دیروز و دیشب رو مادری مشغول تر و تمیز کردن خونه و غذا پختن بود.انگار می خواد بره سفر قندهار.دیشب ساعت ۱۰ با چه انرژیی داشت جارو برقی می کشید!گفتم مامان چی کار می کنی این موقع؟گفت خونه باید تمیز بشه.
امروز صبح زود پا شدیم که برای بستریش بریم.پدر و خواهری به خواست خودمون نیومدن.رفتیم و بنا به گفته پزشک مادری،می شد مبلغی از کل هزینه عمل پرداخت بشه نه کلش.رفتیم و بعد از صحبت با مدیر بیمارستان پزشک محترم زد زیر حرفش.گفت :نه کلش باید پرداخت بشه.
من مجبور شدم برگردم خونه و با چند میلیون پول برگردم بیمارستان.
حالا تصور کنید این وسط مامان هی عذر خواهی می کنه از من!یعنی دوست داشتم کله مو بزنم به دیوار.ولی باید حداقل جلوی مامان آروم باشم.
پذیرش شدیم رفتیم اتاق و دکتر اومد.گفت :آزمایش و سونوگرافی کوش؟
این یعنی دوباره برو خونه
.
اون موقع مامان برای آزمایش خون پایین بود.خدا رو شکر وقتی برگشت بالا با دکی صحبت کرد و فرمودند عصر که برای ملاقات میای بیار.
امروز اضطراب تو چهره مامان خودشو نشون داد.یک ساعتی پیشش بودم تا عصر بریم ملاقات.
خوب وقتی مامان خونه نیست ،من جاشو پر می کنم.و نگاه ۲ نفر دیگه به منه.اگه من خودمو ببازم اونها هم شل می شن.و اگه من روحیه داشته باشم اونها دلشون بهم قرص می شه.
یادمه چند سال پیش هم همین بساط بود.چیزی که اذیتم می کنه اینه که فقط ما ۳ نفریم.نه مادربزرگ،نه خاله ، و نه...
و تازه اون موقع ناز کردن و بد غذا شدن بابا هم شروع می شه.که قول داده دیگه تکرار نشه!
و نقاهت مامان هم پرستاری می خواد.
یادتونه من کنکور داشتم؟!
۲ تیرماه.الان نه حس و نه تمرکز درس خوندن دارم.
البته ،دندم نرم.مادرمه و جونمو براش می دم.ولی این عمل ۲ سال بود به تعویق انداخته شده بود.حالا ۲ هفته به آزمون من
.
دکتر گفت ساعت ۸ صبح فردا.جراحی ساده ایه.اما همیشه بیهوشی یه خورده ترس داره.
خدایا بهم این قدرتو بده که راضی باشم به رضای تو...