اسپید و حمید
تا اینکه سال سوم،توی یکی از کارورزیهای بیمارستان ،یکی از انترنها از اسپید خوشش اومد.
و بعد از مدت کوتاهی همه چیز رسمی شد و ما به کناری گذاشته شدیم!!!
حمید پسر بدی نبود.اما حس می کردم توی این جدایی کم نقش نداره.اسپید دیگه هیچ کاری با ما نداشت.شاید می ترسید که بچه ها به خوشبختیش لطمه بزنن.نمی دونم.
مخلص کلام اینکه شدیم مثل غریبه ها.تا فارغ التحصیل شدیم..و من شنیدم ازدواج کردن.
یه شب داشتم با سمیرا صحبت می کردم.از حال و هوای بچه ها پرسیدم.گفت :حمید رو که می دونی؟
گفتم :چی ؟نه بگو.
گفت:۳ ماهه حمید فوت کرده
.
باورم نمی شد.چند ماه بعد از مراسم ازدواجشون حمید تصادف کرده بود و اسپید با پسری که توی راه بود تنها مونده بود.
خیلی بد حال شدم.نمی تونستم بهش زنگ بزنم.چون بغضم می ترکید.همش فکر می کردم چه جوری زنده است؟چطور تحمل می کنه؟
بالاخره باهاش تماس گرفتم.صداش دیگه اون صدای قبل نبود.منم بغض کرده بودم.هیچ دلداری هم نمی شد بهش بدم.فقط حالش رو پرسید و قطع کردم.
خلاصه دوران بارداری سپری شد و یه پسر پا گذاشت به این دنیا که اسمش رو گذاشتن"حمید".تو این چند سال گاهی صحبت می کردیم و خب،طبیعتا هر وقت حمید رو می دید یاد شوهرش میفتاد.دلتنگ بود...
بهش می گفتم چرا ازدواج نمی کنه.می گفت هنوز با خودش کنار نیومده.
چند ماه پیش اسپید بهم زنگ زد و خبر قبولی ارشدش رو داد.تهران قبول شده بود.
دیروز سمس زد و گفت:خاتون چند روزه با برادر شوهرم عقد کردم.
منم با نیش تا بنا گوش بازشده رفتم و گفتم:مامان!اسپید با برادر شوهرش عقد کرده
.
مادری گفت:بنظر من کار درستی نیست!!!
؟؟؟؟
اسپید می گفت:گفتم عموشه.بهتره بچه دست غریبه نیفته.گفتم:دوستش که داری؟
گفت:آره.بهر حال یه علاقه خونوادگی بوده بینمون.
نفهمیدم "علاقه خونوادگی " یعنی چی.و نخواستم مطلب رو باز کنم.نکنه به جاهای تلخی برسیم..
بنظر شما کار اسپید از نظر عقلی،احساسی و اخلاقی درست بودیا نه؟
*خوشحالی نوشت: کل دیشب رو از خوشحالی اسپید ،شاد و شنگول بودم.بهش زنگ زدم و با حمید صحبت کردم.خیلی شیرین بود.راستش فکر نمی کردم پسر بچه ها هم دوست داشتنی باشن.دیشب فهمیدم ،دوست دارم بعدها پسری هم داشته باشم
.
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش