تو زلالی،من دوستت دارم

گاهی روزها یک اتفاق کافیست تا روزت را بسازد.اتفاقی که شاید در دل برخی هیچ تغییری نسازد اما من  را سرمست می کند.تا شب که می خوابم سرخوشم از حس شیرین و سبکی که تجربه کردم و صحنه های آن اتفاق را مدام پیش رویم مرور می کنم تا خوابم ببرد.

ساده است:

یکی از خانمهای بارداری که  هر ۲ هفته یا هفته ای یکبار ویزیتش می کنم ،هر بار علی آقای ۳ ساله ش رو هم همراهش میاره.صورت سفید و موهای زیتونی داره.از من خجالت می کشه.اما وقتی می خوام ضربان قلب برادر تو راهیش رو گوش کنم میاد می چسبه به من.منم از این حس نابش لذت می برم.عشق می کنم که یک برادر اینطور برادرش رو دوست داره.

این بار که مادر و پسر اومدن درمانگاه مادر گفت که :خانم...،این گل رو علی برای شما و مخصوص شما آورده.دیدم علی داره لبخند محوی می زنه.ته خجالتش هنوز مونده بود! مامان اضافه کرد که :می گه این گل رو بدیم به خانم دکتر که زودتر داداش عرفانم رو به دنیا بیاره. خانم الف همکارتون ، خواست گل رو ازش بگیره که علی گفت:نخیر.تو که مامانمو نمی بینی.اون یکی خانم دکتر می بینه.مال اونه!

منم که با این کارهای بچه ها هلاک می شم.قند تو دلم آب شد.گل رو گرفتم و از علی تشکر کردم و قول دادم که عرفان زود زود قدم بذاره به این دنیا.

این بار یخ علی آقا آب شده بود.منم از فرصت سوء استفاده کردم.گفتم :یه بوس می دی؟با سرش  موافقت کرد و منم بوسیدمش...

یه دوست تازه پیدا کردم.

فکر می کنم اگر بچه ها توی این دنیا نباشن زندگی دیگه جریان نداره...

هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که خداوند هنوز از انسان ناامید نیست.

 

                        

تست هوش

این تست رو نگاه کنید،می تونید ارتباط منطقی بین  این اعدا رو پیدا کنید؟

6۰  -۸۰ -  ۱۰۰  -۱۲۵

اما جواب تست:

این ارقام میزان شهریه باشگاه ورزشی که من می رفتم.البته از ابان ماه تا اسفند ماه! بدون اینکه هیچ گونه امکاناتی بهش اضافه بشه در عرض 5 ماه بیش از دو برابر شد.

نتیجه اخلاقی :دیگه نمیرم باشگاه 

خدای من


یکی از دوستان چند سال پیش بد جوری بهم نارو زد.من هیچ تقصیری نداشتم و توی ذهن ایشون محکوم شدم و حکم اعدامم صادر شد.دلم خیلی شکست.یادمه همون زمان از خداوندگار عالم خواستم که خودش هر جوریکه صلاح میدونه با اون بنده خاطی رفتار کنه که حق من ضایع نشه.از ایشون بیخبر بودم.به تازگی خبر دادن که خیلی پشیمون هستن.مشکل از ایشون بوده نه خاتون.

و من بخاطر زخم عمیقی که از ایشون به دل داشتم نتونستم ببخشم.مدتی گذشت و دیدم نمی شه با این حس زندگی کرد.باید بخشید...دوباره دیدمش  و ازش توضیح خاستم.دیدم انگار خداوند از ته دل حرفمو شنیده بود.

الحق که چوب خدا...

خداوندم،همراهم روزها و شبهای من،دوستت دارم.

تشکر

همراهان مهربون و عزیز،ممنونم بابت همدردی شما.ظاهرا زندگی کمی داره به روزهای عادی برمی گرده.البته مادربزرگ تنها شده و کلا همیشه نق می زد و می زنه.خدا به داد برسه.

ایشالا تو شادیهاتون جبران کنم.[لبخند]

از خودچه گذاشتی...

مثل همه رفت...
ادامه نوشته

عید من

سلام.باز هم نوروز مبارک.انشاالله که به همه تون،اگر خیلی خوش نگذشته بد هم نگذشته باشه.

عید ما هم مثل همه داره می گذره.اما بخش خوبش سفر بود.سفر به استان گیلان که خیلی دوستش داریم.آب و هواش،مناظرش و البته غذاهاش.

حدود ۵ روز اونجا بودیم.جای همه خالی.به گشت و گذار گذشت و دیدن شبانه کلاه قرمزی و آب پریا  که راس ساعت اگه نمی دیدیم اون روز شب نمی شد.

اما روز سوم به طور ناگهانی تصمیم گرفته شد که بریم لاهیجان.چرا ناگهانی؟فکر کنید هر روز کفش اسپرت بپوشید و نرید بام لاهیجان،اما دقیقا همون روزیکه که کفش پاشنه دار می پوشید(زیاد نبود بخدا.۵ سانتی) مجبور می شید از بام سبز بالا برید. لاهیجان شهر قشنگ و سرسبزیه.اما در کمال تعجب مسیر بام سبز با سراشیبی تند و پله های افتضاحی شما رو به بالا هدایت می کنه.اول پله ها هم نوشته که : هنگام بالا رفتن مراقب خود و همراهانتان باشید.

دو طرف پله ها هیچ حصار یا نرده ای نداشت و عرض پله ها خیلی کم بود.یعنی پا سطح تماس خیلی کمی با پله داشت.دیگه وسط راه احساس سرگیجه کردم.با اون کفشها هم که مسیر صعب العبور تر می شد.از پدر اصرار و از من انکار!گفتم اگرم بالا بیام نمی تونم برگردم.ولی محل فوق العاده زیباییه.


این عکسها رو هم خیلی هول هولکی گرفتم. چشمتون روز بد نبینه.بعد از پایین امدن پام راستم چنان گرفت که تا دو روز مدل پیرزنی باید از پله بالا می رفتم.انگار سنگ  شده بود.

شب که برگشتیم دیدم چه ولوله ای شده تو هتل.تیم تراختور اومده بود که با داماش بازی کنه.پلیس و پسرکهای جوون و بازیکنهای تراختور...

اتفاقا سر صبحانه و ناهار همزمان توی رستوران بودیم.دیدم که حتی قزمیت ترین بازیکنهای فوتبالم چه قد و هیکلی دارن ماشاالله!

سر صبحانه چشمم افتاد به محمد نصرتی.چقدر این پسر محجوب بود.به خودم گفتم :واقعا این همون آدمیه که اون حرکت رو با شیث..؟خوب خیلی آروم و مظلومه که آخه! چشمان ما دروغ می گن یا..؟

بعدم ناهار قبل از بازیشون خیلی جالب بود: ماکارونی آبکش بدون هیچ روغن و چاشنی و گوشتی همراه جوجه کباب و زیتون پرورده و دلستر.

یکی از دوستان پدر رو هم دیدیم.

باز هم جاتون خالی.

دیگه نشد عکس بگیرم. خیلی دوست داشتم عکس خودمم بذارم!

امروز هم مثل دخترای خوب رفتم درمانگاه.و ۲۱ عدد مریض تنها دیدم.مردم عید ندارن که!