ادامه پست قبل
افشین می گه:افسانه جان،من رفتم خداحافظ.
افسانه برمی گرده و نگاهش می کنه.باورش نمی شه.افشین پرواز کرده...برای همیشه.
*واقعا می شه با این همه آرامش از این دنیا رفت؟ و قبلش هم نسبت به این مساله آگاهی داشت.
و مهم ترین اصل توی این محیط داشتن چشم پاک برای آقایونه...
منشی ها هم یادتونه؟گفتم همه بچه سال هستن و بی تجربه.گاهی از بس باید بهشون تذکر بدم که چی بگن و چی نگن واقعا خسته می شم.
چند روزی دریا پا درد شدید داشت و اصلا نمی تونست راه بره.کارش کشید به دکتر و دوا و درمون.
از اون طرف گلی هم درگیر امتحاناتش بود و خیلی استرس داشت و یه جوش گنده روی گونه ش زده بود.
یه روز ظهر که دریا گفت :می دونی فلانی (از آقایون خدمه)به گلی چی گفته؟ و قیافه ش حسابی رفت تو هم.
گفت:تنها گیرش آورده و گفته که می دونی جوش صورت تو و پا درد دریا چه علتی داره؟ چون جوونید و به رابطه جنسی نیاز دارید.اما ارضا نمی شید.آقایون خوب ....فلان و بهمان و !بیچاره گلی هم هنگ کرده بود.
آخرش هم این اقا گفته بود اگر گلی بخاد براش کتابی من باب مسائل جنسی میاره!!!
منم هنگ کردم.مونده بودم چه کنم.بگم به کسی یا نگم.این آقا ظاهر بسیار موجهی داره.یعنی به عقل جن هم نمی رسه کهمچین جملاتی رو به زبون آورده باشه.
طبق معمول بچه ها هم ترسیدن که بهشون انگ بزنن که شما کرم داشتید.
تا اینکه شادی هم قضیه رو فهمید و به من گفت که سریعا به مدیریت اطلاعش بدم.
تا من برم اونجا خود شادی به خانم مدیر خبر داد.و بعدش من رفتم و براش گفتیم چی شد.چون هم سن ماست و زن هست،خیلی زیاد ناراحت شد.
گفت رسیدگی می کنه.چند دقیقه بعد آقای مدیر گفت بریم اتاقش و از بچه ها خاست قضیه رو شرح بدن.گفت:خود من هم دختر 12 ساله دارم(خود مدیر از من کوچکتره.کف کرده بودم اون وسط!!) چند سال دیگه اونم وارد اجتماع می شه. و ..
کفری شد و گفت:روزی دست خداست.حتا اگر همه ما با این دلیل بیکار بشیم و این محیط این شرایط رو بپذیره،همون بهتر که اینجا نباشیم.
فردا صبح اومد پیشم و گفت که بزودی آقای سوژه از اونجا میره.پرسیدم:به دکتر گفتید؟ناراحت شدن؟(فکر نمی کردم پرسنل اینقدر براش مهم باشن) گفت :خیلی..
و آقای سوژه دیگه نیومد.
اما دوستش از اون روز با ما حرف نمی زنه!بدون اینکه از وقاحت این آقا آگاه باشه جبهه گرفته .و بیچاره شادی.خدمه می گن که مواظب باشید!خطرناکه!
اما دریا میگه:چرا نونشو بریدیم!گناه داشت!!!!