تحویل سال ۱۳۹۱ برام خیلی عادی بود.نه تپش قلب اونچنانی داشتم.نه اشکم جاری شد.برام جالب بود.حتی وقتی اشکهای مادر رو دیدم هم دلم نمی خاست گریه کنم.قبلش اون برگه معروف رو نگاه کردم و اسم کسانی که برام مهمتر بودن رو تو دلم گفتم.بعد نشستیم دور هفت سین و سال نو شد.تبریک و در آغوش کشیدن و عیدی دادن و عیدی گرفتن ...
رفتیم خونه پدربزرگ.بچه ترهای فامیل و طبق معمول تو سر و کله هم زدن و شوخی های زیر ۱۸ سال و بالای ۱۸ سالشون که تمومی نداره.
امسال دختر عمه و همسر و رزانای ۳ ماهه ش هم بودن.رزانا سر همه رو گرم کرده بود.دختر سیاه سوخته سیبیلوی بامزه ه ای بود.بغلش کردم و بازی کردیم.و بعد رفت بغل مادربزرگ.وقتی از نزدیک دیدش گفت:وای چه دختر نازی.چه سیبیلهایی داره
.بعد از رفتنشون بحث سیبیل بالا گرفت.پسر دایی یه نگاه به ما کرد گفت شما رو اگه یه هفته بندازن تو یه اتاق و درش رو قفل کنن،وقتی بیاین بیرون از رزانا بدتر شدین
.
۲ تا از پسرهای فامیل قصد سفر کربلا دارنوالبته من تعجب کردم که اینا آخر خیلی کارا هستن. کربلا؟!! یادم اومد"عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت..."گفتم :اسیر نشین؟بمب نذارن بترکین؟یکیشون گفت:اونا مهم نیست.فقط شکنجه های بی ناموسی ندن ما رو ،اونم جلوی همدیگه!
روم نشد بگم :ینی اگه جلوی هم نباشید منعی نداره؟!
مادربزرگ دستش شکسته وتو گچه.
پدربزرگ هم دیگه ساکت شده و کم حرف.هر کس میومد مادربزرگ میگفت:دکتر می گه مغزش در حال کوچیک شدنه.
خلاصه بشنوید از گردو خانوم و دسته گلهاش...
گردو یه دوستی داشت.پسره مغازه دار بود و دیپلمه.خیلی لردبازی در میاورد.البته خشک و خالی بود.چون من تا ته رابطه شونو می دونم و همیشه برام عجیب بود که به چه امیدی این پولهای نازنینو خرج گردو می کنه.مثل گوشی تاچ.رژ لب ۲۰ هزار تومنی.سرویس نقره و ...البته گردو هم کم نمی ذاشت و با نیم سکه و ربع سکه و تی شرتهای آنچنانی جبران می کرد.
اما اشتباه بزرگش این بود که سیر تا پیاز روابط گذشته رو برای این پسر گفته بود و قرارازدواج هم گذاشته بودن!
پسر هم تشنه محبت و به نظر من کمی شکاک بود.زیاد هم تعادل روحی نداشت.و دوست من هم بی تقصیر نبود.آقا،این اواخر گوشی می زد زمین و می شکست یا وقتی با گردو صحبت می کرد و گردو روش به سمت دیگه ای بود صورتشو می گرفت و می گفت به من نگاه کن و از این کارهای عجیب.
تا اینکه بینشون حسابی شکرآب شد و مدعی شد من فلان قدر خرجت کردم.اگه ندید میام و آبروتو می برم.
کار بالا گرفت و جایی برای پنهون کاری نموند.پدر و مادرها اومدن وسط و آقا ۴ میلیون تومن ناقابل از برادر گردو گرفت!!!
حالا تصور کنید من تو ماشینم و در مسیر شمال.گردو با سمس اینا رو می گه و تاکید داره می خوام خودمو بکشم.دیگه خسته شدم از زندگی.
من تجربه دارم.خیلی از کسانی که می گن خودکشی،واهمه ای ازش ندارن.این کارو می کنن.البته به اون عزیز نتونستم کمک کنم.در توانم نبود.و از دستش دادم.
الانم تو ماشین بودم.نمی شد بهش زنگ بزنم، آبروش می رفت.شک داشتم که تصمیمش جدیه یا نه.سعی کردم با سمس بهش آرامش بدم.اونم هی حلالیت می طلبید و می گفت دوستت دارم و دل منو خون می کرد.
بعد از مقادیر متنابهی دق دادن بنده و سپری شدن یک و نیم ساعت ییهو سمس دادم که:مرسی که نذاشتی!ببخشید ترسوندمت.می خوام زندگی کنم..گفتم:بمیری من تو ماشینم.قلبم تو دهنم اومد...
و البته دلم برای خونوادش می سوزه که اینقدر مظلومن و همیشه باهاش راه میان.و خودش هم کمبود عشق داره توی زندگیش.
می خوام وقتی دیدمش یه جفت کشیده نر و ماده بزنمش شاید آدم بشه
!
و می دونم این رفتارش ادامه داره...
موقع برگشت از سفر هم تا پا گذاشتیم تو ماشین حالت تهوع خواستنی و شیرین من شروع شد.ترافیک هم کم نبود.سفر طولانی شد و من با وجود خوردن ۲ تا قرص مثل آفریقایی ها به ناهار خوردن بقیه نگاه کردم و هیچی نخوردم...
دیروز فرشته اومد دم در خونه که یه کتاب ازم بگیره.مادری می گفت :چقدر لاغر شده از دفعه قبل.گفتم :مامان!۷ ماهه داره اشک می ریزه.نه می تونه جدا بشه نه زندگی کنه با علی.
دلم برای شماها هم خیلیییییییییییییییییییییییییییی تنگ شده بود.استرس کنکور و درسهای باقیمونده خیلی ناراحتم می کنه.
گاهی سریال "سلطان و شبان" رو می بینم.جالبه برام.و هر شب "خنده بازار" هم رو شاخشه برای آرامش روحم.
دوستتون دارم.
*راستی شادی رو یادتونه؟با همکارش نامزد شدن و الان در سفر هستن.