خبر قبولی ارشدش رو داد.تهران قبول شده بود.

دیروز سمس زد و گفت:خاتون چند روزه با برادر شوهرم عقد کردم.

منم با نیش تا بنا گوش بازشده رفتم و گفتم:مامان!اسپید با برادر شوهرش عقد کرده.

مادری گفت:بنظر من کار درستی نیست!!!

؟؟؟؟

اسپید می گفت:گفتم عموشه.بهتره بچه دست غریبه نیفته.گفتم:دوستش که داری؟

گفت:آره.بهر حال یه علاقه خونوادگی بوده بینمون.

نفهمیدم "علاقه خونوادگی " یعنی چی.و نخواستم مطلب رو باز کنم.نکنه به جاهای تلخی برسیم..

بنظر شما کار اسپید  از  نظر عقلی،احساسی و اخلاقی درست بودیا نه؟

*خوشحالی نوشت: کل دیشب رو از خوشحالی اسپید ،شاد و شنگول بودم.بهش زنگ زدم و با حمید صحبت کردم.خیلی شیرین بود.راستش فکر نمی کردم پسر بچه ها هم دوست داشتنی باشن.دیشب فهمیدم ،دوست دارم بعدها پسری هم داشته باشم .

من!

زمان: ۵ شنبه صبح.دارم از خونه خارج می شم که برم شرکت.

توی ذهنم: امشب موقع برگشتن از کلاس،میرم کتاب فروشی.یه پاکت کادو می گیرم که پولی که بعنوان هدیه عروسی همکار جمع شده بذارم داخلش..بعد می رم داروخانه کرم و شامپو می خرم.بعد می رم سوپر،بستنی و آب انار می خرم.

.

.

.

.

زمان:۵ شنبه شب.دارم از کلاس خارج می شم.

توی ذهنم:زودتر برسم خونه یه چیزی بخورم و بخوابم!پدال گاز را بفشاررررر!!!

 

فرشتگان من

 

معتقدم توی زندگی هر آدمی فرشته هست.خداوند برامون فرشته می فرسته.

بعضی اوقات اینقدر درگیر بودم و  آشفته و شاکی ،که شاید این فرشته ها رو ندیدم.یا از خودم روندمشون و دعوتشون رو اجابت نکردم.

اما در کنارش هیولاهایی هم برامون می فرسته.شاید برای اینکه قدر عافیت رو بدونیم.شایدم هنوز به دلیل فرستادنشونو  نرسیدم.چند سال پیش یکی از این هیولاها سر راهم قرار گرفت.و به کاملترین شکل روی اهریمنی آدمها رو در قالب عشق بهم نشون داد.یعنی مقوله ای که توی ذهن من عشق بود.اون طرف رو نمی دونم چی بود.

گاهی غر می زنم به خدا..که چرا اینطور شد.و چرا چند سال عمرم تباه شد به خاطر چیزی که نمی دونم و رفتاری که نمی تونم اسمی روش بذارم.دقیقا مثل یک نهال بودم که شکسته شد.و متاسفانه توی این مقوله نمی شد از نزدیکترین کسانم کمک بگیرم.سعی کردم فراموش کنم.اولش بنظرم خیلی خوب و عالی بود.انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود...اما به محض اینکه می رنجیدم،یا دلخور می شدم زخم کهنه سر باز می کرد.سعی می کردم حلاجیش کنم.اما نمی شد.نمی شد.و من چند سال در بهت و سردرگمی بودم..

توی این سالها فرستاده های پروردگار به کارم نیومدن.شاید طریقه مصرفشون رو بلد نبودم.

نمی تونستم خودم رو دوست داشته باشم.یهنی اصلا یاد نگرفته بودم.نشنیده بودم که آدم می تونه "خودشو رو دوست داشته باشه." این در نظرم همون غرور بود که ازش متنفر بودم!

اما ،انگار  خداوند یه ذره نور،مثل یه کرم شب تاب دوست داشتنی  به دلم تابید و من در جایی که هیچ امیدی به خودم نداشتم،دیدم در آغوش چند دوست بی نظیر هستم.

پرده روحم رو براشون به کناری زدم و وای!چه بی ریا ،من حقیقی رو فهمیدن.انگار همه چیز رو از قبل تجربه کردن و نگفته حرف من رو می فهمیدن.و بدون چشم داشت همراهم بودن و کمکم می کردن.

یکی از همین فرشته ها وقتی بی تابی من رو می دید،گفت :فکر می کنی اگه اون هیولا نیومده بود تو زندگیت این دید باز و این پختگی رو تجربه می کردی؟دیدم راست می گه.شاید برای همیشه خام می موندم و سطحی.زود قضاوت می کردم.متهم می کردم.یاد نمی گرفتم که "من"مهم هستم و ارزش دارم.

این روزها دارم تجربه می کنم. خوشحالم که تا حد زیادی به زندگیم تسلط پیدا کردم.بخشی  از مسلط نبودم  هم بخاطر وجود انسانی و بنده بودنمه.

سختی و تلخی هم داره این خودشناسی.وقتی خودت رو از زیر خاک می کشی بیرون،با موجود  زیبایی روبرو نمی شی.باید بهش برسی.با امید به بخشندگی خداوند،با اعتماد به وجود انسانی خودت و در کنار فرشته ها.

 

 

دوستان

گوشیم زنگ می خوره.برمی دارم و می بینم یکی از دوستان دبیرستانمه.حال و احوال می کنه.

یادمه منو برای عروسیش دعوت کرد،فقط برای اینکه مهمونهاش زیاد بشن...و بعدش گم و گور شد.و یادش رفت که زمانی یار غار هم بودیم.

منم شمارشو پاک کرده بودم.

جالبه بخاطر رشته م هم شده بعضیها سالی یه بار  بهم زنگ می زنن که ویزیت دکتر ندن!.چون یه جای کارشون گیره!بدون مقدمه چینی سوالشو پرسید و جواب گرفت.

از ش دلخورم.ولی لحن صداش منو برد به همون صمیمیت روزگار نوجوانی،دبیرستان پندار نیک،دبیرستان البرز و کل کل بچه های ما با اونا...

و یدفعه همه دلخوریم یادم رفت...

چند ماه پیش توی یه دوره دخترونه از همین قماش بچه ها دعوت شدم.اما انرژی منفی می گرفتم ازش.و ترجیح دادم نرم جایی که قراره وانمود کنم اونجا خوشحالم.اما سمیرا رفته بود.یه کم از بچه ها گفت و خوشحال شدم که توی اونها حل نشده و هنوز خودشه.

گفت :رفتم مهمونی بامید یه گپ زنونه و درددلهای دوستانه.اما دیدم به!جمع زنونه به میگساری و سیگار کشیدن پیوند خورده...وجایی برای گپ زدن نمونده. من انگشت نماشون بودم.

نکته تاسف بارتر این بود:یه دختری داشتیم ورزشکار و زیبارو و البته با تمایلات پسرونه.اون زمان حرف و حدیثم پشتش بود که با یکی از بچه ها....سمیرا می گفت:کاملا پسر شده و هیچ چیزی از رفتارهای یه پسر کم نداره.

اینو از یکی دیگه از بچه ها هم شنیده بودم.فکر کردم چه سخته گیر کردن بین زن بودن و مرد بودن.چه .دردناکه که ندونی چی هستی.کاش جراحی می کرد و تغییرجنسیت می داد...

اما باز هم به حس ششمم آفرین گفتم که منو از رفتن بر حذر داشت.

خان دوم

خان اول تصمیم گرفتن برای شرکت در آزمون ارشد و شروع درس خوندن بود.خان دوم هم ثبت نام اینترتی کنکور.

جمع آوری مدارک چند روز طول کشید.وزارت بهداشت هم می گه مدارک باید طبق فرمت و حجمی  که ما می خوایم ارسال بشه.

فکر کنید مدارکمو بردم پیش "بزی که بز نبود" ،با یه برگه که مشخصات نوع و حجم فایل روش نوشته شده.تازه با ماژیک های لایتم کردم و براش توضیح دادم.

بعد می بینم که همه رو برام اسکن کرده به اضافه همون برگه مشخصات.یعنی اصلا نخوندش. با هر حجمی که خودش خواسته...

رفتم پیش منشیمون.ایشون دوباره اسکن کرده برام.یک فایل رو با فرمت اشتباهی!

دوباره امروز آوردمش دادم به بز اسبق.

تازه ثبت رو شروع کردم.بعد از طی ۳۰ دقیقه یا کمی بیشتر بالاخره،تونستم.

این جمله ابتدای دفترچه ثبت نام جالب بود برام:

در صورتیکه نوع مدارک با فایل ارسال شده منطبق نباشد و یا تصویر ارسالی ناخوانا باشد ثبت نام شما متعاقبا طی مراحل بعدی از سیستم حذف و کد رهگیری باطل می گردد!
یعنی عملا هیچ تعهدی نمی ده که مدارک رو قبول می کنه یا نه.فقط کد  رهگیری رو می ده!

درمانگاه مشارکتی

نمی دونم اسم "درمانگاه مشارکتی" رو شنیدید یا نه.

قضیه ش از این قراره که از طرف ارگانهای بهداشتی  ،توی مزایده یه مبلغ مشخصی پول به یک پزشک یا ماما می دن.اون شخص با این سرمایه پرسنل جذب می کنه و محل مناسب رو می خره یا اجاره می کنه و خلاصه یه درمانگاه راه می ندازه.

چند سال پیش یه کار توی یکی از این درمانگاه ها بهم پیشنهاد شد.می دونید درآمد ماهیانه ش چقدر بود؟۲۲۰ هزار تومن!

الان هم درآمدش با هفته ای ۶ روز کار و حجم بالای مددجو تو جنوبی ترین مناطق شهر ،۲۷۰ هزار تونه!!!الان به کارکنان طرحی حدود ۵۰۰ هزارتونم می دن.اونوقت فکر کنید مثلا یه ماما بخواد بره توی جاده بهشت زهرا ،یا عبدل اباد، بخاطر ماهی ۲۷۰ تومن!هزینه راهش هم در نمیاد .

م.ملکته داریم؟!

اما از همه اینها گذشته ،من یه موی گندیده اینجا رو به هیچ جای دیگه توی این دنیای بزرگ نمی دم.دوستان همه می گن ،مغز خر خوردی.با این همه قوم و خویش اون ور آب هنوز موندی تو این خراب شده؟

می گم:کار دله دیگه.من عاشق این خراب شده م.حتی اگه ار آسمونش سنگ بباره رو کله م!!!

نکته اخلاقی:هیچوقت فکر نکنید درآمدتون اندکه! بعضی ها در اعماق خط فقر هستن صداشون هم در نمیاد.

مجازات

قرار بود با یکی از همکارها به عنوان هیئت اجرایی توی نمایشگاه غرفه دار بشم.البته خودش بدون هماهنگی با من ،اسم من رو داده بود.

منتها توی مراودات دیدم پاش رو  از گلیمش درازتر کرد و کلا مسائلی پیش اومد که من نرفتم نمایشگاه.البته پدری هم در جریان مشکلات بود..و گفت هر جور می خوام عمل کنم.

گویا توی نمایشگاه کلی دردسر برای همکار پیش اومده بود..

روز بعد از اتمام همایش،دلهره داشتم که برخورد اول چطوریه.حتما ازم دلخور بود.راستش دلم حسابی براش سوخته بود.شاید زیاد از حد تنبیهش کردم.اونجا دست تنها موند..

رفتم اتاقش و با یه سلام علیک از دلش در اومد.

بعدا بهم گفت که اگه نمی خواستم برم چرا نگفتم.گفتم:روز آخر تصمیمم عوض شد.قصد نداشتم زیر پاشو خالی کنم.

نمی دونم کارم درست بود یا نه.

خانومها فضولن؟

بنده از عنفوان پیش دانشگاهی با شور و شعف  مفتخر به دریافت عینک طبی شدم.البته از نوع نزدیک بین.یعنی کم استفاده می کنم از عینک.

یه روز احساس کردم چشمام مانیتور رو ۴ تا می بینه!عینکم رو زدم.

یه همکاری دارم که فوق العاده مذهبیه.وقتی باهاش صحبت می کنم سقف و مانیتورش و .. نگاه می کنه.نمی دونم کلا چطوری می تونه ما خانومها رو تشخیص بده موقع سلام علیک!

اون روز صبح صدام کرد:خانوم...

گفتم :بله؟

گفت:شما قبلا عینک داشتید؟

گفتم :بله.و کمی در مورد نمره چشمم براش گفتم..تا مساله براش روشن بشه.

داشتم می رفتم به رسم هر روز بیسکویت وعده اول رو تعارف کنم که دیدم مهندس "و" داره به مهندس "ط" می گه:عینک داشت؟نداشت؟هوم.یادته؟

آقای "ط" هم داشت به مغزش فشار میاورد! که من رسیدم و گفتم:بله.چند ساله عینک دارم.

بعد از دفتر رفتم بیرون آب بخورم.یکی دیگه از آقایون رو دیدم.سلام و علیک کردیم.چشمهاش رو ریز کرد و گفت:ا!عینک زدی؟شبیه استادا شدی!

وقتی برگشتم پیش همکار مونثم گفتم :دیدی چطور فضولی همه برانگیخته شد؟

حالا ،شما بگید خانومها فضولن یا آقایون؟

حال این روزهای دوستان

سمس های چند روز اخیرم به شرح زیر است!!:

-...جواب سمسم رو نمی ده.چون کنکور داره!

-سلام عزیزم.خوب نیستم.حالم خرابه.(دوستی که در کشمکشهای جداییه و تلفنش رو جواب نمی ده)

-سلام.خوبم.تو خوبی؟( دوستی که هر بار ۴ خط حال و احوال می کرد!پزشکه و نزدیک امتحان تخصص.بمیرم براش)

-بابا نمی ذاره رضا بیاد خونه مون بخاطر یه .....( ۱۸+).زده زیر همه حرفهاش.( قرار بود معشوق بیاد خاستگاری.با اومدن خاستگار جدید،  رضا توسط پدر دوستم ،از گردونه رقابتها خارج شد.)

-سلام.خوب نیستم.دعا کن احسان برگرده( معشوقش رفته خاستگاری شخص ثالث!!.من باید دعا کنم  رجوع کنه به دوستم!!)

-سلام عزیزم.ببخش دیر جواب دادم.خوبی؟( دوست نازنینی که ۵ دقیقه بعد از سمس من جواب داد .عذر خاست!الهی بگردم.بعضیا کلا جواب نمی دن!!ککشون نمی گزه.)

-عیدت مبارک عزیزم.( یه آدم شاد!!)

چرا همه اینقدر درمونده شدن؟این آدمها اینجوری نبودن.زندگی می چرخه و یک دفعه ضربه های نابجایی به آدم می زنه.همون کسانی هستن که تو دقایق سخت زندگی ،زمانی که فکر می کردم مرگ از این زندگی بهتره و دلم می خاست برم،در کنارم بودن.اما الان دور گردون....همه چیز رو بر عکس کرده...

منم سعی میکنم زندگی خودمو بکنم.اما مگه می شه از غصه عزیز،اندوهگین نشد؟

ادامه ابر

بچه های عزیز وبلاگی،یه نکته مهم!

من به همه تون سر می زنم.اما نظرم خیلی سخت ثبت می شه.شاید بخاطر سرعت پایین نت باشه.گاهی ۵-۴ بار میام و می نویسم و ....نمی شهههههههههههههه.خلاصه نگید بی معرفتم.

اما درباره ابر: یک دوستی که دستی هم در مباحث روانشناسی داره گفت که نماد همسره.

و من کلی بخاطر  جوابها خندیدم!

عده ای از دوستانم آدمخوارن و ابر رو می خورن.هم مونثها و هم مذکرها!

عده ای بجای تشک یا بالش برای خواب ازش استفاده می کنن.

یک نفر گفت با چاقو تیکه تیکه ش می کنه!

نفر بعد اینقدر فشارش می دم تا له بشه!

دیگری گفت می ذارش داخل یه کمد شیشه ای و نگاهش می کنه.

پدر گفت:سعی میکنم باهاش بارون درست کنم.مامان می گفت:اره.یعنی منو گریه بندازی!

یکی از دوستان دادش به من.

یکی دیگه باهاش تخته پاک  کرد( طفلی خانم آینده ش!)

خودم هم گفتم در آغوش می گیرمش.

جالب بیده.

در مسیر برگشت

امروز داشتم از سر کار برمی گشتم خونه.یه ماشینی اومد که ۲ تا خانم هم داخلش بودن.سوار شدم.راننده هم آقای خیلی معقولی بود.۵ دقیقه هم نمی شد که سوار شده بودم...

احساس کردم دستش رفت به سمت یک قسمت نامربوط از بدنش.اهمیتی ندادم.دوباره تکرار شد.گفتم شاید داره لباسش رو درست می کنه. 

از شانس بد،نمی تونستم خوب ببینم که تصورم درسته یا توهمه.چون باید مستقیم نگاه می کردم که در هر دو صورت من ضرر می کردم، نه اون.

فکر کردم شاید اختلال "نمایش " داره.تو این اختلال روحی،فرد بیمار با نشون دادن اندام جنسی در محافل عمومی،از دیدن شوکه شدن بقیه لذت می بره...

یه کم گذشت.دیدم نه خیر ،این مشکل رو نداره.

جالبه اون ۲ تا خانم هیچی نمی گفتن.یعنی واقعا نمی دیدن؟یا نابینا بودن؟ یه لحظه گفتم :شاید من دارم توهم می زنم.

فکر کنید این آقا پسر یه دستش به فرمون بود یه دست دیگه ش هم مشغول..

نمی دونستم چکار کنم.داد بزنم و بد و بیراه بگم؟یا پیاده بشم. دلم نمی اومد نصفه راه پیاده بشم و پولم ،مفتی از گلوی این آدم پایین بره.

در همین بین ،صورت مجازی یکی از دوستان وبلاگی مدام جلوی نظرم بود که داشت می گفت:چرا سوار تاکسی نشدی؟

تاکسی کجا بود آخه دوست من.

 عصبی شده بودم و ضربان قلبم حسابی رفته بود بالا.

ولی عجب تبحری داشت.گاهی دو دستی هم وارد عمل می شد ولی کنترل ماشین از دستش خارج نمی شد!

تصمیم گرفت هر جا اون خانمها پیاده شدن من هم پیاده شم.

یه مقدار به مقصد مونده بود که بر طبق تصمیمم مجبور شدم از ماشین بپرم بیرون

آخه ،شبه آدم! این همه جا و زمان دیگه هست که این کارو بکنی.........

این جوریشو دیگه ندیده بودم.

ترسیدیم

ابر

اگه یه تکه ابر بدن بهتون ،باهاش چه کار می کنید؟

اولین جوابی که به ذهنتون می رسه بگید.

دنیای این روزای من..

اینترنت محل کارم قطعه.شبها شاید برسم بیام نت.اگر حضورم کمرنگ شد،ببخشید.

پرنیان (3:مولانا)

                                                

 

نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...



گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

استاد عشق

پدرش قنسول ایران در بیروت بود. زبانهای فرانسه، انگلیسی، عربی، ایتالیایی، سانسکریت، یونانی، لاتین، پهلوی، اوستا، ترکی، روسی و آلمانی را فرا می گیرد و نشان "کوماندور دولوژین دونور" بزرگترین نشان علمی فرانسه را با تائید اینشتین دریافت می کند.

مدارک تحصیلیش به شرح زیر است:

 لیسانس ادبیات از دانشگاه آمریکایی بیروت ( در 17 سالگی)

لیسانس مهندسی راه و ساختمان از دانشگاه مهندسی فرانسوی در بیروت

لیسانس  ریاضیات،ستاره شناسی و  زیست شناسی از دانشگاه آمریکایی بیروت

لیسانس مهندسی برق از پاریس

لیسانس مهندسی معدن ار مدرسه عالی معدن پاریس

گذراندن دوره پزشکی

دکترای فیزیک از دانشگاه سوربن فرانسه

.

.

.

  این چند جمله کوتاه از زندگی نامه مرحوم دکتر "سید محمود حسابی" بود.

این همه مدرک!کمالت!وجهه علمی و نام نیک! خب  شاید اگر پدر من هم کنسول بود،با فرانسویها دم خور بودم که اون زمان قطب علمی دنیا محسوب می شدن،چه بسا از ایشون بهتر می شدم!!!تو ناز و نعمت به مدارج بال رسیدن اونقدرها هم سخت نیست.

موافقید؟

 اما وقتی کتاب استاد عشق( زندگینامه دکتر ) رو خریدم این جمله که توی صفحات اول بود تنم رو لرزوند:

 آیا لزومی داشت آقای معز السلطنه به دو بچه کوچک در یک مملکت غریب آن هم در وسط جنگ جهانی اول گرسنگی بدهد؟

تنم لرزید.

کمی از کتاب رو که خوندم اشک می ریختم وبا استاد همدردی می کردم...متاثر شدم . دلم به حال استاد و برادر و مادرش سوخت. چیزایی که به نظر ما همیشه قصه هست تو زندگی ایشون به واقعیت مبدل می شن.

داستان از این قراره که آقای معز السلطنه پدر به همراه خانواده عازم بیروت می شن.و برای انجام یه سری کارها(؟؟؟) به ایران بر می گردن و گلوشون گیر می کنه پیش یکی از شازده های قاجار.

خب گیر کنه.اینو می شه به نوعی تحمل کرد.ولی...

شازده خونخوار می ره تو نخ آقای معز که اینها نباید زنده باشن! معز هم دستور می ده خونه سفارت رو  ازشون بگیرن.یعنی اسبابشون رو می ریزن توی کوچه!!!بچه ها هنوز بچه بودن.مرد نبودن.و مادرشون یه زن  جوون.بدون هیچ پول و پشت و پناهی.به کمک یکی از کارمندهای با معرفت پدر سرپناهی پیدا می کنن.و خرجیشون از طلاهای مادر تامین می شه.به جایی می رسن که دو برادر،می رفتن از کوچه پس کوچه های بیروت نون خشک جمع کردن و می خوردن.

توی این مدت پدر از زنده بودنشون مطلع می شه و چند بار سعی می کنه اول از مادر جدا شون کنه اونها رو و بعد هم سر به نیستشون کنه.

در این اثنا مادر غمزده از فرط غصه و فشار سکته  می کنه و از کمر به پایین فلج می شه.

می شه تصور کرد که اوضاع چقدر وخیمه.اما هیچ جور نمی تونم تحلیل کنم رفتار پدر رو.که راضیه به کشتن فرزندانش!

خلاصه این که به سختی بچه ها توی یک مدرسه کاتولیک ثبت نام می شن.و جالبه چون مادرشون قبلا زبان فرانسه رو تو خونه بهشون یاد داده بوده! توی برقراری ارتباط مشکلی نداشتن.

بعد استاد به دانشگاه می رن و در حقیقت یاد گرفتن این همه علوم و فنون و زبانهای مختلف،به تعبیری ناشی از جبر زندگی بوده نه از فرط شکم سیری.

در نهایت وقتی با مدرک دکترای فیزیک به ایران بر میگرده،هیچ کس نمی دونه اصلا فیزیک چی هست.و باز هم مساله سیری شکم و سقف بالای سر همچنان خودنمایی می کنه.

جالبه که استاد با چه دلسوزی کمر همت می بنده و دانشگاه تهران رو با وجود همه مخالفتها و تحقیرها بنا می کنه.

شگفت انگیزه که بچه های استاد از این اعمال شرافت مندانه جدشون بی خبر بودن.یعنی استاد به پدر سر می زدن و بچه ها هم گویا دوستشون داشتن.درک این موضوع هم برام سخته.

استاد دردهای بسیاری در تن داشتن که هر کدومشون به تنهایی می تونن انگیزه زندگی رو از یک انسان بگیره:مثل مالاریای کهنه ای که رهاورد کار کردن توی مناطق محرومه.یا نزدیک بینی با شماره عینک 13.5! و ....

از زوایای مختلف می شه به این زندگی نگاه کرد.هر کسی ،با هر ایدئولوژی و طرز فکری می تونه یه نکته مثبت از خوندن سرگذشت ایشون بدست بیاره.

_زنگی زمینی آسمانی.غرق در مشکلات .انگار به ته دنیا می رسن.اما امید دارن که میشه و کسی هست و همه چیز رو سر و سامون می ده.

 

_مادر استاد زن نمونه ای بوده.ناامیدی کمتر تو وجودش دیده می شه.ایمانش به خداوند خیلی عمیقه و هیچ تزلزلی توی رفتارهاش نیست.

_خود استاد هم انگار این خصیصه رو از مادر آموخته.از در بیرون انداخته می شده ،از پنجره وارد می شده.همیشه یک راهی پیدا می کرده.

 

-این لینک دانلود کتاب استاد عشق  هست.قطور نیست و  خوندنش یکی دو روزه تموم میشه.با خوندنش حس نمی کنید وقتتون حروم شده.قول می دم.

-بچه که بودم فکر می کردم استاد از اول پیرمرد بوده!بس که  عکسهای سالهای آخرش رو گذاشتن ما ببینیم.توی کتاب عکسهای زیادی از ایشون هست.

اما این عکس رو خیلی دوست دارم.حس احترام خاصی نسبت به استاد رو در من زنده می کنه.

 

جمعه

برنامه جمعه من از این قرار بود:

صبح ساعت ۳ بلند شدم.یه کم درس و بعد ساعت ۴ و نیم دوباره خوابیدم.

ساعت ۹ بیدار شدم.یه دستی به سر و روی اتاقم،نهههههههههههههه اشتباهه!نکشیدم بازم درس خوندم.

ساعت ۱ منزل رو به مقصد میدون ولیعصر ترک کردم.بیرون دیدم وای چه خبره! ترافیک خیلی سنگین بود.یواش یواش رفتم بسمت ولیعصر. داشتم به سر منزل مقصود می رسیدم که دیدم ای دل غافل ...خیابون رو بستن.....

دور بزن دور بزن.تا خیابون حافظ.میدون فردوسی.ولی همه جا بسته بود.و خیابون ها پر از مامورین پلیس و ...زدم بغل از یکیشون بپرسم میدون باز شده یا نه.

یه لحظه مغزم یاری نکرد..گفتم :جناب مسیری که به خاطر تظاهرات بسته بود باز شده؟ گفت:خانووووووووووووم !نگو .حرف در نیار!تظاهرات چیه.مراسم با شکوه ....و داشت از خنده ریسه می رفت!

خلاصه در یکی از کوچه های دور از کلاس یک عدد جای پارک پیدا شد.دیر شده بود.منم به حساب اینکه دم در آموزشگاه پارک می کنم کفش پاشنه دار پوشیده بودم.چه خبطی! کلی پیاده روی تند با ۱۰ سانت پاشنه...

رسیدم کلاس و درس بهداشت شروع شد.

وقت استراحت رفتیم چای بخوریم .نشسته بودیم که آقایی اومد تو آبدار خونه و گفت:چطورید دخترا! ما هم متعجب نگاهش کردیم.گفت:آهان ببخشید شاگردم نیستید سر به سرتون بذارم!

منم گفتم به رسم ادب بیسکویت بهش تعارف کنم.بیسکویتی که رو بود نصفه بود.گفتم :این نصفه هست زیریش رو بردارید.

گفت:چه بهتر که پروتئین کسب کنم از بزاق!!!!!!  استاد داغونی بود.سجده شکر گزاردیم  که استادمان نیست.

برگشتیم سر کلاس.خانم استاد داشت شاخص های میرایی رو توضیح می داد.و اینکه مردها بیشتر می میرن.یه دفعه با یه حالت عصبانی گفت:خب.حقشونه.سیگار بیشتر می کشن،کتک کاری بیشتر می کنن،رفتارهای پر خطر زیاد دارن.پس حقشونه زودتر و بیشتر بمیرن!!

برگشتیم خونه.مهمون ناخونده.واییییییییییییی.کل برنامه هام رو به هم ریخت.

این بود انشای من...

 

روح من

روحم امشب و هر شب تیمار می خواهد.اما کسی نیست.انگار تیمارگری جز خودم نیست.

تیمارستان...نخندید.واژه پر معناییست.روحت را آرام می کنند.

یا شاید باید کسی آرام کندش.

گاهی احتیاج به کسی هست.بیرون از وجود خود،بیرون از تن خود.

کسی ..کسی که می گویند قرار است بیاید.

روحم این روزها بدجوری تیمار می خواهد.

* نمی دونم حالم واقعا بده یا تقصیر این هورمونهاست که نمی ذارن آب خوش از گلومون بره پایین و کاسه کوزه ها و کتابهایی که خوندیم رو کلا داغون می کنن.گویا به روح اعتقاد ندارن!

پلیز

نمی دونم چرا چند وقته فکر می کنم ممکنه وبلاگ من یا یکی از دوستانم بپره!و دیگه نتونم پیداشون کنم.

  اگه تمایل دارید ایمیلتون رو بدید بهم.ایمیل خودم توی قسمت پروفایل مدیریت هست.

تکریم من

امروز برای گرفتن گواهی موقت تحصیلیم رفتم دانشگاه.

ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه اونجا بودم.توی ساختمون آرامش و نظم خاصی برقراره که من تا بحال فقط توی ساختمون نظام پزشکی معادلش رو دیدم.بعد از ورود ،قسمت اطلاعات با طمانینه راهنماییت می کنن و کارت شناساییت رو تحویل می گیرن.

اما من،رفتم به اتاقیکه بهم گفتن،فرم پر کردم.رفتم دبیر خونه برای اسکن.برگشتم بالا .با احترام زیاد و لبخند!مسئول مربوطه کار کامپیوتریم انجام شد.برگشتم دبیر خونه.عکس دادم و گواهیم صادر شد!!ساعت ۸ و ۴۰ دقیقه کار تموم شد.

*تکریم ارباب رجوع ،در کمال ناباوری همه جای سازمان موج زد.

*محل کارشون خیلی خوب بود.دلم خواست( شتر در خواب...)

*هنوز امیدی به جامعه مون هست.هنوز زنده ایم .

کله ای که بوی قرمه سبزی می داد

بنده،دختری هستم  که اگه یه نفر تو خیابون همراهم باشه خیلی شیر می شم و از خجالت کسانی که به هر طریقی مزاحمم بشن درمیام.البته قبلترها این خصیصه م خیلی پررنگتر بود.الان زیاد حوصله این کارو ندارم.

این ماجرا مربوط به سال ۸۷ هست.اون زمان خیلی دنبال تدرس زبان از این موسسه به اون موسسه بودم.داشتیم با یک دختر دیگه از مصاحبه بر می گشتیم.فقط ۲ بار همدیگه رو دیده بودیم.ولی وجودش به عنوان یه همراه بازم غنیمت بود!محرم بود و همه جا شلوغه شلوغ.

رسیدیم میدون ۷ تیر که همیشه شیر تو شیره.ما داشتیم راه خودمونو می رفتیم که ۲ عدد موجود مذکر کریه به سرشون زد که یه امتحانی بکنن ببینن باب دوستی باز می شه یا نه.الحق خیلی چندش آور بودن و من فقط کلمه "شماره " رو می فهمیدم از حرفهاشون.

کاپشن بادکنی(همون پف پفی) کوتاه با شلوار جین زشت تنشون بود.

من هی خانومی کردم،کظم غیظ کردم.دیدم نمی شه.تو کسری از ثانیه ذهنم جرقه زد که یه کاری کنم از خجالت جفتشون در بیام.

اونی که بلبل زبونتر بود رو انتخاب کردم.یه لیوان چای هم از کنار میدون گرفته بود.من در یک حرکت انتحاری برگشتم عقب،رفتم نزدیکش ،دستش که لیوان چای توش بود محکم گرفتم تو دستم و چسبوندم به شکمش. بهش گفتم :بریزم روت؟ و یحتمل حدس می زنید که اگه اون چای جوش می ریخت  روش چه بلای جانانه ای سرش میومد!

تصور کنید که هر دوشون که تند و تند خزعبلات بلغور می کردن ،چطوری شوکه شدن! طرف واقعا ترسید که خدای نکرده مقطوع النسل بشه.دوباره گفتم:بریزم یا ساکت می شی؟ گفت :ببخشید!

آیییییییییییی کیف داد.آییییییییییییی دلم خنک شد.

فکر کنید اون دختری که با من بود با دهن باز داشت نگام می کرد و حسابی ترسیده بود.

بعدش من با اعتماد به نفس کامل برگشتم به مسیرم.به همراهم گفتم که پشت سرتو نگاه نکن و تند بیا.

الان که فکر می کنم می گم اگه چای داغشو می پاشید توی صورتم یا چاقو داشت یا یه دونه می خابوند زیر گوشم یا هزارتا کار دیگه می کرد من چکار می تونستم بکنم؟

اما  خدایی حس خیلی خوبی بود که هیچ کدومتون تجربه نکردید!!

خب دیگه جوون بودیم جاهل بودیم.

یاد ایام

امروز برای گرفتن یک گواهینامه رفتم دانشگاه.نمی دونم ما اینهمه گواهینامه می خوایم چه کار؟؟

پروانه کار مامایی،گواهی پایان طرح،گواهی صندوق رفاه دانشجویی،پروانه مطب،کارت نظام پزشکی و این آخری که برای کنکور ارشد لازمه:گواهی موقت!

حالا من ۵ ساله درسم تموم شده ،موقت بودنش دیگه چیه نمی دونم.به پیر،به پیغمبر ما درسمون تموم شد.اسممون تو وزارتخونه و نظام پزشکی و دانشگاه و صد جای دیگه ثبت شده!

اما جدا از این که مجبور شدم از کارم بزنم و برم اونجا خوشحال هم شدم.من همیشه عاشق بلوار کشاورز و میدون انقلابم.

امروز با دیدن اونجا یاد ۹ سال پیش افتادم...روزی که خبر قبولیم رو شنیدم اونم توسط یه دوست عزیز که متمول ! هم بود و اون موقع اینترنت داشت!توی سایت برام نتیجه رو دیده بود.

با مادر رفتیم ثبت نام.اون زمان دنیا برام خیلی بزرگتر از الان بود.مثل همه سال اولی ها فکر می کردم وای چه خبره تو دانشگاه .و از همون بدو ورود برای فارغ التحصیلی روز شماری می کردم.غافل از اینکه بهترین روزهای زندگی همون روزها بود.

وقتی از کنار ساختمونهای قدیمی دانشگاه رد می شم،برخلاف خیلی ها که قیافه شون رو کج و کوله می کنن و می گن:وای چقدر این ساختمونها زشت و قدیمی هستن،حس خوبی دارم.غرور و قدردانی.وقتی یادم میاد که پروفسور حسابی با چه تلاشی اونجا رو تاسیس کرد،چقدر دلشکسته شد،تحقیر شد و بالاخره تونست این کار بزرگ رو به انجام برسونه  به خودم می بالم.ازش قدردانی  می کنم.و براش آمرزش می طلبم.

وقتی یادم میاد که خیلی از  "اولین های " کشورم روزی اینجا بودن و شاید همین حسی که من تجربه کردم رو داشتن سرم رو بالا می گیرم،شاد می شم و خدا رو شکر می کنم که هرجور گذشت،و هر طور که الان  می گذره،مهم نیست.ساعتها و دقایق شیرینی رو اونجا سپری کردم.شاید طعم شیرینش دیر حس شد یا اون سالها گاهی گس،تلخ یا ملس بود اما شیرینیش می چسبید و هنوز هم خودش رو تو لحظه هایی گاهی با حسرت و گاهی با خوشحالی نشونم می ده.

ای خدا، آخه چی بگم؟

این دو تا نوزاد  زودتر از موعد بدنیا اومدن.یک روز پرستار بخش نوزادان با این صحنه مواجه می شه:

چرااااااااااا

چند ماه تو خونه منتظر بودم...الان که اینجا کار می کنم و درس هم می خونم(  ...ه گیجه در حد المپیک!)،استادم دیشب سمس داده که بیا توی طرح تحقیقاتی با هم کار کنیم.

دوست داشتم سر همایونی رو بکوبم به دیوار.

نمی تونم برم با اینکه عاشق این کارم.

بهش گفتم اوضاع رو.خوشحال شد که دارم درس می خونم.گفت بعد از کنکور منتظرمه.

درس زندگی به سبک مادری من!

این خاطره مربوط به زمانیه که کلاس پنجم بودم.و تصاویرش خیلی زنده و ملموسه برام.

مادری داشت ظرف می شست.چند روز پیش مهمون داشتیم و چند تا شاخه گل گلایلی که برامون آورده بودن توی آب بود.حالا وقتش بود دور ریخته بشن.

حتما می دونید اون آب گلدون چه رنگ و بویی داره!!

مادر صدام زد و گفت :خاتون بیا این گلها رو بو کن .ببین چه عطری دارن.منم به سرعت با دماغ رفتم تو گلهای گلایل گندیده! وقعا رایحه بهشتی داشتن!

کلی حالم گرفته شد.گفتم :مامان.چرا گفتی بو کنمشون.بوی افتضاحی دارن.

مادر خندید .و گفت: گفتم تا تو باشی قبل از انچام هر کار فکر کنی و زود باور نباشی!

 نمی دونم این همه خشانت لازم بود؟

حرفهای این جوری

پریشب بعد از ماه ها با پدر نشستم به حرف زدن.بهش گفتم :از وقتی مریض شدی ،ایمانت چه تغییری کرده؟

گفت: یه چیزی بهت می گم که تا حالا به هیچکس نگفتم.پارسال حدودا همین موقعابود،روی تخت همین اتاق دراز کشیده بودم،از خدا خواستم هر چی درد مادرت داره ،بده به من.تا اون راحت بشه.

نمی دونم این بیماری همون خواستمه که اجابت شد یا چیز دیگه ایه.هر چی که هست تحملش خیلی سخته.خیلی سخت...

خیلی دلم می خواست بزنم زیر گریه.دقیقا مثل الان.دلم براش سوخت.و ضمنا فکر نمی کردم اینقدر به مادری علاقه داشته باشه.از اینکه می بینم رنج می کشه،عذاب می کشم. و نمی تونم جریانی که برام گفت رو به مادر بگم.

گاهی آدم نمی دونه چه دعایی بکنه.از خدا بخوام شفا بده پدر رو.بخوام ایمانش رو بیشتر کنه که خدای نکرده بی تحمل نشه و نزنه زیر همه چیز.بخوام به همه مون توانایی مقابله بده.

گاهی واقعا کم میارم.مثل الان.انگار هیچ راه گریزی نیست.

 

مرد خوب

مرد خوب مردیه که، وقتی باهات صحبت می کنه تو چشمات زل نمی زنه،به قسمتهای خاصی از بدنت خیره نمی شه،هی نمی یاد جلو که تو مجبور بشی بری عقب،به هوای کار شماره گوشیتو نمی گیره و وقتی می خواد چیزی از دستت بگیره سهوا!دستش به دستت نمی خوره.

*قطعا این مرد خوب معشوق نیست.فرق فوکوله.