قرار بود که چند روز باقیمانده( ۶۰ روز حدودا) در کتابخانه ملی سپری بشه.

اما اونجا بدمسیره.پدر پیشنهاد داد که برم کتابخونه فرهنگسرای محله مون.با اکراه قبول کردم.چون جو کتابخونه ملی رو دوست دارم.اما زمان این روزها برام طلاست.خلاصه رفتم و ثبت نام کردم.و در کنال تعجب قبل از صدور کارت بهم اجازه ورود دادن.مسلما فضای متفاوتی از کتابخونه ملی داره.اما بد هم بنظر نمی اومد.تقریبا نصف محیطش بدون میز بود.چون ۲ روزه که بازش کردن.جمعیت هم کم بود.اما...!

هر ۱۰ دقیقه یکبار مامورهای حراست میان داخل و سرک می کشن همه جا.گاهی هم خانمهای مسئول میان و از بین میزها رد می شن!نگاه می کنن ببینن بچه ها چی دارن.قبول که نباید خوردنی خورد.اما دیگه دزد که نگرفتن!

کم کم شلوغ و شلوغتر شد و جا کم اومد.بچه های بیچاره هم نشستن رو موکت و دم نزدن.تا آقای گارد اومد گفت پا شید برید.رو زمین نشینید!با کلی بحث از قسمت آقایون براشون صندلی خالی آوردن تا بشینن!!

به شدت به  کوتاه بودن مانتو و مدل شلوار حساس هستن.

برای استراحت هر ۲ ساعت یه دوری تو پارک مورد علاقم ،پارک دوران نوجوونی،پر از شادی یا غصه،دوستانم ، میزنم.

قدمی میزنم.شور و حال مردم رو تو پارک دوست دارم.

ناهار هم توی پارک می خورم!مثل مسافرها!