یاد ایام
امروز برای گرفتن یک گواهینامه رفتم دانشگاه.نمی دونم ما اینهمه گواهینامه می خوایم چه کار؟؟
پروانه کار مامایی،گواهی پایان طرح،گواهی صندوق رفاه دانشجویی،پروانه مطب،کارت نظام پزشکی و این آخری که برای کنکور ارشد لازمه:گواهی موقت!
حالا من ۵ ساله درسم تموم شده ،موقت بودنش دیگه چیه نمی دونم.به پیر،به پیغمبر ما درسمون تموم شد.اسممون تو وزارتخونه و نظام پزشکی و دانشگاه و صد جای دیگه ثبت شده!
اما جدا از این که مجبور شدم از کارم بزنم و برم اونجا خوشحال هم شدم.من همیشه عاشق بلوار کشاورز و میدون انقلابم.
امروز با دیدن اونجا یاد ۹ سال پیش افتادم...روزی که خبر قبولیم رو شنیدم اونم توسط یه دوست عزیز که متمول ! هم بود و اون موقع اینترنت داشت!توی سایت برام نتیجه رو دیده بود.
با مادر رفتیم ثبت نام.اون زمان دنیا برام خیلی بزرگتر از الان بود.مثل همه سال اولی ها فکر می کردم وای چه خبره تو دانشگاه .و از همون بدو ورود برای فارغ التحصیلی روز شماری می کردم.غافل از اینکه بهترین روزهای زندگی همون روزها بود.
وقتی از کنار ساختمونهای قدیمی دانشگاه رد می شم،برخلاف خیلی ها که قیافه شون رو کج و کوله می کنن و می گن:وای چقدر این ساختمونها زشت و قدیمی هستن،حس خوبی دارم.غرور و قدردانی.وقتی یادم میاد که پروفسور حسابی با چه تلاشی اونجا رو تاسیس کرد،چقدر دلشکسته شد،تحقیر شد و بالاخره تونست این کار بزرگ رو به انجام برسونه به خودم می بالم.ازش قدردانی می کنم.و براش آمرزش می طلبم.
وقتی یادم میاد که خیلی از "اولین های " کشورم روزی اینجا بودن و شاید همین حسی که من تجربه کردم رو داشتن سرم رو بالا می گیرم،شاد می شم و خدا رو شکر می کنم که هرجور گذشت،و هر طور که الان می گذره،مهم نیست.ساعتها و دقایق شیرینی رو اونجا سپری کردم.شاید طعم شیرینش دیر حس شد یا اون سالها گاهی گس،تلخ یا ملس بود اما شیرینیش می چسبید و هنوز هم خودش رو تو لحظه هایی گاهی با حسرت و گاهی با خوشحالی نشونم می ده.
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش