زادن و کشتن و پنهان کردن  دهر را رسم و ره دیرین است


سنگ مزار.چیزی که برای خیلی هامون مهمه.ارزشمنده و شاید بهش نیاز داریم.

مزار امواتمون شاید آخرین نقطه اتصال عزیزمون به این زمین خاکیه.گاهی بهش سر می زنیم.فاتحهای می خونیم و اشک می ریزیم به یادشون.به یاد روزهای خوش و نا خوشی که با هم داشتیم.به یاد محبت و علاقه ای که بهم داشتیم.

نمی دونم برای اونها هم داشتن مزار با نداشتنش فرقی می کنه یا نه.

سالهاست که دلم می خواد عزیزانم توی همین بهشت زهرا بودن.جایی که وقتی می رفتم به یادشون می افتادم.می نشستم کنار قبرشون و باهاشون حرف می زدم. الان باید از توی خونه براشون فاتحه یا قرآن بخونم.شایدم این خودخواهی منه .اصلا برای اونها چه فرقی داره.دیگه تعلقی به این دنیا ندارن.جسمشون چه اینجا باشه ،چه هر جای دیگه اهمیتی نداره.اما همین یه تکه سنگ نه چندان بزرگ گاهی چه ارامشی به آدم می ده.آرامشی که اگه تجربه ش نکرده باشید درکش نمی کنید.

کاش اینجا بودید عزیزانم...

ما هم می توانیم

           


چند روز پیش رفته بودم پارک هنرمندان.دیدم یه قسمت از پارک طبق معمول شلوغه .کنجکاو شدم و رفتم جلو.

دور تو دور حوض پارک میز چیده بودن.پشت هر میز یه پسر کوچولو همراه یه مرد ایستاده بود اونم از نوع ژاپنی.خیلی هیجان زده شدم.روی میز هر کدوم پر بود از کاغذ های سفید و رنگی،مرکب و قلم مو.برای معرفی ،بچه ها اسمشون رو با قلم مو و به خط فارسی نوشته بودن.هر کس که می خواست می رفت پیششون،اسمش رو می گفت و اونا به زبان ژاپنی می نوشتنش.

در اولین نظر لپهای پسر کوچولوی ژاپنی به من می گفت:بیا منو بگیر !و بوس کن.اومدم برم طرفش که دیدم ممکنه بترسه یا خوشش نیاد.مردم هیجانزده بودن و بچه هاشون رو می بردن نزدیک میزها.مادری داشت تکرار می کرد:بهزااااااد.بنویس بهزاد.پسر کوچولو هم به ذهنش فشار میاورد و سر کوچولوش رو می خاروند و یه حرف می نوشت.اینقدر با نمک و معصوم بود که زن از تکرار مکرر بهزاد خسته نمی شد و لبخند می زد.آروم و با طمانینه می گفت:ب ه ز ااااد

برگه های چاپی هم  داشتن که حروف ژاپنی رو روش نوشته بود.البته حروف و ترکیبها.رفتم که یدونه برگه بگیرم.رو کردم به مرد ژاپنی و گفتم:could u please gi..

که یدفه گفت:خانوم کاغذ می خوای؟

منم لبخند  زدم ، هنگ کرده بودم.پرسیدم:فارسی بلدید؟ گفت: یه کم.بفرمایید اینم یه ورق.

این یه کم فارسی بلد بودنش تو حلقم!

جمع شادی بود با اینکه کار خاصی انجام نمی شد.

اما دلیل نوشتن این پستم حسی بود که با دیدن این مردمان بهم دست داد.مردهاشون لبخند می زدن.از ته دل.امید و شادی و رضایت تو چهره شون موج می زد.با حوصله و کمال ادب و احترام با ما  و خودشون حرف می زدن.حرکات آرام و در عین حال کنترل شده داشتن.بچه ها آرام آرام بود.نه اثری از ترس تو چهره شون  که در مکان غریبی هستن،نه  گله و شکایت.با دقت تلاش می کردن مسئولیتشون رو به سرانجام برسون.

خداوندا می شه تو آینده نزدیک ما هم این حسها رو داشته باشیم؟از ته دل ؟  آمین.

خیلی از حس درونی همه شون لذت بردم.


جور استاد به ز مهر پدر

نمی دونم شما هم این حس رو تجربه کردید یا نه.استادی ،در هر زمینه داشتید که حس شاگردی رو در شما بیدار کنه ؟

4 سال پیش بود که تصمیم گرفتم برم و توی این کلاس انجمن خوشنویسان ثبت نام کنم.اونزمان کلاس خیلی پر جمعیت بود.استاد م خیلی به من بی محلی می کرد و من از این موضوع خیلی دلخور بودم.آدم وقتی بزرگ می شه سر کلاس همون حس یه کلاس اولی رو داره که دلش می خواد معلمش بهش توجه کنه.از من تلاش بود برای جلب توجه و از استاد هم تلاش توی بی محلی بهم!یادم امکان نداشت از خطم هم تعریف کنه و این موضوع خیلی بیشتر اذیتم می کرد.به خودم می گفتم:ینی می شه استاد منم دوست داشته باشه؟

زمان گذشت و منم دیگه اصراری نداشتم که از استاد محبتی ببینم.الان بعد از این همه سال شدیم مثل اعضای یه خانواده.اگه یه جلسه سر کلاس حاضر نشم حتما بهش سمس می دم یا زنگ می زنم.جلسه بعد ازم می پرسه که چی شد نیو مدم.مریض شدی یا کار داشتی.

گاهی که باهام حرف می زنه مهربونی و دلسوزی  پدر رو توی چهره ش می بینم.دیگه شدیم استاد و شاگرد واقعی.همون رابطه ای که گاهی توی  کتابها خونده بودم.

استاد بخاطر هنر جوهاش از اون سر شهر میاد اینجا که کلاس ما برگزار بشه.مطمئنم که حق التدریسی که بهش می دن حتی معادل پول بنزینش هم نیست.و تا حالا یکبار هم این مطلب رو بیان نکرده یا ازش شاکی نبوده.حتی وقتی مسئول موسسه روز کلاس رو عوض می کنه و در مورد ساعت کلاس از استاد می پرسه ،تعیین ساعت رو به عهده ما میذاره و می گه:من در خدمتتونم.هر زمان شما مایلید.

مشق بچه ها رو که می بینه تشویقشون می کنه و مهم اینه که توی تدریس خساست و حسادت نداره.

حسادت؟یادمه توی دانشگاه اکثر اساتید می ترسیدن که دانشجوها ازشون جلو بزنن و بالاتر بشن.و بخاطر همین سطح علمی ما رو در حد خاصی کنترل می کردن.

استاد ،اما وقتی هنر جوها به مقطع خاصی می رسن می دیگه :تو از سطح کلاس من بالاتری.می تونی بری پیش استاد خودم.استاد خروش که از نامیهای خطاطیه  و سالخورده ست.

دیروز می گفت:به به !خانمهای کلاس دستشون قرص شده .عالی می نویسی خانوم..

دم  دمهای اذان مغربه  و از کلاس میام بیرون.هوای سرد پاییز می خوره به صورتم.صدای اذان موذن زاده اردبیلی پیچیده توی خیابون که خیلی لذت داره برام.خدا رو شکر می کنم .به خاطر این حس ناب.و

دعا می کنم که استاد همیشه تندرست باشه و سایه ش بالای سرم.

انا مصدوممممم!

کی می گه یوگا ورزش راحتیه؟همین الان خودشو معرفی کنه من می دونم باهاش چکار کنم!یکی از حرکاتی که خیلی دوست دارم بتونم انجام بدم بالانس زدنه.ینی کاملا سر و ته شدن البته کنار دیوار.

یکی از حرکات این جلسه بالانس بود.نود درجه ش که راحتتره انجام دادم.رسیدیم به فول بالانس.مربی جان آموزش رو دوباره داد و  گفت :خیلی مراقب صورت و زانوهاتون باشید.ما هم شروع کردیم و بد هم نبود.ولی ناگهان با زانو اومدم کف پارکت کلاس.دردی نداشت.همه در سعی و تلاش بودن و از کل بچه ها یه نفر تونست حرکت رو کامل انجام بده.

شب که اومدم خونه  با این منظره مواجه شدم:


*این عکس صرفا برای این گذاشته شده که دلسوزی کنید.نه می تونم راه برم نه بشینم.

* زانوم رو به پدری نشون دادم و جریان بالانس رو گفتم.می خنده.می گه:ینی نتونستی؟برووو.می گم:آره نشد بابا.می گه:شوخی می کنی.بالانس که کاری نداره!

می گم :بابا برای آقایون آره.اما زنها دستهاشون ضعیفه.می گه:ربطی به دست نداره!

*اگه بتونم از حرکات محیر العقول یوگا عکس می گیریم تا لذتشو ببرید.