ما هم می توانیم

چند روز پیش رفته بودم پارک هنرمندان.دیدم یه قسمت از پارک طبق معمول شلوغه .کنجکاو شدم و رفتم جلو.
دور تو دور حوض پارک میز چیده بودن.پشت هر میز یه پسر کوچولو همراه یه مرد ایستاده بود اونم از نوع ژاپنی.خیلی هیجان زده شدم.روی میز هر کدوم پر بود از کاغذ های سفید و رنگی،مرکب و قلم مو.برای معرفی ،بچه ها اسمشون رو با قلم مو و به خط فارسی نوشته بودن.هر کس که می خواست می رفت پیششون،اسمش رو می گفت و اونا به زبان ژاپنی می نوشتنش.
در اولین نظر لپهای پسر کوچولوی ژاپنی به من می گفت:بیا منو بگیر !و بوس کن.اومدم برم طرفش که دیدم ممکنه بترسه یا خوشش نیاد.مردم هیجانزده بودن و بچه هاشون رو می بردن نزدیک میزها.مادری داشت تکرار می کرد:بهزااااااد.بنویس بهزاد.پسر کوچولو هم به ذهنش فشار میاورد و سر کوچولوش رو می خاروند و یه حرف می نوشت.اینقدر با نمک و معصوم بود که زن از تکرار مکرر بهزاد خسته نمی شد و لبخند می زد.آروم و با طمانینه می گفت:ب ه ز ااااد
برگه های چاپی هم داشتن که حروف ژاپنی رو روش نوشته بود.البته حروف و ترکیبها.رفتم که یدونه برگه بگیرم.رو کردم به مرد ژاپنی و گفتم:could u please gi..
که یدفه گفت:خانوم کاغذ می خوای؟
منم لبخند زدم ، هنگ کرده بودم.پرسیدم:فارسی بلدید؟ گفت: یه کم.بفرمایید اینم یه ورق.
این یه کم فارسی بلد بودنش تو حلقم!
جمع شادی بود با اینکه کار خاصی انجام نمی شد.
اما دلیل نوشتن این پستم حسی بود که با دیدن این مردمان بهم دست داد.مردهاشون لبخند می زدن.از ته دل.امید و شادی و رضایت تو چهره شون موج می زد.با حوصله و کمال ادب و احترام با ما و خودشون حرف می زدن.حرکات آرام و در عین حال کنترل شده داشتن.بچه ها آرام آرام بود.نه اثری از ترس تو چهره شون که در مکان غریبی هستن،نه گله و شکایت.با دقت تلاش می کردن مسئولیتشون رو به سرانجام برسون.
خداوندا می شه تو آینده نزدیک ما هم این حسها رو داشته باشیم؟از ته دل ؟ آمین.
خیلی از حس درونی همه شون لذت بردم.
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش