بالاخره مراسم چهلم هم به خوبی و خوشی برگزار شد.مثل همه مراسم(مراسمها درسته؟آخه خود مراسم جمع مکسره) چیزهای جالبی دیدم و شنیدم:
فکر
کنید که یه سینی پر از خوراکی ،چای یا آبمیوه یا هرچی دستتون باشه و هی تا
کمر خم بشید و تعارف کنید.تقریبا 3 دور ،دور مجلس بگردونیدش.به تازه
واردین هم جداگانه تعارف کنید.بعد لختی بنشینید تا عرق جبینتان خشک گردد!
که یدفه مادربزرگ اشاره می کنه بیا.می رم پیششش.می گه :ببین این ردیف از
وقتی اومدن هیچی نخوردن!
می گم :تعارف کردم مامان.اونم ۳ بار.میاد اعتراض کنه که با یک جمله عمه مجبووووور به سکوت می شه.
موقع خداحافظی عمه پدر میگه:خداحافظ دختر همیشه خندونم. خب من اصولا وقتی سلام یا خداحافظی می کنم لبخند می زنم.حتی اگه خیلی ناراحت باشم.
شب اول به علت فقدان مرد به تعداد مکفی ،من و یکی دیگه از دخترها میریم شام بگیریم.اونم پیاده.فکر کنید شب ۱۴ فروردین کجا بازه؟رستوران محل که تعطیله.پرسون پرسون می ریم جای دیگه.سفرش می دیم ومی شینیم و موقع حساب کردن آقای صندوقی(همون کسیکه پشت صندوق می شینه) تراکت رستورانشو می ده به من.می گه :این تلفنمونه.البته داریم می ریم از اینجا.این شماره اون یکی شعبه مونه.این موبایل خودمه.در عین حال با شدت دور شماره ها خط می کشه.منم که خسته م حرفشو قطع می کنم و پولشو می دم و میایم بیرون.که یدفه دختر عمو می زنه زیر خنده که :این آقای صندوقی چقدر شماره به تو داد.فقط با تو حرف می زد...همون موقع یکی از اقوام زنگ می زنه که کجایید بیام با هم برگردیم.تا میاد دختر عمو جان با خنده همه ماجرا رو می گه.می رسیم خونه کلا همه می فهمن چی شده.و پسرهای غیور خاندان می گن از این به بعد من برم غذا بگیرم.جای خیلی ها خالیه که نیستن تا این کارهای مردونه رو انجام بدن.
من بهشون افتخار می کنم
.همچین فامیلی دارم من!
و این ماجرا تا شب هفت ادامه داره!!!
یکی از نکات خیلی خوب این مراسم آشنایی بیشتر با دو تا از تازه عروسها بود.انگار آدم هر چی هم سعی کنه باز هم گاهی پیش داوری می کنه.البته رفتار آدمها هم توی این قضاوت بی تاثیر نیست.
باهاشون حرف زدم.دیدم که اصلا اونطور که من تو ذهنم فکر می کردم نیست..خیلی بهتر و مهربونترن.اصلا عین خود من هستن.
یکی از عروسها،طبق روال عادی زندگی من وقتی رشته مو می فهمه بس می شینه کنارم و درباره مادر شدن می پرسه.حس عجیبی بود.من و شوهرش هم سن هستیم و از بچگی با هم همبازیهای خوبی بودیم.خیلی هم نکات مشترک داشتیم.تصور اینکه دوستم الان می خواد پدر بشه و همسرش از من در این مورد می پرسه حس غریبی داشت برام.
به شوهرش می گم:باید زودتر بچه دار بشید. میگه:چرا؟می گم:دلیل اول اینه که من خودم بچه دوست دارم.میگه:خب،دلیل اولت که قانعم کرد!دومی؟ میگم:سن خانومت. و قانع می شه! روز چهلم به محض اینکه شادی رو دیدم کیفشو جابجا کرد و گفت:بیا پیشم بشین کارت دارم.تا نشستم گفت که بارداره.چقدر دلم می خواست با هیجان بهش تبریک بگم که متاسفانه جاش نبود.بغلش کردم و تبریک گفتم.گفت :ببین.از ۴۰ روز پیش که با هم حرف زدیم انگار من دارم به آرزوم می رسم.امیدوارم تو هم برسی....
علی که اومد به اونم تبریک گفتم.گفت:به ما میاد بچه دار بشیم؟گفتم:به شادی آره.به تو نه.تو هنوز خوشحالی واسه خودت..خندید.
وقتی زنش نبود گفت:آدمو ضایع می کنی.تو فامیل منی؟به من نمیاد پدر بشم؟ چهره ش بین خوشحالی و دلخوری مونده بود.
انگار خراب کرده بودم.ماست مالی کردم و گفتم:به محض اینکه صدای قلبشو بشنوی دیگه بهت میاد پدر بشی.اونم خندید.فکر کنم خر شد!!
خیلی ها رو دیدیم.مثل روال عادی زندگیمون که بعضیا فقط در مراسم عزا رویت می شن.و رفتن تا دوباره کسی بمیره و ببینیمشون.