زبل خان

*توجه:این یک پست کاملا خصمانه است!البته در موعد مقرر خودش برخوردی کاملا عاقلانه باهاش شد.

اوایل سال یه روز پدری صدام زد که:بیا. خانم مودی (اسمی منتخب من در وبلاگ برای ایشون) تماس گرفته برای خاستگاری تو جهت برادرشون.

منم خیلی بی تفاوت(در ظاهر!) گفتم:ا؟

و شرایطشو شنیدم.

خیلی خوب بودمتولد 1354.حداقل از لحاظ مالی تامین بود.تحصیلاتش هم بالا بود.

خلاصه قرار دیدار توی کافی شاپ گذاشته شد.

رفتم اونجا و از شباهت زبل خان با خواهرش شناختمش.سلام کردم و ایشون دستش رو آورد برای دست دادن.من نمی دونم بعضی آقایون کی می فهمن که خانم باید دستش رو بیاره جلو برای اینکار.این نشون می ده تمایل داره برای دست دادن.وگرنه نباید طرف رو بذاری توی محظور.

ظاهرش که نه نتها چنگی به دل نمی رد حتی یه ناخن کوچولو هم به دل من مسکین نکشید!نشستیم به صحبت.

*یعنی گوینده منم.

-یعنی گوینده ایشونه.

-مذهب چقدر مهمه  براتون؟

*براش توضیح دادم و گفتم حد وسط هستم.

-من اعتقادی ندارم به مذهب.مقوله کاملا شخصی و درونیه.

-از کی فهمیدید از پس اداره زندگی بر میاید؟

*5 ساله.شما چی؟

-1 سال می شه.

*چند تا دوست صمیمی دارید؟

-من به این راحتی با هر کسی دوست نمی شم خانم!!!!!بیشتر با شوهر خاهرم دوستم.با هم کوه می ریم و گردش و تفریح.یعنی دقیقا خلاف من بود که هر جایی یه دوستی برای خودم دست و پا می کنم.اصلا هم اجتماعی نبود.باز بر عکس من.

نمی دونم چی گفتم درمورد یکی از دوستانم که جدا شده بود .ایشون یه دفعه بی محابا گفت:توی فامیل ما طلاق رسم نیست!من زنم رو طلاق نمی دم.باید تا آخر عمر با هم زندگی کنیم.مسائل رو حل کنیم.طلاق معنی نداره!(یه لحظه گفتم الام حس می کنه من همسرشم و تقاضای طلاق کردم.نمی خاد طلاقم بده. گفتم الان بلند می شه منو می زنه )

منم حوصله بحث کردن نداشتم.اون حرف می زد  و حرص می خورد.من آروم نگاهش می کردم...

-ایشالا یه بار با هم میریم کوه.کلی بهتون خش می گذره!

بعد از یک ساعت و سه ربع که من دیگه خوابم گرفته بود گفت:

خب،قرار بعد کی باشه؟همین جا یا جای دیگه؟

*اجازه بدید فکر کنیم بعد.(دلم می خاست خرخره شو بجوم!)

همه اینها بماند..پا شدیم که بریم بیرون.نمی دونید چه حقیقت تلخی جلوی چشمم نمایان شد!

حدود 10 سانت از من کوتاهتر بود!!!!یاد فرودو و گاندولف توی فیلم ارباب حلقه ها افتادم.

دلم می خاست بشینم وسط کافی شاپ یه دل سیرگریه کنم.بعد تا می خوره خواهرش،کتکش بزنم.

ذات زن اینطوره که تمایل داره توسط همسرش از لحاظ جسمی و روحی محافظت بشه.در برگرفته بشه.و به طور غریزی حس می کنه مردی که جثه کوچکتری نسبت بهش داره نمی تونه این حفاظت رو داشته باشه.

اومدیم بیرون.خوشبختانه رضایت داد تنها برگردم خونه.

برگشتم خونه و چیزی از قد رشیدش نگفتم که پدر غر نزنه سرم.

انگار بابا حس کرده بود.گفت:باهات دست داد؟گفتم:بله.

گفت:پس اولین گاف رو داد.قدش چقدر بود؟ و من در جواب با بازوم اشاره کردم...

فکر کنید ما ساعت 7 امروز دیدار داشتیم.ساعت 9 شب زنگ زدن خونه.که دیپورت شدن.صبح فردا ساعت 10 خانم مودی زنگ زده بود که:برادرم خاتون رو پسندیده!

پس می خواستی نپسنده. و مادر گفته بودکه خاتون گفته:تناسب نداشتیم.به منم دلیلشو نگفته!

گفتم :مامان چه کلکی هستی تو!

نمی دونم به صرف اینکه یه نفر خونه داره و وضع مالیش بد نیست ،خواهرش باید به منی که سالها بود میشناخت معرفی میکرد؟

جز ظاهرمون اخلاقمون شدیدا منطبق بود.

دلباختگان(قسمت دو:بقیه آقای 49)

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

نمی دونم چه جوری بگم.اما می خوام از طریق این بلاگ،نفرتی رو که سالهاست تو وجودمه کمرنگ کنم.گاهی مجبورم  اینطور پستها رو بنویسم.چون خاطراتش از دوران بچگی مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شه.

اگه ناراحتتون می کنه،این پستها رو نخونید.چون برای بهبود و رشدم باید بنویسمشون...ببخشید.

حالا بریم سر ادامه ماجرای ما...

ما توی کافی شاپ بودیم.

از طرف دیگه مادری و خواهری خیلی کنجکاو بودن.گفتن ازش فیلم بگیر!!تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

گفتم :مامان جان چه جوری؟؟؟؟ خلاصه به ضبط صوت از ۴۹ رضایت دادن.

ما نشستیم.یعنی من تا حالا تو عمرم اینقدر تابلو نشده بودم!! گوشیم رو در آوردم پشت و رو گذاشتم رو میز و دکمه رکورد رو زدم!!!۴۹ هم با دهن باز نگاه می کردتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد!

اینقدر تو ذوقم خورده بود که کیک کاکائویی جلوم اصلا وسوسه م نمی کرد بخورمش.

برای حفظ ظاهر شروع کردیم به صحبت و اون از خودش گفت.دیدم کلا رابط برای جوش دادن وصلت همه اطلاعات رو پیچونده بود.گفتم :چند تا بچه هستید شما؟

گفت:من پنجمی و وسطیم!!!!!!!!!!!!!!گفتم :اااااا،ما هم دوتاییم!!!!

خلاصه گرمم هم بود.اگه ۴۹ نبود پالتوم رو می نداختم رو شونه م.ولی روم نمی شد.داشتم له له می زدم مث....

بعد از نیم ساعت گفتم که دیگه بریم.از شانس من بدببببببببببببببخت بارون سیل آسایی گرفت.از اون اصرار که برسونمتون.از من انکارتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد.

و مجبور شدم تا دم در منزل باهاش بیام.

اومدم  صداش رو گوش کنم،دیدم به،از هولم دکمه رکورد رو نزدم!!!

.

.

.

و خلاصه جواب ما منفی شد.

اما بعد از این ماجرا ما همکار شدیم.اوایل اینقدر خجالت می کشیدم که حتی روم نمی شد برم دستشویی!چون باید از جلوی ۴۹ رد می شدم.تا ایکنه کارم به دکتر کشید و دعوام کرد که باید دستشویی بری و خجالت نکشی وگرنه  کلیه ت آسیب می بینه. ...

یه روز داشتم رزومه پرسنل رو ترجمه می کردم تا رسیدم به ایشون و دیدم متولد ۴۹ هستن(وجه تسمیه!)

چند وقت پیش تولد یکی از بچه ها بود طبقه پایین.چون مردونه بود من نرفتم.بقیه که اومدن بالا دیدم ۴۹ اومد پیشم یه چیزی تو دستشه.گفت:براتون شیرینی آوردم.تو دستمال گذاشتم با دستم بر نداشتم!!(با پا برداشتی؟!!)

و کلا از این کارها زیاد می کنه که منو عذاب می ده.و تو نگاه کردن کم  هم نمی ذاره ماشاالله.اشعه نگاهش همیشه احساس می شه.!!!

اما دلیل اعتماد پدر اینه که چندین ساله ایشون رو می شناسه.خب مرد بدی نیست.با خداست.اهل حلال و حرومه.تو مسائل مادی هم امتحانشو پس داده.

اما به عنوان یه مرد حتی ۱ اپسیلون جذابیت برای من نداشت.نه اینکه ظاهر همه چیزه.اما خیلی مهمه.حتا نمی تونم تصور کنم که بخواد دست منو بگیره.خب رسیدن به ظاهر و آراستگی براش مهم نیست( سبیلش.وای ی ی ،شلوار گشادش بدتر.آخه من می تونم چکار کنم ؟؟؟).اما برای من مهمه.

می گن اگه آدمی ۶۰ ٪ معیارها رو داشت قبول کن.ایشون ۱۰ ٪ هم نداشت.

خلاصه کم حرصم نمی ده.مادری هم می گه مثلا شیرینی نگیر ازش!خب روم نمی شه نگیرم.

می گم:مادری نکنه خدا بخاد بزنه پس کله م مجبور بشم باهاش ازدواج کنم؟مادری می گه:خب مجبور که نیستی.نترس...

خلاصه این بود انشای من.

خدا عاقبت ما رابه خیر کناد!

 

 

دلباختگان(قسمت اول :آقای 49)

از این به بعد سلسله پستهایی ! در مورد خواستگارهام می ذارم.یه کم طنز هم قاطیش می کنم.متاهلها بخونن و بخندن.مجردها بخونن و بخندن و یاد بگیرن.که چه چیزهایی برای یه دختر مهم هست و اون رو از یه مرد زده می کنه...

سال ۸۹:

مامان گفت که یکی از همکارهای بابا بنده رو پسندیدن.

اون زمان هنوز تو شرکت کار نمی کردم.تو بعضی مراسم ،همکارها رو دیده بودم.خب طبیعتا همه رو نمی شناختم.و این آقا هم جز گروه ناشناخته ها بودن.

۴۰ سالش بود،مهندس ،۴-۵ تا بچه بودن تو خونواده.و البته بابا خیلی بهش اطمینان داشت.

خلاصه ما دیگه دل تو دلمون نبود.و هی قرار دیدار به تعویق می افتاد.یا ایشون کار داشت یا من.جلسه اول هم قرار شد بیرون ملاقات کنیم.

از کنجکاوی داشتم می مردم.ینی چه شکلیه؟چه جوری حرف می زنه؟منو کی دیده؟....

من:بابا قدش بلنده؟

بابا:آره به تو می خوره.

من:پیره؟

بابا:باشگاه می ره!نه،پیرنیست.

من:قیافه ش خوبه؟

بابا:چی بگم.بد نیست.

بالاخره روز موعود رسید.

ساعت ۶ عصر:

بابا برگشت خونه و من داشتم آماده می شدم.گفتم یه دستی به سر و روم بکشم.ولی خب زنها این جورین.هر جا رو دستی می کشیدم می دیدم خب یه کم بیشتر هم بد نیست و خلاصه بسی زیبا شدیم.تو آینه خودمو نگاه  نگاه کردم.به به!

و با کلی امید راهی شدیم.البته مامان گفت که امیدت در حد معمول باشه.شاید به درد هم نخورید.

رفتم کافی شاپ.حدود یه ربع معطل شدم.نیومد.به بابا زنگ زدم.۵ دقیقه بعد بابا گفت اومد.

...........................................................انگار یه سطل آب سرد ریختن روم.

یه آقا که بهش می خورد بیش از ۱۰ سال باشه که ازدواج کرده ،اونم با سبیل!! روبروم بود.فقط تونستم خودمو بندازم رو صندلی.

لباس پوشیدنش بر می گشت به دهه ۷۰(خدا شاهده راست می گم).رنگ مرده کاپشن و شلوارش،سبیلش،موی فرفریش...

حتا بخاطر من ،نرفته بود خونه لباسی عوض کنه.ادکلنی بزنه.صاف صاف از شرکت اومده بود اونجا.

خیلی دوس داشتم  پا شم و همون لحظه بیام بیرون.اما نمی شد...

 

 

ادامه دارد(چون دستم خسته شد!)