پدرش قنسول ایران در بیروت بود. زبانهای فرانسه، انگلیسی، عربی، ایتالیایی، سانسکریت، یونانی، لاتین، پهلوی، اوستا، ترکی، روسی و آلمانی را فرا می گیرد و نشان "کوماندور دولوژین دونور" بزرگترین نشان علمی فرانسه را با تائید اینشتین دریافت می کند.
مدارک تحصیلیش به شرح زیر است:
لیسانس ادبیات از دانشگاه آمریکایی بیروت ( در 17 سالگی)
لیسانس مهندسی راه و ساختمان از دانشگاه مهندسی فرانسوی در بیروت
لیسانس ریاضیات،ستاره شناسی و زیست شناسی از دانشگاه آمریکایی بیروت
لیسانس مهندسی برق از پاریس
لیسانس مهندسی معدن ار مدرسه عالی معدن پاریس
گذراندن دوره پزشکی
دکترای فیزیک از دانشگاه سوربن فرانسه
.
.
.
این چند جمله کوتاه از زندگی نامه مرحوم دکتر "سید محمود حسابی" بود.
این همه مدرک!کمالت!وجهه علمی و نام نیک! خب شاید اگر پدر من هم کنسول بود،با فرانسویها دم خور بودم که اون زمان قطب علمی دنیا محسوب می شدن،چه بسا از ایشون بهتر می شدم!!!تو ناز و نعمت به مدارج بال رسیدن اونقدرها هم سخت نیست.
موافقید؟
اما وقتی کتاب استاد عشق( زندگینامه دکتر ) رو خریدم این جمله که توی صفحات اول بود تنم رو لرزوند:
آیا لزومی داشت آقای معز السلطنه به دو بچه کوچک در یک مملکت غریب آن هم در وسط جنگ جهانی اول گرسنگی بدهد؟
تنم لرزید.
کمی از کتاب رو که خوندم اشک می ریختم وبا استاد همدردی می کردم...متاثر شدم . دلم به حال استاد و برادر و مادرش سوخت. چیزایی که به نظر ما همیشه قصه هست تو زندگی ایشون به واقعیت مبدل می شن.
داستان از این قراره که آقای معز السلطنه پدر به همراه خانواده عازم بیروت می شن.و برای انجام یه سری کارها(؟؟؟) به ایران بر می گردن و گلوشون گیر می کنه پیش یکی از شازده های قاجار.
خب گیر کنه.اینو می شه به نوعی تحمل کرد.ولی...
شازده خونخوار می ره تو نخ آقای معز که اینها نباید زنده باشن! معز هم دستور می ده خونه سفارت رو ازشون بگیرن.یعنی اسبابشون رو می ریزن توی کوچه!!!بچه ها هنوز بچه بودن.مرد نبودن.و مادرشون یه زن جوون.بدون هیچ پول و پشت و پناهی.به کمک یکی از کارمندهای با معرفت پدر سرپناهی پیدا می کنن.و خرجیشون از طلاهای مادر تامین می شه.به جایی می رسن که دو برادر،می رفتن از کوچه پس کوچه های بیروت نون خشک جمع کردن و می خوردن.
توی این مدت پدر از زنده بودنشون مطلع می شه و چند بار سعی می کنه اول از مادر جدا شون کنه اونها رو و بعد هم سر به نیستشون کنه.
در این اثنا مادر غمزده از فرط غصه و فشار سکته می کنه و از کمر به پایین فلج می شه.
می شه تصور کرد که اوضاع چقدر وخیمه.اما هیچ جور نمی تونم تحلیل کنم رفتار پدر رو.که راضیه به کشتن فرزندانش!
خلاصه این که به سختی بچه ها توی یک مدرسه کاتولیک ثبت نام می شن.و جالبه چون مادرشون قبلا زبان فرانسه رو تو خونه بهشون یاد داده بوده! توی برقراری ارتباط مشکلی نداشتن.
بعد استاد به دانشگاه می رن و در حقیقت یاد گرفتن این همه علوم و فنون و زبانهای مختلف،به تعبیری ناشی از جبر زندگی بوده نه از فرط شکم سیری.
در نهایت وقتی با مدرک دکترای فیزیک به ایران بر میگرده،هیچ کس نمی دونه اصلا فیزیک چی هست.و باز هم مساله سیری شکم و سقف بالای سر همچنان خودنمایی می کنه.
جالبه که استاد با چه دلسوزی کمر همت می بنده و دانشگاه تهران رو با وجود همه مخالفتها و تحقیرها بنا می کنه.
شگفت انگیزه که بچه های استاد از این اعمال شرافت مندانه جدشون بی خبر بودن.یعنی استاد به پدر سر می زدن و بچه ها هم گویا دوستشون داشتن.درک این موضوع هم برام سخته.
استاد دردهای بسیاری در تن داشتن که هر کدومشون به تنهایی می تونن انگیزه زندگی رو از یک انسان بگیره:مثل مالاریای کهنه ای که رهاورد کار کردن توی مناطق محرومه.یا نزدیک بینی با شماره عینک 13.5! و ....
از زوایای مختلف می شه به این زندگی نگاه کرد.هر کسی ،با هر ایدئولوژی و طرز فکری می تونه یه نکته مثبت از خوندن سرگذشت ایشون بدست بیاره.
_زنگی زمینی آسمانی.غرق در مشکلات .انگار به ته دنیا می رسن.اما امید دارن که میشه و کسی هست و همه چیز رو سر و سامون می ده.
_مادر استاد زن نمونه ای بوده.ناامیدی کمتر تو وجودش دیده می شه.ایمانش به خداوند خیلی عمیقه و هیچ تزلزلی توی رفتارهاش نیست.
_خود استاد هم انگار این خصیصه رو از مادر آموخته.از در بیرون انداخته می شده ،از پنجره وارد می شده.همیشه یک راهی پیدا می کرده.
-این لینک دانلود کتاب استاد عشق هست.قطور نیست و خوندنش یکی دو روزه تموم میشه.با خوندنش حس نمی کنید وقتتون حروم شده.قول می دم.
-بچه که بودم فکر می کردم استاد از اول پیرمرد بوده!بس که عکسهای سالهای آخرش رو گذاشتن ما ببینیم.توی کتاب عکسهای زیادی از ایشون هست.
اما این عکس رو خیلی دوست دارم.حس احترام خاصی نسبت به استاد رو در من زنده می کنه.
