درس و مشق
اما اونجا بدمسیره.پدر پیشنهاد داد که برم کتابخونه فرهنگسرای محله مون.با اکراه قبول کردم.چون جو کتابخونه ملی رو دوست دارم.اما زمان این روزها برام طلاست.خلاصه رفتم و ثبت نام کردم.و در کنال تعجب قبل از صدور کارت بهم اجازه ورود دادن.مسلما فضای متفاوتی از کتابخونه ملی داره.اما بد هم بنظر نمی اومد.تقریبا نصف محیطش بدون میز بود.چون ۲ روزه که بازش کردن.جمعیت هم کم بود.اما...!
هر ۱۰ دقیقه یکبار مامورهای حراست میان داخل و سرک می کشن همه جا.گاهی هم خانمهای مسئول میان و از بین میزها رد می شن!نگاه می کنن ببینن بچه ها چی دارن.قبول که نباید خوردنی خورد.اما دیگه دزد که نگرفتن!
کم کم شلوغ و شلوغتر شد و جا کم اومد.بچه های بیچاره هم نشستن رو موکت و دم نزدن.تا آقای گارد اومد گفت پا شید برید.رو زمین نشینید!با کلی بحث از قسمت آقایون براشون صندلی خالی آوردن تا بشینن!!![]()
به شدت به کوتاه بودن مانتو و مدل شلوار حساس هستن.
برای استراحت هر ۲ ساعت یه دوری تو پارک مورد علاقم ،پارک دوران نوجوونی،پر از شادی یا غصه،دوستانم ، میزنم.
قدمی میزنم.شور و حال مردم رو تو پارک دوست دارم.
ناهار هم توی پارک می خورم!مثل مسافرها!
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش