دلباختگان(قسمت دو:بقیه آقای 49)
نمی دونم چه جوری بگم.اما می خوام از طریق این بلاگ،نفرتی رو که سالهاست تو وجودمه کمرنگ کنم.گاهی مجبورم اینطور پستها رو بنویسم.چون خاطراتش از دوران بچگی مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شه.
اگه ناراحتتون می کنه،این پستها رو نخونید.چون برای بهبود و رشدم باید بنویسمشون...ببخشید.
حالا بریم سر ادامه ماجرای ما...
ما توی کافی شاپ بودیم.
از طرف دیگه مادری و خواهری خیلی کنجکاو بودن.گفتن ازش فیلم بگیر!!![]()
گفتم :مامان جان چه جوری؟؟؟؟ خلاصه به ضبط صوت از ۴۹ رضایت دادن.
ما نشستیم.یعنی من تا حالا تو عمرم اینقدر تابلو نشده بودم!! گوشیم رو در آوردم پشت و رو گذاشتم رو میز و دکمه رکورد رو زدم!!!۴۹ هم با دهن باز نگاه می کرد
!
اینقدر تو ذوقم خورده بود که کیک کاکائویی جلوم اصلا وسوسه م نمی کرد بخورمش.
برای حفظ ظاهر شروع کردیم به صحبت و اون از خودش گفت.دیدم کلا رابط برای جوش دادن وصلت همه اطلاعات رو پیچونده بود.گفتم :چند تا بچه هستید شما؟
گفت:من پنجمی و وسطیم!!!!!!!!!!!!!!گفتم :اااااا،ما هم دوتاییم!!!!
خلاصه گرمم هم بود.اگه ۴۹ نبود پالتوم رو می نداختم رو شونه م.ولی روم نمی شد.داشتم له له می زدم مث....
بعد از نیم ساعت گفتم که دیگه بریم.از شانس من بدببببببببببببببخت بارون سیل آسایی گرفت.از اون اصرار که برسونمتون.از من انکار
.
و مجبور شدم تا دم در منزل باهاش بیام.
اومدم صداش رو گوش کنم،دیدم به،از هولم دکمه رکورد رو نزدم!!!
.
.
.
و خلاصه جواب ما منفی شد.
اما بعد از این ماجرا ما همکار شدیم.اوایل اینقدر خجالت می کشیدم که حتی روم نمی شد برم دستشویی!چون باید از جلوی ۴۹ رد می شدم.تا ایکنه کارم به دکتر کشید و دعوام کرد که باید دستشویی بری و خجالت نکشی وگرنه کلیه ت آسیب می بینه. ...
یه روز داشتم رزومه پرسنل رو ترجمه می کردم تا رسیدم به ایشون و دیدم متولد ۴۹ هستن(وجه تسمیه!)
چند وقت پیش تولد یکی از بچه ها بود طبقه پایین.چون مردونه بود من نرفتم.بقیه که اومدن بالا دیدم ۴۹ اومد پیشم یه چیزی تو دستشه.گفت:براتون شیرینی آوردم.تو دستمال گذاشتم با دستم بر نداشتم!!(با پا برداشتی؟!!)
و کلا از این کارها زیاد می کنه که منو عذاب می ده.و تو نگاه کردن کم هم نمی ذاره ماشاالله.اشعه نگاهش همیشه احساس می شه.!!!
اما دلیل اعتماد پدر اینه که چندین ساله ایشون رو می شناسه.خب مرد بدی نیست.با خداست.اهل حلال و حرومه.تو مسائل مادی هم امتحانشو پس داده.
اما به عنوان یه مرد حتی ۱ اپسیلون جذابیت برای من نداشت.نه اینکه ظاهر همه چیزه.اما خیلی مهمه.حتا نمی تونم تصور کنم که بخواد دست منو بگیره.خب رسیدن به ظاهر و آراستگی براش مهم نیست( سبیلش.وای ی ی ،شلوار گشادش بدتر.آخه من می تونم چکار کنم ؟؟؟).اما برای من مهمه.
می گن اگه آدمی ۶۰ ٪ معیارها رو داشت قبول کن.ایشون ۱۰ ٪ هم نداشت.
خلاصه کم حرصم نمی ده.مادری هم می گه مثلا شیرینی نگیر ازش!خب روم نمی شه نگیرم.
می گم:مادری نکنه خدا بخاد بزنه پس کله م مجبور بشم باهاش ازدواج کنم؟مادری می گه:خب مجبور که نیستی.نترس...
خلاصه این بود انشای من.
خدا عاقبت ما رابه خیر کناد!
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش