آقای شامخ

اول مهر ۱۳۸۱.دفعه اول که وارد دانشکده شدم توی بخش آموز دیدمش.مردی بود حدودا ۴۰ ساله.نکته ای که در نگاه اول توجه آدم رو به خودش جلب می کرد چشم چپش بود که نابینا بود و ظاهر جالبی نداشت.ریش و سبیل،یه شکم قلنبه ،شلوار پارچهای با کتوتی سفید!و یه جلیقه بافتنی روی پیرهنش.به قول خودمون جواد!

باهاش زیاد سر و کار داشتیم.همیشه کارمون رو راه مینداخت.عجول و عصبی نبود.چشمش پاک بود و با اینکه اکثر بچه ها دختر بودن هیچوقت نگران نگاه های نارواش نبودیم.

ظهر که می شد از دفترش می اومد بیرون و توی راهرو می استاد و اذان می گفت.همه به این کارش عادت داشتن.

چند وقت پیش رفتم سایت دانشکده و آگهی ترحیمش رو دیدم و تازه بعد از ۹ سال فهمیدم جانباز بود و چشمش هم توی جنگ آسیب دیده بود.

آدمهایی مثل آقای شامخ کم هستن.طوری رفتار می کنن که همیشه با یادشون شاد می شیم و به یاد نیکی و خیر می افتیم.روحش شاد.

بخشش

این روزها تو فکر بخشش هستم.بخشش ۳ نفر که  تاثیرات عمیق و منفی خیلی زیادی تو زندگیم گذاشتن...

کار سختیه.مثل کندن کوه.وقتی یادم میاد که بخش عظیمی از رنجهام نتیجه رفتارهای اونهاست روحم بشدت در برابر بخشیدنشون مقاومت می کنه...

اما مثل اینکه تا نبخشم،تا رها نکنم ،بیماری و درد روحم دست از سرم بر نمی داره.

ببخشمتون؟

استادی که از دیوار مردم بالا نرفت!

خواهری اومده و یک کتاب نشونم می ده.مولفش استاد گرامیشه.حدود ۵۰ صفحه بود و اندازه ش از دفترهای معمولی کوچکتر.گفتم چند؟گفت ۱۳۰۰۰ تومن!

و من مثل تام و جری چشمهام از حدقه زد بیرون و فکم افتاد!

گفتم مطمئنی ؟چون اینقدر نیست قیمتش.نهایتا ۴۰۰۰ تومنه. لیبل قیمت رو نگاه کردم.روش یدونه تگ چسبونده بودن و با دست!نوشته بودن ۱۳۰۰۰ تومن!!!با معصومیت خاصی که حاکی از بیخبریش بود گفت استاد گفته من از اول گفته بودم ۱۳۰۰۰ تومن.ناشر اشتباهی ۳۰۰۰ تومن چاپ کرده.برای همین لیبل زدیم!

گفتم عزیز دلم این انتشارات کتابهای رفرنس منه.خیلی هم سرشناسه.استادتون یه دزد وقیحه.من قیمتو می دونم.

خلاصه بچه ها ته و توی قضیه رو درآوردن که بله ۴۰۰۰ تومنه و استاد هر ترم به همین شکل سرکیسه می کنه دانشجوها رو.قرار شد خواهری کتاب رو پس بده مثل یه عده.

یه عده ی نمی دونم تو سری خور یا...؟ هم گفتن ما رومون نمی شه.پولشو می دیم به استاد.

و هیچکس به رئیس دانشگاه اعتراضی نمی کنه از ترس کم شدن نمره یا حذف واحد!

دزدی فقط از دیوار کسی بالا رفتن نیست !

دزد!

چند شب پیش مهمونی بودم.پیرهن پوشیدم با جوراب کلفت.یه شلوار جین هم پوشیدم که تو خیابون  مشکل نداشته باشم.بعد موقع برگشت دیدم خب کسی هست که منو برسونه.خبطی کردم و شلوارمو روی جوراب شلواری نپوشیدم.البته پیرهمن هم تا زیر زانو بود.کوتاه نبود.خلاصه ساعت ۹ بود که سر کوچه پیاده شدم.به راه افتادم تو کوچه مون.وایییییی.کوچه چقدر طولانی و تاریک شده بود!جالب بود.یه ساختمون نیمه ساز داریم تو کوچه.یه پسر کارگر که تازه پشت لبش سبز شده بود اصراری داشت که خانوم بیا ما جا داریم.یعنی واقعا شلوار پوشیدن خانمها تا این حد ازشون محافظت می کنه؟خلاصه ترجیح دادم برم خونه خودمون نه پیش اوشون!

الان تلفن زنگ زد و فهمیدم دیشب پسر یکی از اقوام که هم محل ما هست رو  تو یکی از همین کوچه ها خفت کردن.شوکر داشتن و تا اومده دادو هوار کنه تهدیدش کردن.خلاصه همه شون حسابی شوکه هستن.

الان دارم فکر می کنم:خدا رو شکر!

عنوان ندارد

این روزها زندگی شده درس و درس.غوطه وری بین خوف و رجا.قبولی یا مردودی!..

در مورد پست رمزآلودم یه نکته ذکر کنم.توصیفی که از خودم کردم،همون چند کلمه،تراوشات ذهن من نیست.چیزهاییه که اطرافیان به شکل دوستانه،توی بحث و جدل یا گاهی به شکل متلک بهم گفتن.

برای من و یکی از دوستان دیگه در این مورد سوتفاوتی ایجاد شده بود که حل شد!گفتم شما هم بدانید و آگاه باشید.

دوست دیگه ای که پیشنهاد داده بود به روانکاو مراجعه کنم.دوست من از مشاور و روانکاو هیچی جز خالی شدن جیب و گاهی بدتر شدن اوضاع نصیبم نشده.مشاور هر کس خودشه و لاغیر.

نمی دونم چرا این چند وقت چندین قدم برگشتم عقب و هرچه رشته بودم پنبه شد.

که امید دارم بزودی برگردم سر جای قبلی و جبران مافات بشه.

دلم برای همه تنگولیده.نمی تونم سر بزنم و کامنت بذارم.

دوستتون دارممممممممممممم

درس و مشق

قرار بود که چند روز باقیمانده( ۶۰ روز حدودا) در کتابخانه ملی سپری بشه.

اما اونجا بدمسیره.پدر پیشنهاد داد که برم کتابخونه فرهنگسرای محله مون.با اکراه قبول کردم.چون جو کتابخونه ملی رو دوست دارم.اما زمان این روزها برام طلاست.خلاصه رفتم و ثبت نام کردم.و در کنال تعجب قبل از صدور کارت بهم اجازه ورود دادن.مسلما فضای متفاوتی از کتابخونه ملی داره.اما بد هم بنظر نمی اومد.تقریبا نصف محیطش بدون میز بود.چون ۲ روزه که بازش کردن.جمعیت هم کم بود.اما...!

هر ۱۰ دقیقه یکبار مامورهای حراست میان داخل و سرک می کشن همه جا.گاهی هم خانمهای مسئول میان و از بین میزها رد می شن!نگاه می کنن ببینن بچه ها چی دارن.قبول که نباید خوردنی خورد.اما دیگه دزد که نگرفتن!

کم کم شلوغ و شلوغتر شد و جا کم اومد.بچه های بیچاره هم نشستن رو موکت و دم نزدن.تا آقای گارد اومد گفت پا شید برید.رو زمین نشینید!با کلی بحث از قسمت آقایون براشون صندلی خالی آوردن تا بشینن!!

به شدت به  کوتاه بودن مانتو و مدل شلوار حساس هستن.

برای استراحت هر ۲ ساعت یه دوری تو پارک مورد علاقم ،پارک دوران نوجوونی،پر از شادی یا غصه،دوستانم ، میزنم.

قدمی میزنم.شور و حال مردم رو تو پارک دوست دارم.

ناهار هم توی پارک می خورم!مثل مسافرها!

اعتکاف

این روزها دارم کم کم به مراسم معنوی اعتکاف  کنکوری می رم.بخاطر درس خوندن قراره کمتر بیام نت.

ولی سر می زنم.

اجنبی دوست داشتنی!

پریشب تلفن زنگ زد.مامان بالا سرش ایستاد و گفت:از خارجه.تعجبی نداشت.کسان زیادی داریم و تماسهای گاه و بیگاهشون.

گوشی رو برداشت و گفت:سلام خسرو جان!

این اسم همیشه تمایل عجیبی در دور شدن از صحنه در من و خواهری رو بیدار می کنه!!چرا؟چون این فامیل دور بعد از کلی صحبت با مامان و بابا تازه با من و خواهری حرف می زنه.اونم حدود ۳ ربع ساعت.بعد یدفعه حس صمیمیت می کنه و مثلا می پرسه:خب خاتون جان چند تا پسر تا حالا تو زندگیت بودن.عاشق شدی؟چرا نه.چرا آره؟

فکر می کنه اینجا هم اونجاست!

خلاصه من چپیدم تو اتاقم.

دیدم مامان ذوق زده داره حرف می زنه و شادی تو صداشه.وسطهای حرف دیدم که داره می گه:آره کارول جان.بچه ها هم خوبن.کی میاین ببینیمتون؟

کارول همسر فامیل دوره.اهل سرزمین ۵۲ ایالت.که مدتی اینجا اومده و زندگی کرده و همیشه ذکر خیرشو شنیدم از مامان.و با هوش و فراسته که اونزمان فارسی هم یاد گرفته بوده.

ولی باورم نمی شه!حتا یک جمله هم نبود که مامان براش توضیح بده معنیش رو.در حالیکه حدود ۳۰ ساله ایران نیستن!!

هر چه کردم نرستم از دام بلا!

گفتن:خاتون بیاد باهاش حرف بزنیم.

گوشی رو گرفتم و برای اولین بار صدای کارول رو شنیدم.حظ کردم از لهجه فارسیش.از کارم و مسائل روزمره پرسید و ازدواج.بعد یدفعه گفت:فکر می کنی چرا طلاق تو ایران زیاد شده؟ حس کردم مجری برنامه رونشناسیم!

گفتم :عدم شناخت!

گفت :آره.مث اینجا.

خلاصه نتیجه صحبت شد حدودا ۳ ساعت که من آخرشو نشنیدم و خوابیدم...

تمایل خونواده ۳نفریشون برای سفر به اینجا ستودنی بود.

از شادی مامان و بابا شاد شدم.

علاقم به کارول بیشتر شد.(فامیل دور وراج نه!فقط کارول!)

دلم می خواد!

این پست غرغر زندگیه.اگه همدردید کامنت بذارید.نصیحت و خوش بینی ابلهانه  بسه برام!ببخشید عصبانیم.
ادامه نوشته

روح بیچاره من

دیدم خانم اردیبهشتی درمورد حال نداشتن و قضیه سرم زدنش نوشت گفتم ما هم بنویسیم بر ما چه گذشت.چون دیگه گذشته و می دونم ناراحتتون نمی کنه و عیدتون خراب نمی شه.

اصولا من آدمی هستم که خیلی زود حالت تهوع می گیرم و باید برم درمانگاه و سرم بزنم.

مثل غربتی ها.توی هواپیما از وقتی یادم میاد موقع پرواز و نشستنش حالم بد می شد.جاده چالوس که نگووووووووووووو.مرگ جلوم رژه می رفت.(بخاطر همین هیچوقت از اون مسیر نمی ریم.).تو ماشین هم زیاد بشینم حالم بد می شه.کلا زود هم مسموم میشمو نمی تونم قاطی پاتی همه چیز با هم بخورم.

اینها به کنار.مدتیه فهمیدم استرس زیاد هم باعث حال بهم خوردگیم می شه...

آخرهای اسفند یه روز به محض تناول ناهار شرکت دیدم حالم خوب نیست.هی بخودم تلقین کردم که :نه .تو خوبی! و از این حرفها.تا اینکه شب دیدم نه.بی فایده ست.رفتیم درمانگاه.دکتر اونجا بواسطه همین حالت که،دقیقا  اسفند سال ۸۹  برام ایجاد شده بود منو شناخت.یه دکتر جوون که خواهرش ماما بود و کلی مخم رو خورده بود.اون شب گفت:هیجان نداری؟استرس نداری؟هیجان منفی؟زیاد خوشحال هم باشی شاید حالت بد بشه ها!

گفتم :نه غذا بهم نساخته.

اون شب گذشت.و حال بد من وسطهای عید شروع شد.دیگه استرس کنکور و چند تا مساله دیگه یه جوری باید می ریخت بیرون.گریه م نمی اومد.و بدنم با بی اشتهایی و این حال بد خودشو رها می کرد.

مامان اومد نشست کنارمو کلی گفت چرا دلشوره دارم و من آروم شدم.

ولی فردا صبح دوباره..

و دیشب با پدر حرف زدم و باز کمی بهتر شدم.

خدا می دونه چی می شه.حرف زیاده.اما یه چیزی درونم نمی ذاره بنویسم...شاید بعدا...

 

نوروزنامه

تحویل سال ۱۳۹۱ برام خیلی عادی بود.نه تپش قلب اونچنانی داشتم.نه اشکم جاری شد.برام جالب بود.حتی وقتی اشکهای مادر رو دیدم هم دلم نمی خاست گریه کنم.قبلش اون برگه معروف رو نگاه کردم و اسم کسانی که برام مهمتر بودن رو تو دلم گفتم.بعد نشستیم دور هفت سین و سال نو شد.تبریک و در آغوش کشیدن و عیدی دادن و عیدی گرفتن ...

رفتیم خونه پدربزرگ.بچه ترهای فامیل و طبق معمول تو سر و کله هم زدن و شوخی های زیر ۱۸ سال و بالای ۱۸ سالشون که تمومی نداره.

امسال دختر عمه و همسر و رزانای ۳ ماهه ش هم بودن.رزانا سر همه رو گرم کرده بود.دختر سیاه سوخته سیبیلوی بامزه ه ای بود.بغلش کردم و بازی کردیم.و بعد رفت بغل مادربزرگ.وقتی از نزدیک دیدش گفت:وای چه دختر نازی.چه سیبیلهایی داره.بعد از رفتنشون بحث سیبیل بالا گرفت.پسر دایی یه نگاه به ما کرد گفت شما رو اگه یه هفته بندازن تو یه اتاق و درش رو قفل کنن،وقتی بیاین بیرون از رزانا بدتر شدین.

۲ تا از پسرهای فامیل قصد سفر کربلا دارنوالبته من تعجب کردم که اینا آخر خیلی کارا هستن. کربلا؟!! یادم اومد"عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت..."گفتم :اسیر نشین؟بمب نذارن بترکین؟یکیشون گفت:اونا مهم نیست.فقط شکنجه های بی ناموسی ندن ما رو ،اونم جلوی همدیگه!روم نشد بگم :ینی اگه جلوی هم نباشید منعی نداره؟!

مادربزرگ دستش شکسته وتو گچه.

پدربزرگ هم دیگه ساکت شده و کم حرف.هر کس میومد مادربزرگ میگفت:دکتر می گه مغزش در حال کوچیک شدنه.

خلاصه بشنوید از گردو خانوم و دسته گلهاش...

گردو یه دوستی داشت.پسره مغازه دار بود و دیپلمه.خیلی لردبازی در میاورد.البته خشک و خالی بود.چون من تا ته رابطه شونو می دونم و همیشه برام عجیب بود که به چه امیدی این پولهای نازنینو خرج گردو می کنه.مثل گوشی تاچ.رژ لب ۲۰ هزار تومنی.سرویس نقره و ...البته گردو هم کم نمی ذاشت و با نیم سکه و ربع سکه و تی شرتهای آنچنانی جبران می کرد.

اما اشتباه بزرگش این بود که سیر تا پیاز روابط گذشته رو برای این پسر گفته بود و قرارازدواج هم گذاشته بودن!

پسر هم تشنه محبت و به نظر من کمی شکاک بود.زیاد هم تعادل روحی نداشت.و دوست من هم بی تقصیر نبود.آقا،این اواخر گوشی می زد زمین و می شکست یا وقتی با گردو صحبت می کرد و گردو روش به سمت دیگه ای بود صورتشو می گرفت و می گفت به من نگاه کن و از این کارهای عجیب.

تا اینکه بینشون حسابی شکرآب شد و مدعی شد من فلان قدر خرجت کردم.اگه ندید میام و آبروتو می برم.

کار بالا گرفت و جایی برای پنهون کاری نموند.پدر و مادرها اومدن وسط و آقا ۴ میلیون تومن ناقابل از برادر گردو گرفت!!!

حالا تصور کنید من تو ماشینم و در مسیر شمال.گردو با سمس اینا رو می گه و تاکید داره می خوام خودمو بکشم.دیگه خسته شدم از زندگی.

من تجربه دارم.خیلی از کسانی که می گن خودکشی،واهمه ای ازش ندارن.این کارو می کنن.البته به اون عزیز نتونستم کمک کنم.در توانم نبود.و از دستش دادم.

الانم تو ماشین بودم.نمی شد بهش زنگ بزنم، آبروش می رفت.شک داشتم که تصمیمش جدیه یا نه.سعی کردم با سمس بهش آرامش بدم.اونم هی حلالیت می طلبید و می گفت دوستت دارم و دل منو خون می کرد.

بعد از مقادیر متنابهی دق دادن بنده و سپری شدن یک و نیم ساعت ییهو سمس دادم که:مرسی که نذاشتی!ببخشید ترسوندمت.می خوام زندگی کنم..گفتم:بمیری من تو ماشینم.قلبم تو دهنم اومد...

و البته دلم برای خونوادش می سوزه که اینقدر مظلومن و همیشه باهاش راه میان.و خودش هم کمبود عشق داره توی زندگیش.

می خوام وقتی دیدمش یه جفت کشیده نر و ماده بزنمش شاید آدم بشه!

و می دونم این رفتارش ادامه داره...

موقع برگشت از سفر هم تا پا گذاشتیم تو ماشین حالت تهوع خواستنی و شیرین من شروع شد.ترافیک هم کم نبود.سفر طولانی شد و من با وجود خوردن ۲ تا قرص مثل آفریقایی ها به ناهار خوردن بقیه نگاه کردم و هیچی نخوردم...

دیروز فرشته اومد دم در خونه که یه کتاب ازم بگیره.مادری می گفت :چقدر لاغر شده از دفعه قبل.گفتم :مامان!۷ ماهه داره اشک می ریزه.نه می تونه جدا بشه نه زندگی کنه با علی.

دلم برای شماها هم خیلیییییییییییییییییییییییییییی تنگ شده بود.استرس کنکور و درسهای باقیمونده خیلی ناراحتم می کنه.

گاهی سریال "سلطان و شبان" رو می بینم.جالبه برام.و هر شب "خنده بازار" هم رو شاخشه برای آرامش روحم.

دوستتون دارم.

*راستی شادی رو یادتونه؟با همکارش نامزد شدن و الان در سفر هستن.

 

برگشتیم

سلام دوستای عزیزم.دلم براتون خیلی تنگ شده.دیشب برگشتم تهران.اینقدر تو ترافیک موندیم که شبیه کتلت شدیم.خسته و کوفته ..

سر فرصت یه پست درمورد ماوقع نوروز می ذارم.