حول نگار( 3:  قسمت آخرحکایت دیلماجی خاتون و خورشت ماست)

بعد از داستان ساقی سیمین ساق،یک شب دعوت شدیم منزل یکی از همکارهای پدر.خانمش خیلی خونگرم و مهربون بود و کل تاریخ ابنیه اصفهان رو مثل داستان تعریف میکرد.و سر منم با نوزادشون کلی گرم  شده بود.

تو اون مدت که اصفهان بودم،توی رستوران می دیدم یه جور خوراکی هست که من نمی شناسم.مثل عکس  قسمت اول پست: پر از زعفرون و تزئین با زرشک و خلاصه حالی به حالی میکرد آدمو!

توی مهمونی هم دیدم به به این خوراکی بی نام! سر میز هست.و فهمیدم اسمش خورشت ماست هست. و چشمک می زد که منو بخوررررررررررررر.

منم با خوشحالی 2 قاشق ریختم روی برنجم و خوردم.کاخ آرزهام به محض  رسیدن خورش به پرزهای چشاییم ویران شد!

سرد بود و شیرین اه ه ه ه ه.خلاصه اینقدر بد بود که باقیش رو نخوردم و قورمه سبزی رو ترجیح دادم.

چند ماه بعد داشتم برای فرشته از سفر و خورشت ماست می گفتم.به محض خارج شدن عبارت:ریختن خورشت روی برنج ،فرشته منفجر شد!

گفتم چرا می خندی؟

گفت :می خندم که دسر ریختی رو پلو!!!!!!!خورشت ماست دسر اصفهانی هاست.

بعدم کلی این و برای مادرش تعریف کرد و با افتخار از خنده هاشون برام تعریف می کرد..

یعنی خانم میزبان روش نشد به من بگه؟کلی احساس ضایع شدگی مزمن کردم و یاد کسانی افتادم که تو مجالس عروسی برنج و ژله شون قاطی می شه.!!!

خب اگه اسمش خورشته،چرا دسره؟

اگه دسره چرا گوشت داره؟

چرا من ریختم رو پلو میزبان سکوت کرد؟

چرا از خنده نترکید؟

اما گذشته از این حرفها خیلی خوش گذشت.مخصوصا میدون  نقش جهان که می شه چندین روز توی عماراتش گشت و خسته نشد و تاریخ رو مرور کرد.

چند تا عکس هم در ادامه مطلب می ذارم.

ادامه نوشته

حول نگار( 3: بقیه حکایت دیلماجی خاتون و خورشت ماست)

قرار بود اون روز بعد از صبحانه بریم میدون نقش جهان.رفتیم طبقه پایین .اتاق دکتر هم اونجا بود.پیش خودم گفتم یه سری بزنم ببینم این دکی چکار کرده و اون بنده های خدا در چه حالن.

در زدم و رفتم توی اتاق.ساقی دراز کشیده بود روی تخت،همسرش هم داشت از ناراحتی دیوانه می شد.دکتر هم یه کارایی می کرد که بنظر من الکی بود!

توریستها کلی از دیدنم خوشحال شدن و دکتر هم این بار تو نگاهش یه جوری التماس بود مبنی بر اینکه:بابا غلط کردم تو رو خدا نرو!

دلم برای 3 تاییشون سوخت و موندم اونجا.

گفتم چی شده؟دکتر گفت ظاهرا گرمازدگیه.چون دیروز تور برده بودشون کاشان و امروزم اصفهان.به هوای گرم عادت نداشتن و اینجوری شدن.حالا قسمت سخت ماجرا...رگ گرفتن و تزریق سرم بود! این اقای دکتر هی رگ می گرفت و یا رگ پاره می شد یا اشتباهی  می رفت داخل پوست.عرق کرده بود و مستاصل.خب بالاخره آبروش داشت می رفت.بهم گفت  :چه خوب شد شما اومدید.(مرض داری ژست بیخودی می گیری؟!)

منم سعی می کردم با لیلی و مجنون حرف بزنم و حواسشون رو پرت کنم. مجنون  گفت اهل منچستر هستن و 2 تا دختر دارن. و تاکید داشت همسرش: 

she is like a delicate flower

همسرم مثل یک شاخه گل ظریفه

ساقی هم خوشحال بود از حضورم و اینو همش به زبون میاورد.منم بدجوری کانالم عوض شده بود و رفته بودم رو موج انگلیسی.تا جاییکه وقتی پیش خدمت هتل برام چای آورد خیلی عادی گفتم:

No, thanx.

و خودم داشتم از خنده ریسه می رفتم.

به سرم زد آنژیو کت رو از دکتر بگیرم و سرم ساقی رو وصل کنم.اما فکر کردم اینها توریستن و انگلیسی هم هستن.منم تو هتل مهمونم.نکنه مشکلی پیش بیاد و منصرف شدم.

و قرار شد ساقی با دووووغ درمان بشه نه سرم!

ما هم رفتیم نقش جهان و من ذوق مرگ شدم اونجا.چون اصفهان شهر مورد علاقه منه.

اتفاقا توی مسجد شیخ لطف الله مجنون رو دیدم.گفت ساقی توی هتل داره استراحت می کنه.( لیدر تور قیافه ش دیدنی شده بود که  من از کجا مجنون رو می شناسم.البته برخورد بعضی آدمها تو این شرایط جالب می شه.انگار جلوی فرنگیها هموطنشون آدم بی ارزشیه.چون لیدر با عصبانیت نگاهم کرد.شاید ترسید جاشو بگیرم!)

فردا هم توی لابی هتل همه جمع بودن و ساقی من رو به بقیه معرفی کرد و بغل و عکس و این کارا.از انگلیسیها خیلی بعیده که کسی رو بغل کنن.ولی گویا این خانم استثنا بود.

منم مثل گلابی،نگفتم عکس رو ای میل کنه برام!

ته دلم احساس  خوبی داشتم .چون تو این موقعیتها آدمها از لحاظ روحی تحت فشار هستن و  و تونسته بودم یه خاطره خوب از ایرونیها تو ذهنشون حک کنم.

هیچ کدوم از توریستهای ژوهانسبورگی غش نکرد که بتونم  باهاش فرانسه  صحبت کنم!

 

 *جریان خورشت ماست با چند تا عکس از اصفهان،در قسمت بعد.

ادامه دارد...

حول نگار( 3:حکایت دیلماجی خاتون و خورشت ماست)

                                      

پس از سالیان انتظار، عاقبت در سنه 1388 هجری خورشیدی ،ابوالخاتون در پی همفکری با

 ام الخاتون توشه ره برگرفته  و به اتفاق اهل بیت به سوی نصف جهان، دیار اصفهان شتافتند.سفری بس شورانگیز که خاتون سالها بود در رویای شبانگاهی دیده بود و تجربیاتی گرانقدر ما حصل این سفر بود....

بالاخره رفتم اصفهان .کلی ذوق زده بودم و خوشحال.محل اقامتمون هم هتل " ش.اه عباس قدیم یا عباسی  جدید " بود.توریست ها از هر رنگ و نژادی اونجا بودن.از آفریقا تا اروپا و خاور دور..من هم همیشه دلم می خاسته با توریستها صحبت کنم.چه توی تهران چه هر شهر دیگه.اما خب اکثرشون خیلی بداخلاق بودن.اما بین همه اونه یه خانوم خیلی زیبا بود(دقیقا مصداق ساقی سیمین ساق که حافظ  علیه الرحمه می گه) که هر وقت با من چشم تو چشم می شد لبخند می زد.

بگذریم...

یه رو ز صبح توی سالن صبحانه نشسته بودیم.اتفاقا این خانم و همسرش روبروی من بودن و کاملا در میدان دیدم بودن.داشتم نگاهشون می کردم.ساقی سیمین ساق خواست بلند بشه که یدفعه تالاپی افتاد روی میز و دیگه تکون نخورد.شوهرشم بنده خدا ترسید و مستاصل شد و نمی دونست چی بگه.حتا نمی تونست کمک بخواد.

مادر که این صحنه رو دید گفت:پاشو برو ببین بیچاره چی شده؟هم کمکش کن هم بالاخره باهاشون حرف بزن.

من پا شدم و بر خلاف انتظارم شوهر خیلی هم استقبال کرد.خیلی وحشتزده شده بود.یه کم دلداریش دادم.

نکته جالب عشق این زوج بود.زن بی حرکت روی میز بود،اما هوشیار بود.به همسرش لبخند می زد و می گفت نگران نباش.چیزیم نیست.شوهرشم فقط می گفت:عزیزم.عزیزم چی شده.

از قضا هتل پزشک داشت.اما 9 صبح میومد و اون روز تاخیر داشت.

همه پرسنل هم هول شده بودن . قاراشمیشی بود.دور هم می چرخیدن و ..مسئول سالن صبحانه اومد سمت من.حدود 60 ساله.(با لهجه اصفهانی بخونید).اومد و دید ما داریم صحبت می کنیم.رو بهم کرد و گفت:یعنی شما واقعا می فهمید این آقا الان چی می گه؟

تو دلم گفتم پ نه پ،تخیلی شدم.یه چیزایی از خودم بلغور می کنم و دهنمو الکی باز و بسته می کنم!

گفتم :بله.

خلاصه آقای دکتر چون کبک خرامان بعد از مدتی تاخیر اومدن...یه پسر کپل، هم سن و سال من که از غرور داشت می ترکید!مختصر بهش شرح حال ساقی رو گفتم( به یاد دوران بیمارستان!) و هر کسی بود می فهمید که من یه چیزایی از پزشکی می دونم.اما دکتر در کمال بی ادبی حتی  نگاهم نکرد و گفت برای ساقی ویلچیر آوردن و رفت به سمت اتاقش.منم از شوهر ساقی و خودش خداحافظی کردم و فکر  می کردم به رفتار دکتر...که چقدر زشت و خام بود...

 

 ادامه دارد.....

پرنیان( 2 : سیمین بهبهانی)

در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سال هاست که گسترده دامن است
 چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق
 در صافی ی سفید خموشی فزای اوست
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او
 بر می کشم خروش که : این جای پای اوست
ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست
 این دشت سرد غمزده را آفتاب کن
این برف از من است ،‌ تو این برف را بسوز
این جای پا ازوست ،‌ تو او را خراب کن

 

                                                             "  سیمین بهبهانی "

 

حول نگار  (2)

دیروز خونه گردو خانوم بودم.(معرف دابی).

یه فیلم دیدم به  اسم " Johny English Reborn " که بازیگر اصلیش  "مستر بین " بود.ساخته سال ۲۰۱۱.و فیلم خوبی بود برای فراغت ذهن از مسائل روزمره.مستر بین تو این فیلم بر خلاف شخصیتیه که ما ازش تو ذهنمون داریم.تو یه سازمان جاسوسی مشغوله،رزمی کاره،بزن بهادر شده،خوش تیپ ! هم شده( یه چیزی تو مایه های  جرج کلونی درستش کردن).

پیشنهاد می کنم ۱ بار دیدنشو تجربه کنید.

 * این روزها باید بیشتر درس بخونم.شاید کمتر بیام اینجا و کمتر پست بذارم.

یک روز به یاد ماندنی

یه عمویی داریم ما که عمو نیست.دوست پدره و خیلی دوست داشتنی.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

فرنگ زندگی می کنه و سالی یک بار میاد اینجا برای دیدار.مادر و پدر پیری داره که بهشون سر می زنه.من همیشه کنجکاو بودم که بینمشون.با تعریفهای عمو بنظرم آدمهای متشخص و جالبی میومدن.حدود 80 ساله و بسیار متمول.

فکر کنید مادرش اون زمان کار بیرون از منزل می کرده،نقشه کشی و پرستاری بلد بوده!و خودش مدرسه ای می رفته که مختلط و  زبان دومش فرانسه بوده.

چند ماه پیش بالاخره یار ما را طلبید و قرار شد بریم منزلشون.کلی هیجانزده و خوشحال راه افتادیم تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

.....کرج یه خونه ویلایی شیک با یه حیاط زیبا...

در باز شد و یک زوج سالخورده اومدن استقبال.بنده های خدا شبیه مومیایی بودن از بس چروک داشتن.

البته من شدیدا به سیرت زیبا معتقدم.اما وقتی کسی از لحاظ روحی به نظرم زیبا نیست از صورتشم هم زده می شم

نشستیم به گفتگو .از هر دری.یه دونه شکلات و چای...

بعد فکر کنید من لاغر،زیاد نمی تونم گشنه بمونم.شکمم به قار و قور میفته و قند خونم میاد پایین.خواهری هم از من بدتر.رفتیم بیرون و قدمکی زدیم با شکم خالی!برگشتیم به هوای ناهار.دیدیم نعععععععع.خبری نیست هنوز! فکر کنید یه میوه خوری بزرگ و ظرف گنده آجیل هم اونجا بود.اما دریغ از یه تعارف!

حالا هی حرف می زدن.منم گشنه.عصبانی.یه کم آجیل خوردم بلکه تلف نشم  و یه  کم انگور که نای حرف زدن برام بمونه.

از اون طرف مادر مومی نمی ذاشت کمکش کنیم که ناهار آماده بشه.نع نع خودم آماده می کنم.مادر من هم به اندازه خودمون یا بیشتر غذا آورده بود که پیرزن تو زحمت نیفته.

نمی دونم چرا زنهای 70 به بالا روی آشپزخونه شون اینقدر متعصبن.نمی ذارن کسی واردش بشه.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

خلاصه ناهار آماده شد و صرف شد.(بی گدار یه دونه فلفل سبز خوردم.چون دیدم عمو داره می خوره اونم بالذت!یه لحظه مرگ واقعی رو دیدم جلوی چشمم.بس که تند بود حلقومم تاول زد! )

بعد ناهار پدر مومی توجهش به من جلب شد.گمونم 86 ساله بود(چون روز تولدش بود یادمه).یه مرد باسواد که زل می زد تو چشمات و تا اعماق فکرت رو می تونست بخونه! تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

  هی حرف می زد و من باید جواب می دادم.اتفاقا بسیار هم لائیک بود ایشون.وقتی فهمید من نماز می خونم آنچنان لبش رو گاز گرفت به نشانه تاسف،که گفتم الان خون میفته!یعنی من اگه به قتل اعتراف می کردم اینقدر ناراحت نمی شد ایشون!

نمی دونم بعضی ها چطور به خودشون این حق رو می دن که تو این مسائل دخالت کنن؟؟؟و تفتیش عقاید اون هم بار اولی که یه نفر رو می بینن  جز عاداتشونه.

آخه پدر مومی،شما چه نسبتی با من داری؟من گفتم چرا لائیک هستی ؟؟؟؟؟؟

و تون صدای مادر مومی بسیار بلند و زیر بود.دیگه همه مون داشتیم از سردرد می مردیم.در این اثنا بنده گلاب به روتون ،هم شدم.نمی دونم بخاطر پر شدن ناگهانی معده بی گناه بود یا خستگی یا...؟

بالاخره لحظه شیرین وداع رسید.پدر مومی ازم قول گرفت که بعدا برم دیدنشون.2 ساعت هم تو ترافیک کرج به تهران موندیم.جنازه هامون رسید منزل.

و من شادمان گشتم که آرزو به دل دیدنشون این کره خاکی رو ترک نمی کنم.

و دلم برای عمو سوخت!چون تو چهره ش می دیدم که چقدر معذبه...

 

پرنیان (1:فریدون مشیری)

از دل افروز ترین روز جهان خاطره ای با من هست به شما ارزانی:

 سحری بود و هنوز، گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود.

گل یاس عشق در جان هوا ریخته بود            من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس درآامیخته بود              می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : های !

بسرای ای دل شیدا بسرای.           این دل افروز ترین روز جهان را بنگر!

تو دل افروز ترین شعر جهان را بسرای!                    آسمان ،یاس، سحر ،ماه ،نسیم

روح در جسم جهان ریخته اند                             شور و شوق تو بر انگیخته اند

تو هم ای مرغك تنها بسرای!                        همه در های رهایی بسته ست

تا گشایی به نسیم سخنی پنجره ای را بسرای! بسرای….

 من به دنبال دلاویز ترین شعر جهان می رفتم!           در افق پشت سرا پرده ی نور باغ های گل سرخ

شاخه گسترده به مهر غنچه آورده به ناز               دم به دم از نفس باد سحر غنچه ها می شد باز.

 غنچه ها می شد بازباغ های گل سرخ              باغ های گل سرخ یك گل سرخ درشت از دل دریا

برخاست!

چون گل فشانی لبخند تو در لحظه ی شیرین شكفتن!           خورشید! چه فروغی به جهان می بخشد!

چه شكوهی…..!  همه عالم به تماشا برخاست!

من به دنبال دلا ویز ترین شعر جهان می گشتم!

دو كبوتر در اوج بال در بال گذر می كردند

دو صنوبر در باغ سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند

مرغ دریایی با جفت خود از ساحل دور  رو نهادند به دروازه ی نور………

 چمن خاطر من نیز ز جان مایه ی عشق

در سرا پرده ی دل  غنچه ای می پرورد  -هدیه ای می آورد- برگ ها یش كم كم باز شدند!

برگ ها باز شدند: ….یافتم ! یافتم! آن نكته كه می خواستمش!  با شكوفایی خورشید و گل افشانی لبخند تو آراستمش!  تار و پودش را از خوبی و مهرخوشتر از تافته ی یاس و سحر بافته ام:

دوستت دارم را  من دلاویزترین شعر جهان یافته ام!

این گل سرخ من است! دامنی پر كن از این گل كه دهی هدیه به خلق  كه بری خانه ی دشمن! كه فشانی بر دوست!

راز خوشبختی هر كس به پراكندن اوست! در دل مردم عالم بخدا  نور خواهد پاشید

روح خواهد بخشید. تو هم ای خوب من! این نكته به تكرار بگو!

این دلاویز ترین شعر جهان را همه وقت

نه به یك بار و به ده بار كه صد بار بگو!

دوستم داری ، را از من بسیار بپرس!  دوستت دارم را با من بسیار بگو.

                                                                                         " فریدون مشیری"

 

آژیر قرمز

چند شب پیش داشتم شبکه های تلویزیون رو عوض می کردم.بر حسب اتفاق رسیدم به سریال

شهید بابایی و تا آخر دیدمش.

خب بازیگرهای خوبی داره و آشنا.

باز یاد شهدا افتادم.همشون برام عزیزن.اما خلبانها رو خیلی دوست دارم.فکر می کردم عجب زندگی داشتن.خودم رو گذاشتم جای همسر شهید بابایی.هر وقت ،حتی شده ۵ دقیقه از این سریال رو ببینم این زن بیچاره داره پای تلفن به شوهرش می گه چرا نمی یاد خونه،کی میاد،بچه ها بهانه ش رو می گیرن.

و همسر با صبوری از زن دلجویی می کنه و می گه میاد.بزودی میاد برای دیدنشون.

این جور زندگی کار من و امثال من نیست.فقط از اونها برمیومد.

....

آخر این قسمت وقتی همسرها و بچه های خلبانها جمع شده بودن دور هم و داشتن بسته های کوچیک آجیل برای جبهه آماده می کردن....صدای آشنای آژیر قرمز بلند شد.برق رفت.تاریکی مطلق و دلهره آشنای قدیمی که فقط با شنیدن این صدا به آدم دست می ده.مادرها سعی می کردن ترسشون رو پنهان کنن.بچه ها رو آروم کنن.حتی گاهی بخندن!...

آژیر سفید نوید شادی بود.اما ضمانتی نبود که پشت بندش چند لحظه بعد حمله دومی در کار نباشه. و آژیر زرد که آدم رو می ذاشت سر دوراهی.بمونه تو پناهگاه یا بخوابه!

حس نوستالژیکی که ترس و آرامش با هم توشه.فکر می کردیم،با همون بچگی،سن ۳ یا ۴ سال، که شاید یه لحظه دیگه نباشیم.و زیر زمین می شد مامن ما.و تاریکی،تاریکی و ظلمات.و بابا با من حرف می زد که یادم بره ترس رو.

حس خوب با هم بودن ملتم.با هم بودن بخاطر ترس!درک کردن همدیگه چون شرایط یکسان بود برای همه.چون همه احتمال می دادن شاید این روزها و لحظات دمهای آخر حیاتشونه.و فرصتها از دست

 می رن و دیدار به قیامت...

صدای آژیر قرمز تا آخرین لحظه زندگی از یاد هم نسلهای من نمی ره،اما نه!از یاد خیلی ها رفته!!

 

بذار منم ببینم تو کیفت چی داری

فکر می کنم از روی محتویات کیف هر آدمی تا حد زیادی می شه به خصوصیاتش پی برد.گفتم یه مطلب در مورد کیف و ما یحتویش بنویسم.

شما هم بنویسید تو کیفتون چی دارید(بی سانسور!مگر چیزهایی که خیلی زنونه یا مردونه هستن.)

کیف اینجانب محتوی: تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 ـ قرآن

 ـ کلید

 ـ کارت خود پرداز

 ـ آدامس

ـ دستمال کاغذی

ـ کارت اهداء عضو

ـ دو عدد ۲۰۰۰ تومنی که یکی از مراجعین افغانیم بهم داد.

ـ گواهینامه

ـ کیف حاوی سرخاب و سفیدآب

ـ اسپری

ـ آینه

ـ پول

ـ عینک

ـ گوشی

ـ چسب زخم

ـ سنجاق قفلی

*مطلب روز :ره. ب ر ما آن طفل ۱۳ساله ای است که وی.پی.ان به خود می بندد و با سرعت ۵۶ فیلم ۲ گیگابایت دانلود می کند!

الو 115؟

به عرض دوستان گرامی می رسونم که به علت معده درد شدید دیروز زمین رو گاز می زدم مکررا.

و امروز مجبور شدم مرخصی بگیرم.

داروهای گیاهی: عرق نعناع،آویشن،قطره گاسترولیت

شیمیایی:امپرازول

همه بی اثره.

مشکل حادی نیست.مثل قبله ولی شدیدتر و تحملش سخته.

اگه پیشنهادی دارید

استقبال می کنم.مرسی

 

تجربه شخصی

اوایل که پشت رُل اتول (همون فرمون) می نشستم خب طبیعتا می ترسیدم که  تصادف کنم.

خیس عرق می شدم و تپش قلب می گرفتم و اوضاعی بود خلاصه.من این حال رو داشتم.انگار بقیه راننده ها هم می فهمیدن ،بهم راه نمی دادن،ازم سبقت می گرفتن و بوق می زدن.یعنی کاملا ناشی گری و عدم اعتماد به نفسم رو دریافت می کردن.و بیشترشون سعی در سوءاستفاده از این حالت روحی من داشتن.

اما کم کم مهارتم بیشتر شد.فهمیدم که می تونم ماشینم رو کنترل کنم و حس بهتری پیدا کردم.تا چند روز پیش که یه کم دقت کردم تو خودم.دیگه سعی نمی کردم راه بگیرم یا موظب بقیه باشم که نزنن به ماشینم.

خودشون این کارها رو به شکل اتوماتیک انجام می دادن.چون تو وجود من می دیدن که من این توانایی رو دارم.پس این حق طبیعی رو برام قائل می شدن.

توی زندگی هم همین قاعده رو داریم.افراد زیادی هستن که اگه ببینن کسی افتاده ،دستش رو نمی گیرن.لهش می کنن و رد می شن.باید موظب خودمون باشیم.گاهی اوقات خیلی راحتتر از اونی که فکر کنیم،احساسات و باورهای درونیمون به دیگران می رسه.دقیقا وقتی می خوایم پنهانش کنیم،دست دلمون رو می شه.پس چه بهتر که همون دلمون رو هم درست کنیم که اگه خدای نکرده پرده ها به کناری رفتند ،چیز بدی تو دلمون نباشه که به ضررمون تموم بشه.

البته هیچ کس دقیقا نمی دونه چند درصد از آدمها می رن تو جرگه  "لگد زنها".و چند درصد میان و دستت رو می گیرن و کمک می کنن .نمونه ش هم همون همکارهای عزیز بودن که تو قضیه بستری شدن پدر براتون گفتم.

 * البته قبل از اینکه بخوام متحول بشم به این نتیجه رسیده بودم.الان مطمئنتر شدم.

 *هنوز هم خیلی وقتها بهم راه نمی دن،ازم سبقت می گیرن و لایی می کشن.اما دیگه مشکل ار من نیست.از اونهاست!!!

* از این شعر خوشم اومد.نمی شناسم شاعرش رو.ولی خوب میگه:

 

بايد كه مهربان بود . . . . بايد كه عشق ورزيد
زيرا كه زنده ماندن هر لحظه احتماليست
!

دلباختگان(قسمت دو:بقیه آقای 49)

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

نمی دونم چه جوری بگم.اما می خوام از طریق این بلاگ،نفرتی رو که سالهاست تو وجودمه کمرنگ کنم.گاهی مجبورم  اینطور پستها رو بنویسم.چون خاطراتش از دوران بچگی مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شه.

اگه ناراحتتون می کنه،این پستها رو نخونید.چون برای بهبود و رشدم باید بنویسمشون...ببخشید.

حالا بریم سر ادامه ماجرای ما...

ما توی کافی شاپ بودیم.

از طرف دیگه مادری و خواهری خیلی کنجکاو بودن.گفتن ازش فیلم بگیر!!تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

گفتم :مامان جان چه جوری؟؟؟؟ خلاصه به ضبط صوت از ۴۹ رضایت دادن.

ما نشستیم.یعنی من تا حالا تو عمرم اینقدر تابلو نشده بودم!! گوشیم رو در آوردم پشت و رو گذاشتم رو میز و دکمه رکورد رو زدم!!!۴۹ هم با دهن باز نگاه می کردتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد!

اینقدر تو ذوقم خورده بود که کیک کاکائویی جلوم اصلا وسوسه م نمی کرد بخورمش.

برای حفظ ظاهر شروع کردیم به صحبت و اون از خودش گفت.دیدم کلا رابط برای جوش دادن وصلت همه اطلاعات رو پیچونده بود.گفتم :چند تا بچه هستید شما؟

گفت:من پنجمی و وسطیم!!!!!!!!!!!!!!گفتم :اااااا،ما هم دوتاییم!!!!

خلاصه گرمم هم بود.اگه ۴۹ نبود پالتوم رو می نداختم رو شونه م.ولی روم نمی شد.داشتم له له می زدم مث....

بعد از نیم ساعت گفتم که دیگه بریم.از شانس من بدببببببببببببببخت بارون سیل آسایی گرفت.از اون اصرار که برسونمتون.از من انکارتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد.

و مجبور شدم تا دم در منزل باهاش بیام.

اومدم  صداش رو گوش کنم،دیدم به،از هولم دکمه رکورد رو نزدم!!!

.

.

.

و خلاصه جواب ما منفی شد.

اما بعد از این ماجرا ما همکار شدیم.اوایل اینقدر خجالت می کشیدم که حتی روم نمی شد برم دستشویی!چون باید از جلوی ۴۹ رد می شدم.تا ایکنه کارم به دکتر کشید و دعوام کرد که باید دستشویی بری و خجالت نکشی وگرنه  کلیه ت آسیب می بینه. ...

یه روز داشتم رزومه پرسنل رو ترجمه می کردم تا رسیدم به ایشون و دیدم متولد ۴۹ هستن(وجه تسمیه!)

چند وقت پیش تولد یکی از بچه ها بود طبقه پایین.چون مردونه بود من نرفتم.بقیه که اومدن بالا دیدم ۴۹ اومد پیشم یه چیزی تو دستشه.گفت:براتون شیرینی آوردم.تو دستمال گذاشتم با دستم بر نداشتم!!(با پا برداشتی؟!!)

و کلا از این کارها زیاد می کنه که منو عذاب می ده.و تو نگاه کردن کم  هم نمی ذاره ماشاالله.اشعه نگاهش همیشه احساس می شه.!!!

اما دلیل اعتماد پدر اینه که چندین ساله ایشون رو می شناسه.خب مرد بدی نیست.با خداست.اهل حلال و حرومه.تو مسائل مادی هم امتحانشو پس داده.

اما به عنوان یه مرد حتی ۱ اپسیلون جذابیت برای من نداشت.نه اینکه ظاهر همه چیزه.اما خیلی مهمه.حتا نمی تونم تصور کنم که بخواد دست منو بگیره.خب رسیدن به ظاهر و آراستگی براش مهم نیست( سبیلش.وای ی ی ،شلوار گشادش بدتر.آخه من می تونم چکار کنم ؟؟؟).اما برای من مهمه.

می گن اگه آدمی ۶۰ ٪ معیارها رو داشت قبول کن.ایشون ۱۰ ٪ هم نداشت.

خلاصه کم حرصم نمی ده.مادری هم می گه مثلا شیرینی نگیر ازش!خب روم نمی شه نگیرم.

می گم:مادری نکنه خدا بخاد بزنه پس کله م مجبور بشم باهاش ازدواج کنم؟مادری می گه:خب مجبور که نیستی.نترس...

خلاصه این بود انشای من.

خدا عاقبت ما رابه خیر کناد!

 

 

پیرمرد

حدود ۲ هفته از اومدن یه عضو جدید به خونواده می گذشت.زن و شوهر ،تنها تو شهرستان بودن(برای ماموریت همسر).

مادر زن هم کنارش نبود.

این بود که پدر و مادر مرد باهاشون رفتن شهرستان،تا مثلا کمک حالشون باشن یه مدت.

ناهار آش رشته بود.زن جوان،تازه زایمان کرده بود.هنوز بوی سیر حالش رو بد می کرد.این بود که سیر رو تو ظرف جداگانه ای گذاشتن تو سفره.

زن گفت دلیل این کارش رو.

پیرمرد نگاهی به چشمهای زن جوون کرد و کل ظرف سیر رو خالی کرد تو کاسه آش و کامل بهمش زد!!!!

زن جوون دلش شکست.مرد جوون خجالت کشید و دلش شکست.

پیرزن هیچی نگفت.تودلش شوهرشو تحسین می کرد که عروسشون رو ناک اوت کرده...حداقل به پسرش هم توجهی نکرد...

حالا  بعد از ۲۰ سال،پیرمرد  دیگه نمی تونه ظلم کنه،بچزونه و چشم بدرونه..چون زندگی داره می چزونش،ناک اوتش کرده  و سایه مرگ رو رو خودش می بینه...

و از همه حلالیت می خواد....!!!!

حول نگار (1)

* یک کتابی می خاستم که نداشتم.قصد خرید هم نداشتم چون کتابخونه م در حال انفجاره!سمس زدم به فرشته( یادتونه؟همون که در حال جداییه).گفتم کتاب رو داری که خب طبیعیه جواب نداد.این روزا جواب زنگ و سمس نمی ده.

بعد سمس زدم به یه دوست نازنین دیگه.گفت کتاب رو داره.تعجب کردم،چون اهل این کتابها نیست.اما خوشحال شدم.چون دیشب قرار بود ببینمش.گفتم کتابم ازش می گیرم.

عصر دیروز توی کافی شاپ دیدم یه کادو در آورد و گفت:چه خوب شد که خودت گفتی!کلی تو فکر کادوی تولدت بودم!دلم سوخت اینهمه پول داده بود.دعواش کردم که چرا نگفتی نداریش.و از این حرفها.

اوقات خوبی بود.هی غر زدیم از درسها.چون این دوست پزشکه و برای تخصص امتحان داره. و کلی بدبختی داره بیچاره.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

* شب که رسیدم خونه دیدم همین دوست سمس زد که ختم قرآن داریم با دوستانم .میای؟منم از خدا خواسته گفتم باشه و جز مربوطه رو انتخاب کردم.گفت:قبول باشه،فقط تا جمعه باید تمومش کنی!!!

فکر کنم خودش تنهاییی نمی تونست که به منم پیشنهاد داد.حالا موندم چه جوری بخونم!تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

* امروز بعد از ۱۰ هفته ،می تونم ۵ شنبه بعد از ناهار بخوابم.چون کلاس ندارمتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

استاد رفتن سفر!

* دیشب با فرشته حرف زدم.گفت تصمیم به جدایی داره.ولی قطعی نیست!آخه بعد از ۴ ماه دعوا و تکه پاره شدن بازم می خوای فکر کنی؟؟؟اما نمی تونم بهش بگم جدا شو.زندگی خودشه.

*داستان آقای ۴۹ هم الان نمی گم.هیجانش زیاد بشه!

 *این عکسها رو  هم ببینید.

* نظرتون در مورد فونت جدید چیه؟خوبه یا عوضش کنم؟

 

بزی که بز نبود!

شعری که دیروز گذاشتم توی وبم، دادم یکی از همکارها اسکن کنه بعد بذارم تو وب.

می دونستم شعر دوست داره.بعد از اینکه اسکنش کرد،گفتم :اصلش باشه پیش خودتون.گمونم شعر دوست هستید.

یه کم نگاهم کرد.با بی تفاوتی گفت :مرسی.مثل بز عکس العمل نشون داد.تشکر نمی کرد بهتر بود.

امروز دیدم یکی از همکارها داره دیوار بالا سر آقای بز رو نگاه می کنه.

اِ اِ اِ اِ!.دیدم شعرم رو زده به دیوار!

بنده خدا بز نبود.توی نشون دادن احساسش مشکل داره.خجل شدم از خویشتن خویش بسی!!!

دلباختگان(قسمت اول :آقای 49)

از این به بعد سلسله پستهایی ! در مورد خواستگارهام می ذارم.یه کم طنز هم قاطیش می کنم.متاهلها بخونن و بخندن.مجردها بخونن و بخندن و یاد بگیرن.که چه چیزهایی برای یه دختر مهم هست و اون رو از یه مرد زده می کنه...

سال ۸۹:

مامان گفت که یکی از همکارهای بابا بنده رو پسندیدن.

اون زمان هنوز تو شرکت کار نمی کردم.تو بعضی مراسم ،همکارها رو دیده بودم.خب طبیعتا همه رو نمی شناختم.و این آقا هم جز گروه ناشناخته ها بودن.

۴۰ سالش بود،مهندس ،۴-۵ تا بچه بودن تو خونواده.و البته بابا خیلی بهش اطمینان داشت.

خلاصه ما دیگه دل تو دلمون نبود.و هی قرار دیدار به تعویق می افتاد.یا ایشون کار داشت یا من.جلسه اول هم قرار شد بیرون ملاقات کنیم.

از کنجکاوی داشتم می مردم.ینی چه شکلیه؟چه جوری حرف می زنه؟منو کی دیده؟....

من:بابا قدش بلنده؟

بابا:آره به تو می خوره.

من:پیره؟

بابا:باشگاه می ره!نه،پیرنیست.

من:قیافه ش خوبه؟

بابا:چی بگم.بد نیست.

بالاخره روز موعود رسید.

ساعت ۶ عصر:

بابا برگشت خونه و من داشتم آماده می شدم.گفتم یه دستی به سر و روم بکشم.ولی خب زنها این جورین.هر جا رو دستی می کشیدم می دیدم خب یه کم بیشتر هم بد نیست و خلاصه بسی زیبا شدیم.تو آینه خودمو نگاه  نگاه کردم.به به!

و با کلی امید راهی شدیم.البته مامان گفت که امیدت در حد معمول باشه.شاید به درد هم نخورید.

رفتم کافی شاپ.حدود یه ربع معطل شدم.نیومد.به بابا زنگ زدم.۵ دقیقه بعد بابا گفت اومد.

...........................................................انگار یه سطل آب سرد ریختن روم.

یه آقا که بهش می خورد بیش از ۱۰ سال باشه که ازدواج کرده ،اونم با سبیل!! روبروم بود.فقط تونستم خودمو بندازم رو صندلی.

لباس پوشیدنش بر می گشت به دهه ۷۰(خدا شاهده راست می گم).رنگ مرده کاپشن و شلوارش،سبیلش،موی فرفریش...

حتا بخاطر من ،نرفته بود خونه لباسی عوض کنه.ادکلنی بزنه.صاف صاف از شرکت اومده بود اونجا.

خیلی دوس داشتم  پا شم و همون لحظه بیام بیرون.اما نمی شد...

 

 

ادامه دارد(چون دستم خسته شد!)

سلام

سلام م م م.اومدم منزل جدید.مبارکم باشه.