حول نگار( 3: قسمت آخرحکایت دیلماجی خاتون و خورشت ماست)
تو اون مدت که اصفهان بودم،توی رستوران می دیدم یه جور خوراکی هست که من نمی شناسم.مثل عکس قسمت اول پست: پر از زعفرون و تزئین با زرشک و خلاصه حالی به حالی میکرد آدمو!
توی مهمونی هم دیدم به به این خوراکی بی نام! سر میز هست.و فهمیدم اسمش خورشت ماست هست. و چشمک می زد که منو بخوررررررررررررر.
منم با خوشحالی 2 قاشق ریختم روی برنجم و خوردم.کاخ آرزهام به محض رسیدن خورش به پرزهای چشاییم ویران شد!
سرد بود و شیرین اه ه ه ه ه
.خلاصه اینقدر بد بود که باقیش رو نخوردم و قورمه سبزی رو ترجیح دادم.
چند ماه بعد داشتم برای فرشته از سفر و خورشت ماست می گفتم.به محض خارج شدن عبارت:ریختن خورشت روی برنج ،فرشته منفجر شد!
گفتم چرا می خندی؟
گفت :می خندم که دسر ریختی رو پلو!!!!!!!خورشت ماست دسر اصفهانی هاست.
بعدم کلی این و برای مادرش تعریف کرد و با افتخار از خنده هاشون برام تعریف می کرد..
یعنی خانم میزبان روش نشد به من بگه؟کلی احساس ضایع شدگی مزمن کردم و یاد کسانی افتادم که تو مجالس عروسی برنج و ژله شون قاطی می شه.!!!
خب اگه اسمش خورشته،چرا دسره؟
اگه دسره چرا گوشت داره؟
چرا من ریختم رو پلو میزبان سکوت کرد؟
چرا از خنده نترکید؟
اما گذشته از این حرفها خیلی خوش گذشت.مخصوصا میدون نقش جهان که می شه چندین روز توی عماراتش گشت و خسته نشد و تاریخ رو مرور کرد.
چند تا عکس هم در ادامه مطلب می ذارم.


ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش