کنکور زده

بابا صدام می کنه "علی کنکوری"!

دیگه کم کم دارن تو دلم رخت می شورن.دلشوره گرفتم.

امروز شهرهای محل تحصیل انتخاب کردم.اصفهان و مشهد و تبریز رو هم بجز تهران زدم.

سازمان سنجش همراه داشتن هررررررر گونه وسیله اضافی رو ممنوع کرده از قبیل :موبایل و کیف!

یعنی چی؟مجبورم خودم جمعه ساعت ۶ بعد از ظهر تاکسی بگیرم.چون پیدا کردن بابا تو اون صحرای محشر از محالاته.

مامان دوستم مثلا می خواد بهم قوت قلب بده:

قبول می شی.دانشگاه آزادم که هست.

دوستم:مامایی ارشد آزاد نداره.

مامان دوستم:خب عیب نداره.مگه چند نفر شرکت می کنن؟ماماها کم هستن.

دوستم:مامان بیشترین  شرکت کننده مال پرستاری و بعد ماماییه.

مامانش:درسهاتون که راحته.

من و دوستم متفق القول: !

آنچه برای خود می پسندی...؟

این لحظات رو تصور کنید:

۵ شنبه شبه و شما خوابیده که نه،از خستگی بیهوشید که ناگهان...زنگ آیفون به صدا در میاد.

از اینجا به بعدش رو از دید من ببینید:

با تپش قلب خیلی زیادی از خواب پریدم.تا بفهمم الان کجامو و کی هستم ،مادری آیفونو برداشت:کیه؟ بله؟ کیه؟

بالاخره فهمیدم کیم و کجام.بلند شدم دیدم مادر دم پنجره ست.هر چی نگاه  کرد کسی نبود.

ساعتو نگاه کردم،یک و ده دقیقه نیمه شب بود!

بالاخره صدای یک موجود انسان نمایی بلند شد که :خانوم این ماشین شماست ؟کامیون ما می خواد رد بشه نمی تونه!(ما در بین سه عملیات ساخت و ساز محصور شدیم.اونم دقیقا همزمان! حالا نصفه شب کامیون مبارک قدم رنجه کرده.یه ماشینی که چند تا خونه با ما فاصله داره کنار کوچه پارک شده.بعد زنگ ما رو زدن!)

بعد هم که اعتراض کردیم فرمودند: خب کارمون باید انجام شه!باید معلوم بشه مال کیه!

۳ ربع با خودم کلنجار رفتم تا دوباره تونستم بخوابم..

با خودم گفتم:یعنی اگه کسی همینکارو در قبال این موجودات انجام بده چی می شه؟ چرا مردم ما اینقدر خودخواه شدن.و روز به روز به تعداد این افراد اضافه می شه.واقعا جامعه داره یه سیر نزولی با شیب خیلی تند رو طی می کنه.

خدا به دادمون برسه.

استاد: در صورت آسیب به شکم زن باردار،باید چند ساعت تحت نظر بگیریمش؟

من:۴ ساعت.

استاد:درسته.ولی ما یک شب نگهشون می داریم.

من:چرا؟؟؟؟

استاد:تا آمار شیفتمون بره بالا!

*استاد یکی از بهترینهای رشته زنان هست.جوونترین عضو هیئت علمی.و کلا زن خوبیه و معتقد.خیلی جا خوردم از این حرفش.

مشکل بزرگ

اگه جای من بودید چه کار می کردید:

دوست خیلی نزدیکم ،یعنی ۱ چیزی می گم ۱ چیزی می شنوید،همه حرفهای منو به دوست مذکرش می گه.با اینکه می دونه من از این کارش اصلا خوشم نمیاد ولی دست بردار نیست.عکس منو نشونش می ده.سیر تا پیاز زندگیم هم الان کف دست ایشونه.

چند بار به شکل جدی بهش گفتم این کارو نکنه.اما..

امشب تهدید کردم که اگه به این دهن لقی ادامه بده منم دیگه بهش اعتماد نمی کنم.

اما مگه میشه دوست صمیمیت رو کنار بذاری و باهاش درد دل نکنی.

جوابیه

به نظرم رسید که متذکر بشم:من گفتم ما بالاییم.اما منظورم شمیران و زعفرانیه و اینها نبود.و من کجام مرفه بی درده آخه؟انصافتون کوش پس؟

 اونها نیرویی می خوان که راحت بتونه بره حرم مطهر و اون حوالی.نه منو.

ما خوبیم

سلام به همه دوستان  مجازی خوبم که توی این مدت خیلی بیش از حقیقی ها به فکرم بودن.

مادری بدک نیست.بیشتر استراحت می کنه.

من هم ای.شکر خدا.کدبانویی شدم(نه که نبودم) در حد کوزت.

امروز رفتم دانشگاه فرم برای درمانگاه پر کردم.می گم: من قبلا این فرمو پر کردم.به بقیه دوستان زنگ زدید و مشغول شدن اما من نه.

می گن :آخه منزلتون بالاست.باید جنوب شهر باشید تا بخوانتون. هییییییییییییییی روزگار

دوباره پرستار شدم (2)

دیروز صبح قرار جراحی داشتیم.خوشبختانه تا الانش که خوب بوده و مادری حالش بدک نیست.

اما ماجراهای من در طی این یک روز:

۲ ساعت بعد از عمل زنگ زدن به اتاق مادری که بیاید نامه بگیرید.چند تا وسیله اتاق عمل هست که مصرف شده.باید بخرید تا ما جایگزین کنیم!( پرسنل بیمارستان خود از انجام این کار عاجز می باشند و خود بیمار باید تجهیزات جراحی را خریداری کند!!!)

رفتم و لیستو گرفتم.زنگ زدم به شرکت تجهیزات پزشکی و حدود قیمتو پرسیدم:یک میلیون.

زنگ زدم به پدر که باید بگیریم وسالیو.چون فردا و پس فردا آخر هفته ست و شاید به در بسته بخوریم.پدر اومد و رفتیم .یک شرکت اه اه بود!بعد از کلی این اتاق و اون اتاق رفتم پولو تحویل دادم.بعد فرستادنم پیش مدیریت که تایید کنه.مردی جا افتاده و بسیار مودب بود.تعارف کرد بشینم.گفت:خانوم شما چرا ۲ برابر پول دادید؟می شه ۵۰۰ تومن وسایلتون.!!!!!زنگ زد گفت چرا ۴۰۰ تومن اضافه گرفتید و....دوباره باید می رفتم پیش کارمند مربوطه. یه عذرخواهی چیزی کرد؟ابدا.موقع رفتن بهش گفتم:۴۰۰ تونم خیلی رقم بالاییه برای اشتباه.تقریبا مبلغ ۲ برابر شد!گفت :ببخشید.شرمنده.خوب من خیالم راحته که مدیریت بالا حواسش هست!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه..

توی اتاقهای بیمارستان یه پلاکارد بزرگ هست که موکدا می گه:هر مشکلی ،در هر شیفتی داشتید به سوپروایزر اطلاع بدید.

شایان ذکره که وعده غذای قبل عمل اشتباها برای مامی فسنجون آوردن و اصرار داشتن بخوره!چون خودش حواسش جمع بود نخورده و کلی همه پرسنل ..ه  گیجه گرفتن که چی باید بخوره.دیروز که سوپروایزر اومد دلم نیومد حالا که چند میلیون ناقابل دادیم اینو نگم.گفتم قضیه رو که اگر یه پیرزن یا پیرمرد مریض اینجا بود با این کار یک روز عملش به تعویق میفتاد.چرا اینطور شده؟باور کنید عین مجسمه بلاهت نگاهم کرد و رفت!

یعنی با دیوار حرف می زدم شاید یه صدایی می داد!

مورد بعد:بیمارستان مربوطه جز لیست تحت پوشش بیمه مون بود.بعد از بستری نماینده بیمه می گه :نه این بیمارستان تحت پوشش ما نیست.یادمون رفته حذف کنیمش از لیست!!!!!!!!!!!!!!!! آخی ،خب یادشون رفته.چرا ما اینقدر سخت می گیریم ؟؟هان؟

من کاملا با این کلام گهر بار موافقم که می فرماید: مملکه داریم؟

دلم می خواد....

این روزها خیلی دلم می خواهد یک مرد ۴۰ ساله بودم.با پختگی ناب ۴۰ سالگی ...

دوباره پرستار شدم

دیروز و دیشب رو مادری مشغول تر و تمیز کردن خونه و غذا پختن بود.انگار می خواد بره سفر قندهار.دیشب ساعت ۱۰ با چه  انرژیی داشت جارو برقی می کشید!گفتم مامان  چی کار می کنی این موقع؟گفت خونه باید تمیز بشه.

امروز صبح زود پا شدیم که برای بستریش بریم.پدر و خواهری به خواست خودمون نیومدن.رفتیم و بنا به گفته پزشک مادری،می شد مبلغی از کل هزینه عمل پرداخت بشه نه کلش.رفتیم و بعد از صحبت با مدیر بیمارستان پزشک محترم زد زیر حرفش.گفت :نه کلش باید پرداخت بشه.

من مجبور شدم برگردم خونه و با چند میلیون پول برگردم بیمارستان.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

حالا تصور کنید این وسط مامان هی عذر خواهی می کنه از من!یعنی دوست داشتم کله مو بزنم به دیوار.ولی باید حداقل جلوی مامان آروم باشم.

پذیرش شدیم رفتیم اتاق و دکتر اومد.گفت :آزمایش و سونوگرافی کوش؟

این یعنی دوباره برو خونهتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد.

اون موقع مامان برای آزمایش خون پایین بود.خدا رو شکر وقتی برگشت بالا با دکی صحبت کرد و فرمودند عصر که برای ملاقات میای بیار.

امروز اضطراب تو چهره مامان خودشو نشون داد.یک ساعتی پیشش بودم تا عصر بریم ملاقات.

خوب وقتی مامان خونه نیست ،من جاشو پر می کنم.و نگاه ۲ نفر دیگه به منه.اگه من خودمو ببازم اونها هم شل می شن.و اگه من روحیه داشته باشم اونها دلشون بهم قرص می شه.

یادمه چند سال پیش هم همین بساط بود.چیزی که اذیتم می کنه اینه که فقط ما ۳ نفریم.نه مادربزرگ،نه خاله ، و نه...

و تازه اون موقع ناز کردن و بد غذا شدن بابا هم شروع می شه.که قول داده دیگه تکرار نشه!تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

و نقاهت مامان هم پرستاری می خواد.

یادتونه من کنکور داشتم؟!

۲ تیرماه.الان نه حس و نه تمرکز درس خوندن دارم.

البته ،دندم نرم.مادرمه و جونمو براش می دم.ولی این عمل ۲ سال بود به تعویق انداخته شده بود.حالا ۲ هفته به آزمون منتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد.

دکتر گفت ساعت ۸ صبح فردا.جراحی ساده ایه.اما همیشه بیهوشی یه خورده ترس داره.

خدایا بهم این قدرتو بده که راضی باشم به رضای تو...

 

و اینگونه عقده شکل می گیرد.

اونزمان که می رفتم کتابخونه( چون الان چند هفته ست نمی تونم برم)،آدمهای عجیبی اونجا می دیدم.حدود ۸۰ ٪ دخترهایی که می اومدن اونجا اینطور بودن:

رژ لبهای قرمز یا گل بهی خیلی تند می زدند که ما حتی توی عروسی هم استفاده نمی کنیم،مقنعه کراواتی سرشون بود که حتما گوشها و گردنشون معلوم باشه،گوشواره هایی که با مانتوشون ست می شد و رفتارهایی خاص.چشمهاشون دریده بود.نگاهی داشتن که هیچ اثری از معصومیت و دخترانگی توشون نبود و انگار سالها از سن شناسنامه ایشون بزرگتربودن.و مسائل دیگه ای که شاید یه دختر تو سن ۲۶-۲۵ سالگی بهشون برسه و اونها الان تجربه ش کرده بودن.

یعنی مدیونید اگه فکر کنید اونجا درس می خوندن.کتابخونه تبدیل به محل رانده وو شده بود برای دخترها و پسرها.مدام می رفتن بیرون و گل می گفتن و گل می شنفتن.

و در طی این رفت و آمدهاشون من سرم توی کتاب بود و...

بعد از مدتی حس کردم یه حس خیلی بد نسبت بهشون دارم.یه مقدار درونم رو جستجو کردم و فهمیدم دلیلش چیه.چرا ازشون بدم می اومد؟چون اونها کارها و رفتارهایی داشتن که من هیچوقت نداشتم یا نتونستنم بروز بدم.

به همین سادگی.به همین سادگی عقده تو وجود آدمها شکل می گیره.

کمی دقیقتر شدم و خودم رو تو شرایط اونها تصور کردم.هر چقدر هم دلم می خواست که آدم راحتی باشم ،باز راضی نبودم که این دوران طلایی درس خوندم رو صرف این کارها بکنم،با آدمهای بی ارزش مراوده کنم،هدفی نداشته باشم و بگم:حالا هر رشته ای قبول شدم میرم .مهم ورود به دانشگاهه!

دیدم نه بابا!به گروه خونیم نمی خوره این کارها.هنوز ارزشهام تغییر نکردن.شاید گاهی غر می زنم.شاید حسرت می خورم که چرا همیشه تحت فشار بودم برای بهترین بودن و بهترین شدن.اما هنوز هم اگر برگردم به سال ۱۳۸۱ همون رویه رو دارم.

اما نمی دونم چرا هنوز همون حس بد رو نسبت بهشون دارم.

مادر

عکسی که در ادامه مطلب اومده  اشک منو درآورد.شما چطور؟چه حسی دارید؟

*اگه فیل تر شدم حلال کنید.

ادامه نوشته

مادر جون

این روزها دلم خیلی برای مادرجون تنگ شده.

گاهی حسرت می خورم که چرا نشد.این "نشد"ها خیلی زیادن.هیچوقت نشد که مثل یک نوه بتونم برم تو آغوشش و باهاش حرف بزنم.از احساساتم براش بگم.یا ازش راهنمایی بخوام.چون یا فردای اون روز همه حرفام کف دست بقیه بود یا فکر می کرد دستش انداختم!کلا زن عجیبی بود و خیلی قوی بود.

گاهی فکر می کنم من یک هزارم قدرت اونو تو زندگیم ندارم و با این حال همیشه سرزنشش می کنم.

هیچوقت نشد بگم دوستش دارم.چون باور نمی کرد.هیچوقت نشد بگم چقدر ازش دلخورم .هیچوقت نشد دوستش داشته باشم.حتا بار آخری که بعد از ۳ سال برگشت ایران اینقدر ازش دلخور بودم که نتوستم بگم این ناگفته ها رو.البته خیلی ناتوان شده بود.و دست آخر هم دور از ما رفت.بعد از ۳ سال عذاب.

خیلی سخته احساساتت با هم قاطی بشن:ترحم،تنفر،دوست داشتن!

و این حال اونزمان من بود البته با غلبه تنفر.

الان بعد از گذشت ۳ سال،دلتنگم براش.چقدر بهش احتیاج دارم.

یادمه توی مکالمات آخر همیشه می پرسید:شوهر نکردی؟چراااا؟

میگفتم:نع!نشده.

با همه این اوصاف،دلم برای بوت تنگ شده.دوست دارم بغلت کنم مادر جون.

جالبه،حتا به خوابم نمی یای .چرا؟

خدمتکار زحمتکش

چند سال پیش که مادربزرگ و پدر بزرگ تازه افتاده بودن رو دور پیری و دیگه نمی تونستن کارهای خونه رو انجام بدن،یه خانم خدمتکاری رو استخدام کردن به این منظور.

عمو جان خدا بیامرز تعریف می کرد که:

خانم زحمتکشی بود.کارها رو انجام میداد.با ظاهری معمولی.

چند روز که گذشت کم کم  دیدم که ا!دستی به سر و روش کشیده و با پدر حرف می زنه.

چندی بعد آرایشش بیشتر شد.

به تدریج روسریشو برداشت!

و بلوزش آستین کوتاه شد!

و از اونجایی که همه آقایون از جمله پدربزرگ من تا آخرین دم! توانایی زیر آبی رفتن دارن( حتی در سن ۸۵ سالگی)،مادربزرگ عذرش رو خواست و ترجیح داد خودش به امور منزل برسه!