استرداد



چند روز پیش گردو خانوم ازم دعوت رسمی کرد!که بریم سینما. من بعد از یک سال یا بیشتر حاضر شدم دوباره پا بذارم به سالن سینما.صرفا بخاطر با اون بودن.اونم سینما فرهنگ سر خیابون دولت.

با مترو رفتم و چه خوب شد که با تاکسی نرفتم که مثل خیلی ها نصفه فیلم برسم.

سالن کوچیک شیک و دنجی بود.تقریبا نصفش پر شده بود و منم شاکی از انتخاب فیلم استرداد

فیلمی بود تاریخی و بخشی از اون در کشور روسیه می گذشت.واقعا کشور زیبایی بود.از تصور من خیلی زیباتر و با شکوهتر.داستان هم در مورد غرامات ایران از روسیه بود که 11 تن طلای ناب رو شامل می شد.و تنها یک بازیگر زن داشت که مزه عشق رو به داستان می داد..

با اینحال  فیلم دل آدم رو نمی زد.تو یک صحنه با کمال تعجب رقص محلی زنهای روس با لباسهای خیلی زیبا رو نشون می داد.هیجان داشت،روحیه میهن پرستی در حد لا لیگا داشت،یک زن زیبا داشت! و در نهایت مظلومیت و ظلم به ایران عزیزم رو باز هم به رخم کشید.

* در کمال حیرت از سینما دنده رو خلاص کردیم و یک و نیم ساعت پیاده تا خونه اومدیم!

 *دیدنش ارزش داره.از دستش ندید.

عزا نامه

بالاخره مراسم چهلم هم به خوبی و خوشی برگزار شد.مثل همه مراسم(مراسمها درسته؟آخه خود مراسم جمع مکسره) چیزهای جالبی دیدم و شنیدم:

فکر کنید که یه سینی پر از خوراکی ،چای یا آبمیوه یا هرچی دستتون باشه و هی تا کمر خم بشید و تعارف کنید.تقریبا 3 دور ،دور مجلس بگردونیدش.به تازه واردین هم جداگانه تعارف کنید.بعد لختی بنشینید تا عرق جبینتان خشک گردد! که یدفه مادربزرگ اشاره می کنه بیا.می رم پیششش.می گه :ببین این ردیف از وقتی اومدن هیچی نخوردن!  می گم :تعارف کردم مامان.اونم ۳ بار.میاد اعتراض کنه که با یک جمله عمه مجبووووور به سکوت می شه.


موقع خداحافظی عمه پدر میگه:خداحافظ دختر همیشه خندونم. خب من اصولا وقتی سلام یا خداحافظی می کنم لبخند می زنم.حتی اگه خیلی ناراحت باشم.

شب اول به علت فقدان مرد به تعداد مکفی ،من و یکی دیگه از دخترها میریم شام بگیریم.اونم پیاده.فکر کنید شب ۱۴ فروردین کجا بازه؟رستوران محل که تعطیله.پرسون پرسون می ریم جای دیگه.سفرش می دیم ومی شینیم و موقع حساب کردن آقای صندوقی(همون کسیکه پشت صندوق می شینه) تراکت رستورانشو می ده به من.می گه :این تلفنمونه.البته داریم می ریم از اینجا.این شماره اون یکی شعبه مونه.این موبایل خودمه.در عین حال با شدت دور شماره ها خط می کشه.منم که خسته م حرفشو قطع می کنم و پولشو می دم و میایم بیرون.که یدفه دختر عمو می زنه زیر خنده که :این آقای صندوقی چقدر شماره به تو داد.فقط با تو حرف می زد...همون موقع یکی از اقوام زنگ می زنه که کجایید بیام  با هم برگردیم.تا میاد دختر عمو جان با خنده همه ماجرا رو می گه.می رسیم خونه کلا همه می فهمن چی شده.و پسرهای غیور خاندان می گن از این به بعد من برم غذا بگیرم.جای خیلی ها خالیه که نیستن تا این کارهای مردونه رو انجام بدن.

من بهشون افتخار می کنم.همچین فامیلی دارم من!

و این ماجرا تا شب هفت ادامه داره!!!

یکی از نکات خیلی خوب این مراسم آشنایی بیشتر با دو تا از تازه عروسها بود.انگار آدم هر چی هم سعی کنه باز هم گاهی پیش داوری می کنه.البته رفتار آدمها هم توی این قضاوت بی تاثیر نیست.

باهاشون حرف زدم.دیدم که اصلا اونطور که من تو ذهنم فکر می کردم نیست..خیلی بهتر و مهربونترن.اصلا عین خود من هستن.

یکی از عروسها،طبق روال عادی زندگی من وقتی رشته مو می فهمه بس می شینه کنارم و درباره مادر شدن می پرسه.حس عجیبی بود.من و شوهرش هم سن هستیم و از بچگی با هم همبازیهای خوبی بودیم.خیلی هم نکات مشترک داشتیم.تصور اینکه دوستم الان می خواد پدر بشه و همسرش از من در این مورد می پرسه حس غریبی داشت برام.

به شوهرش می گم:باید زودتر بچه دار بشید. میگه:چرا؟می گم:دلیل اول اینه که من خودم بچه دوست دارم.میگه:خب،دلیل اولت که قانعم کرد!دومی؟ میگم:سن خانومت. و قانع می شه! روز چهلم به محض اینکه شادی رو دیدم کیفشو جابجا کرد و گفت:بیا پیشم بشین کارت دارم.تا نشستم گفت که بارداره.چقدر دلم می خواست با هیجان بهش تبریک بگم که متاسفانه جاش نبود.بغلش کردم و تبریک گفتم.گفت :ببین.از ۴۰ روز پیش که با هم حرف زدیم انگار من دارم به آرزوم می رسم.امیدوارم تو هم برسی....

علی که اومد به اونم تبریک  گفتم.گفت:به ما میاد بچه دار بشیم؟گفتم:به شادی آره.به تو نه.تو هنوز خوشحالی واسه خودت..خندید.

وقتی زنش نبود گفت:آدمو ضایع می کنی.تو فامیل منی؟به من نمیاد پدر بشم؟ چهره ش بین خوشحالی و دلخوری مونده بود.

انگار خراب کرده بودم.ماست مالی کردم و گفتم:به محض اینکه صدای قلبشو بشنوی دیگه بهت میاد پدر بشی.اونم خندید.فکر کنم خر شد!!

 

خیلی ها رو دیدیم.مثل روال عادی زندگیمون که بعضیا فقط در مراسم عزا رویت می شن.و رفتن تا دوباره کسی بمیره و ببینیمشون.

این سرمای دلچسب

هوا سرد شده.دوست دارم این هوا رو.از سالی که رفتم ورامین و گرمای اونجا بدجوری منو چزوند طاقت گرما روندارم.حالم بد می شه از گرما.

توی سرما راه میرم.باد سرد می خوره به صورتم و  اشکم در میاد.اما دوستش دارم.سعی می کنم به خودم فکرکنم.و چی شده تا حالا.خانم اردیبهشتی می گه هر اتفاقی یه درس داره برای آدمها.

امروز شعر ی از پابلو نرودا خوندم.توی وبلاگ "بی ربط نامه".

یه همهمه خوشاید رو تو وجودم حس کردم.می خوام این ولوله رو کشدار کنم.ممتد کنم.نذارم چیزی از بین ببرش.هیچ چیز،هیچ کس.حتی خودم...

الان تو ذهنم چیه؟کارم؟رشته دانشگاهیم؟ تجرد؟ درآمدم؟

فکر می کنم که هر فردی که باهاش آشنا شدم چه درسی رو برام به ارمغان آورد.می گم" ارمغان" نه اینکه شعار باشه.بعضی از این درسها جانکاه بودن!!! حتما از این تجربیات گزنده داشتید و درکم می کنید.البته اگرخدا ازم می پرسید که می خوای این مورد رو تجربه کنی، احتمالا می گفتم "نه" !!چون ازشون  می ترسیدم.

اما اتفاق افتاد و تموم شد. الان فهمیدم که چقدر اجازه دادم ازم سوء استفاده شه.تحقیر بشم و گاهی نیازم رو انکار کنم.

پارسال همین موقع،همین حس رو داشتم و خیز برداشتم برای یه جهش بزرگ.خوب هم رفتم.اما وسط راه متوقف شدم.امیدورم امسال بیشتر بپرم.تا اون دور دورااااااااااااا.

 *دوست دکترم رو یادتونه؟ برای تولدم تبریک نگفت تا دیروز. گفت که از یه بیمار مشکوک به آنفلوانزای اچ وان ان وان ،مبتلا شده.یه هفته تب داشته.گفت وصیت نامه شم نوشته!!! اوم بیمار هم توی آی سی یو بستریه.قلبم داشت وای میساد...اما از صدای قهقه ش و موسیقی سنتی که تو ماشینش پیچیده بود فهمیدم الان خوبه.خدا حفظش کنه....

تکریم من

امروز برای گرفتن گواهی موقت تحصیلیم رفتم دانشگاه.

ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه اونجا بودم.توی ساختمون آرامش و نظم خاصی برقراره که من تا بحال فقط توی ساختمون نظام پزشکی معادلش رو دیدم.بعد از ورود ،قسمت اطلاعات با طمانینه راهنماییت می کنن و کارت شناساییت رو تحویل می گیرن.

اما من،رفتم به اتاقیکه بهم گفتن،فرم پر کردم.رفتم دبیر خونه برای اسکن.برگشتم بالا .با احترام زیاد و لبخند!مسئول مربوطه کار کامپیوتریم انجام شد.برگشتم دبیر خونه.عکس دادم و گواهیم صادر شد!!ساعت ۸ و ۴۰ دقیقه کار تموم شد.

*تکریم ارباب رجوع ،در کمال ناباوری همه جای سازمان موج زد.

*محل کارشون خیلی خوب بود.دلم خواست( شتر در خواب...)

*هنوز امیدی به جامعه مون هست.هنوز زنده ایم .

یاد ایام

امروز برای گرفتن یک گواهینامه رفتم دانشگاه.نمی دونم ما اینهمه گواهینامه می خوایم چه کار؟؟

پروانه کار مامایی،گواهی پایان طرح،گواهی صندوق رفاه دانشجویی،پروانه مطب،کارت نظام پزشکی و این آخری که برای کنکور ارشد لازمه:گواهی موقت!

حالا من ۵ ساله درسم تموم شده ،موقت بودنش دیگه چیه نمی دونم.به پیر،به پیغمبر ما درسمون تموم شد.اسممون تو وزارتخونه و نظام پزشکی و دانشگاه و صد جای دیگه ثبت شده!

اما جدا از این که مجبور شدم از کارم بزنم و برم اونجا خوشحال هم شدم.من همیشه عاشق بلوار کشاورز و میدون انقلابم.

امروز با دیدن اونجا یاد ۹ سال پیش افتادم...روزی که خبر قبولیم رو شنیدم اونم توسط یه دوست عزیز که متمول ! هم بود و اون موقع اینترنت داشت!توی سایت برام نتیجه رو دیده بود.

با مادر رفتیم ثبت نام.اون زمان دنیا برام خیلی بزرگتر از الان بود.مثل همه سال اولی ها فکر می کردم وای چه خبره تو دانشگاه .و از همون بدو ورود برای فارغ التحصیلی روز شماری می کردم.غافل از اینکه بهترین روزهای زندگی همون روزها بود.

وقتی از کنار ساختمونهای قدیمی دانشگاه رد می شم،برخلاف خیلی ها که قیافه شون رو کج و کوله می کنن و می گن:وای چقدر این ساختمونها زشت و قدیمی هستن،حس خوبی دارم.غرور و قدردانی.وقتی یادم میاد که پروفسور حسابی با چه تلاشی اونجا رو تاسیس کرد،چقدر دلشکسته شد،تحقیر شد و بالاخره تونست این کار بزرگ رو به انجام برسونه  به خودم می بالم.ازش قدردانی  می کنم.و براش آمرزش می طلبم.

وقتی یادم میاد که خیلی از  "اولین های " کشورم روزی اینجا بودن و شاید همین حسی که من تجربه کردم رو داشتن سرم رو بالا می گیرم،شاد می شم و خدا رو شکر می کنم که هرجور گذشت،و هر طور که الان  می گذره،مهم نیست.ساعتها و دقایق شیرینی رو اونجا سپری کردم.شاید طعم شیرینش دیر حس شد یا اون سالها گاهی گس،تلخ یا ملس بود اما شیرینیش می چسبید و هنوز هم خودش رو تو لحظه هایی گاهی با حسرت و گاهی با خوشحالی نشونم می ده.

درس زندگی به سبک مادری من!

این خاطره مربوط به زمانیه که کلاس پنجم بودم.و تصاویرش خیلی زنده و ملموسه برام.

مادری داشت ظرف می شست.چند روز پیش مهمون داشتیم و چند تا شاخه گل گلایلی که برامون آورده بودن توی آب بود.حالا وقتش بود دور ریخته بشن.

حتما می دونید اون آب گلدون چه رنگ و بویی داره!!

مادر صدام زد و گفت :خاتون بیا این گلها رو بو کن .ببین چه عطری دارن.منم به سرعت با دماغ رفتم تو گلهای گلایل گندیده! وقعا رایحه بهشتی داشتن!

کلی حالم گرفته شد.گفتم :مامان.چرا گفتی بو کنمشون.بوی افتضاحی دارن.

مادر خندید .و گفت: گفتم تا تو باشی قبل از انچام هر کار فکر کنی و زود باور نباشی!

 نمی دونم این همه خشانت لازم بود؟

حول نگار( 3:حکایت دیلماجی خاتون و خورشت ماست)

                                      

پس از سالیان انتظار، عاقبت در سنه 1388 هجری خورشیدی ،ابوالخاتون در پی همفکری با

 ام الخاتون توشه ره برگرفته  و به اتفاق اهل بیت به سوی نصف جهان، دیار اصفهان شتافتند.سفری بس شورانگیز که خاتون سالها بود در رویای شبانگاهی دیده بود و تجربیاتی گرانقدر ما حصل این سفر بود....

بالاخره رفتم اصفهان .کلی ذوق زده بودم و خوشحال.محل اقامتمون هم هتل " ش.اه عباس قدیم یا عباسی  جدید " بود.توریست ها از هر رنگ و نژادی اونجا بودن.از آفریقا تا اروپا و خاور دور..من هم همیشه دلم می خاسته با توریستها صحبت کنم.چه توی تهران چه هر شهر دیگه.اما خب اکثرشون خیلی بداخلاق بودن.اما بین همه اونه یه خانوم خیلی زیبا بود(دقیقا مصداق ساقی سیمین ساق که حافظ  علیه الرحمه می گه) که هر وقت با من چشم تو چشم می شد لبخند می زد.

بگذریم...

یه رو ز صبح توی سالن صبحانه نشسته بودیم.اتفاقا این خانم و همسرش روبروی من بودن و کاملا در میدان دیدم بودن.داشتم نگاهشون می کردم.ساقی سیمین ساق خواست بلند بشه که یدفعه تالاپی افتاد روی میز و دیگه تکون نخورد.شوهرشم بنده خدا ترسید و مستاصل شد و نمی دونست چی بگه.حتا نمی تونست کمک بخواد.

مادر که این صحنه رو دید گفت:پاشو برو ببین بیچاره چی شده؟هم کمکش کن هم بالاخره باهاشون حرف بزن.

من پا شدم و بر خلاف انتظارم شوهر خیلی هم استقبال کرد.خیلی وحشتزده شده بود.یه کم دلداریش دادم.

نکته جالب عشق این زوج بود.زن بی حرکت روی میز بود،اما هوشیار بود.به همسرش لبخند می زد و می گفت نگران نباش.چیزیم نیست.شوهرشم فقط می گفت:عزیزم.عزیزم چی شده.

از قضا هتل پزشک داشت.اما 9 صبح میومد و اون روز تاخیر داشت.

همه پرسنل هم هول شده بودن . قاراشمیشی بود.دور هم می چرخیدن و ..مسئول سالن صبحانه اومد سمت من.حدود 60 ساله.(با لهجه اصفهانی بخونید).اومد و دید ما داریم صحبت می کنیم.رو بهم کرد و گفت:یعنی شما واقعا می فهمید این آقا الان چی می گه؟

تو دلم گفتم پ نه پ،تخیلی شدم.یه چیزایی از خودم بلغور می کنم و دهنمو الکی باز و بسته می کنم!

گفتم :بله.

خلاصه آقای دکتر چون کبک خرامان بعد از مدتی تاخیر اومدن...یه پسر کپل، هم سن و سال من که از غرور داشت می ترکید!مختصر بهش شرح حال ساقی رو گفتم( به یاد دوران بیمارستان!) و هر کسی بود می فهمید که من یه چیزایی از پزشکی می دونم.اما دکتر در کمال بی ادبی حتی  نگاهم نکرد و گفت برای ساقی ویلچیر آوردن و رفت به سمت اتاقش.منم از شوهر ساقی و خودش خداحافظی کردم و فکر  می کردم به رفتار دکتر...که چقدر زشت و خام بود...

 

 ادامه دارد.....

حول نگار  (2)

دیروز خونه گردو خانوم بودم.(معرف دابی).

یه فیلم دیدم به  اسم " Johny English Reborn " که بازیگر اصلیش  "مستر بین " بود.ساخته سال ۲۰۱۱.و فیلم خوبی بود برای فراغت ذهن از مسائل روزمره.مستر بین تو این فیلم بر خلاف شخصیتیه که ما ازش تو ذهنمون داریم.تو یه سازمان جاسوسی مشغوله،رزمی کاره،بزن بهادر شده،خوش تیپ ! هم شده( یه چیزی تو مایه های  جرج کلونی درستش کردن).

پیشنهاد می کنم ۱ بار دیدنشو تجربه کنید.

 * این روزها باید بیشتر درس بخونم.شاید کمتر بیام اینجا و کمتر پست بذارم.

بذار منم ببینم تو کیفت چی داری

فکر می کنم از روی محتویات کیف هر آدمی تا حد زیادی می شه به خصوصیاتش پی برد.گفتم یه مطلب در مورد کیف و ما یحتویش بنویسم.

شما هم بنویسید تو کیفتون چی دارید(بی سانسور!مگر چیزهایی که خیلی زنونه یا مردونه هستن.)

کیف اینجانب محتوی: تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 ـ قرآن

 ـ کلید

 ـ کارت خود پرداز

 ـ آدامس

ـ دستمال کاغذی

ـ کارت اهداء عضو

ـ دو عدد ۲۰۰۰ تومنی که یکی از مراجعین افغانیم بهم داد.

ـ گواهینامه

ـ کیف حاوی سرخاب و سفیدآب

ـ اسپری

ـ آینه

ـ پول

ـ عینک

ـ گوشی

ـ چسب زخم

ـ سنجاق قفلی

*مطلب روز :ره. ب ر ما آن طفل ۱۳ساله ای است که وی.پی.ان به خود می بندد و با سرعت ۵۶ فیلم ۲ گیگابایت دانلود می کند!

الو 115؟

به عرض دوستان گرامی می رسونم که به علت معده درد شدید دیروز زمین رو گاز می زدم مکررا.

و امروز مجبور شدم مرخصی بگیرم.

داروهای گیاهی: عرق نعناع،آویشن،قطره گاسترولیت

شیمیایی:امپرازول

همه بی اثره.

مشکل حادی نیست.مثل قبله ولی شدیدتر و تحملش سخته.

اگه پیشنهادی دارید

استقبال می کنم.مرسی