شاید بعدا واسه خودش کسی بشه!

این عکس مربوط به لحظه دقیق "تخمک گذاری "هست.توی این شکل هم تخمک همون "egg" هست.که به رنگ زرده.تخمدان ، "ovary" و فولیکول هم می شه "follicle".و تخمک در حال آزاد شدن از سطح تخمدانه.
این اولین عکسیه در این زمینه گرفته شده.یعنی شکار لحظه!
برای من خیلی جالب بود.چون شبیهش رو ندیده بودم.این تخمک بعد از ورود به رحم و لقاح می تونه مبدل به یک انسان بشه.خدا رو چه دیدید،شاید شخص مهمی شد!
* شاید پست گنگ و یه جوریی باشه.ولی چون برای خودم هیجان انگیز بود خواستم شما هم ببینید که نیمی از وجود همه مون چه شکلیه!
*اگر سوالی داشتید در خدمتم.
دوست خوبم
زمان گذشت..
فرسخها دورتر،سالیان سپری شده نشانم داد:
دوستش داشتم مثل یک دوست
دوستم داشت مثل یک عاشق
و من نمی دانستم
دلم گرفت....
مشق من
این روزها (2)
رسما درمانگاه منفجر می شه.![]()
اما چند نمونه از عجایب این چند وقت:!
ـ مادری به همراه دختر نوزاد و پسر ۶ ساله ش برای واکسیناسیون اومده بود.وقتی می خواستم تزریق رو انجام بدم پسر کوچولو اومد جلو و گفت:خوب بزنی و گرنه شکائت(یعنی شکایت) می کنم ازت! دوباره :یواش بزنیاااااا.شکائت می کنم ازتا!
ـیکی از بارداهام اومد.مراقبتش رو انجام دادم و گفتم که ۴۰ هفته ش پر شده و باید بره بیمارستان.دیدم من و من می کنه.گفت :می شه بنویسی بدی دستم که باید بستری بشم؟گفتم :نه.چرا؟
گفت :شوهرم منو نمی بره!پس زنگ بزنم بهش می گی؟گفتم :بله.تماس گرفت و گفتم:آقای ..خانمت ماهش پر شده.درد نداره.نبریش بچه خفه می شه.گفت:بله چشم.(حالت بچه های بی گناه به صداش داده بود.)
ـمادری دوقلوهای ۱۸ ماهه داره.دختر لوسی داره.می گم :قدش رشد نکرده.قطره آهن بهش میدی؟میگه:نه .باباش نمی ذاره.می گه اینا الکیه.
پدر رو صدا کردم و براش توضیح دادم.ظاهرا قانع می شه.
ـدختری ۴ ساله اومده که پایش رشد بشه.می بینم توی سالن صدای داد و فحش و جیغ میاد...عوضیاااااااا،کثافت......برو عوضی...و یک مادر مستاصل.می گه:با مادر شوهرم هم خونه ایم.مادر بزرگ و پدربزرگ و عمو بچه رو لوس و بی ادب می کنن.پدربزرگش می گه :برو مامانتو بزن!!!![]()
ـیک مادر ترگل ورگل با دختر بور و سفیدش میاد.اسم دختر "روشا" ست.می پرسم معنی اسمش رو. میگه:می خواست اگه پوستش سفید شد بذارم روشا.یعنی "روشن و نورانی".برام جالب بود.
تا دیدار دوباره
یه دختر جوون توی فیلم فوت کرد.خواهر و مادربزرگ وارد سرد خونه شدن تا برای آخرین بار ببیننش.خواهرش زار می زد.
اما مادربزرگ....
آروم ملافه رو کنار زد،بوسیدش و گفت: عزیزم،فعلا خداحافظ تا روزیکه دوباره همدیگه رو ببینیم.
آرامش عجیب و دلپذیری داشت.
تمنای دلم از خدا اینه که به من هم قدرت پذیرش واقعیات و ایمان و اعتماد بیشتری نسبت به خودش عطا کنه.
آمین
دکتر جونننننننننن
بالاخره انتظار خیلی ها به سر رسید(آقایون و خانومهای دکتر منظوره) و دوست پزشکم سمس داد که "رشته قلب دانشگاه ....قبول شدم"
حالا فکر کنید منم تو چرت بودم.دراز کشیده بودم.خوشحالم بودم.اشکام هم گوله گوله می ریخت رو صورتم از شوق.زنگ زدم بهش و عجیب صداش آروم بود.گمونم تو شوک بود هنوز.چون این آرزوی ۴ ساله ش بود که این رشته تخصصی رو قبول بشه.
براش نذر کردم.کیه که ادا کنه تو اینهمه بیحالی و خستگی؟![]()
چقدر لذت می برید؟
به لذتهای زندگی فکر می کنم.لذتهایی که می شه داشت،لذتهایی که من می برم و لذتهایی که بقیه می برن.
حس می کنم لذت بردن یه واژه دور افتاده توی ذهنمه.
ازتون می پرسم:
شما چی رو توی زندگی لذت می دونید؟
در حال حاضر چه لذتهایی از زندگیتون می برید؟
* جوابهاتون برام مهم هستم.خیلی مهم.اگه مایل نیستید بقیه از لذتهاتون مطلع بشن(به هر دلیل) برام پیام خصوصی بذارید.
ممنون
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش