آقای شامخ
اول مهر ۱۳۸۱.دفعه اول که وارد دانشکده شدم توی بخش آموز دیدمش.مردی بود حدودا ۴۰ ساله.نکته ای که در نگاه اول توجه آدم رو به خودش جلب می کرد چشم چپش بود که نابینا بود و ظاهر جالبی نداشت.ریش و سبیل،یه شکم قلنبه ،شلوار پارچهای با کتوتی سفید!و یه جلیقه بافتنی روی پیرهنش.به قول خودمون جواد!
باهاش زیاد سر و کار داشتیم.همیشه کارمون رو راه مینداخت.عجول و عصبی نبود.چشمش پاک بود و با اینکه اکثر بچه ها دختر بودن هیچوقت نگران نگاه های نارواش نبودیم.
ظهر که می شد از دفترش می اومد بیرون و توی راهرو می استاد و اذان می گفت.همه به این کارش عادت داشتن.
چند وقت پیش رفتم سایت دانشکده و آگهی ترحیمش رو دیدم و تازه بعد از ۹ سال فهمیدم جانباز بود و چشمش هم توی جنگ آسیب دیده بود.
آدمهایی مثل آقای شامخ کم هستن.طوری رفتار می کنن که همیشه با یادشون شاد می شیم و به یاد نیکی و خیر می افتیم.روحش شاد.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 22:13 توسط خاتون
|
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش