روح بیچاره من
اصولا من آدمی هستم که خیلی زود حالت تهوع می گیرم و باید برم درمانگاه و سرم بزنم.
مثل غربتی ها.توی هواپیما از وقتی یادم میاد موقع پرواز و نشستنش حالم بد می شد.جاده چالوس که نگووووووووووووو.مرگ جلوم رژه می رفت.(بخاطر همین هیچوقت از اون مسیر نمی ریم.).تو ماشین هم زیاد بشینم حالم بد می شه.کلا زود هم مسموم میشمو نمی تونم قاطی پاتی همه چیز با هم بخورم.
اینها به کنار.مدتیه فهمیدم استرس زیاد هم باعث حال بهم خوردگیم می شه...
آخرهای اسفند یه روز به محض تناول ناهار شرکت دیدم حالم خوب نیست.هی بخودم تلقین کردم که :نه .تو خوبی! و از این حرفها.تا اینکه شب دیدم نه.بی فایده ست.رفتیم درمانگاه.دکتر اونجا بواسطه همین حالت که،دقیقا اسفند سال ۸۹ برام ایجاد شده بود منو شناخت.یه دکتر جوون که خواهرش ماما بود و کلی مخم رو خورده بود.اون شب گفت:هیجان نداری؟استرس نداری؟هیجان منفی؟زیاد خوشحال هم باشی شاید حالت بد بشه ها!
گفتم :نه غذا بهم نساخته.
اون شب گذشت.و حال بد من وسطهای عید شروع شد.دیگه استرس کنکور و چند تا مساله دیگه یه جوری باید می ریخت بیرون.گریه م نمی اومد.و بدنم با بی اشتهایی و این حال بد خودشو رها می کرد.
مامان اومد نشست کنارمو کلی گفت چرا دلشوره دارم و من آروم شدم.
ولی فردا صبح دوباره..
و دیشب با پدر حرف زدم و باز کمی بهتر شدم.
خدا می دونه چی می شه.حرف زیاده.اما یه چیزی درونم نمی ذاره بنویسم...شاید بعدا...
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش