حرفهای این جوری
پریشب بعد از ماه ها با پدر نشستم به حرف زدن.بهش گفتم :از وقتی مریض شدی ،ایمانت چه تغییری کرده؟
گفت: یه چیزی بهت می گم که تا حالا به هیچکس نگفتم.پارسال حدودا همین موقعابود،روی تخت همین اتاق دراز کشیده بودم،از خدا خواستم هر چی درد مادرت داره ،بده به من.تا اون راحت بشه.
نمی دونم این بیماری همون خواستمه که اجابت شد یا چیز دیگه ایه.هر چی که هست تحملش خیلی سخته.خیلی سخت...
خیلی دلم می خواست بزنم زیر گریه.دقیقا مثل الان.دلم براش سوخت.و ضمنا فکر نمی کردم اینقدر به مادری علاقه داشته باشه.از اینکه می بینم رنج می کشه،عذاب می کشم. و نمی تونم جریانی که برام گفت رو به مادر بگم.
گاهی آدم نمی دونه چه دعایی بکنه.از خدا بخوام شفا بده پدر رو.بخوام ایمانش رو بیشتر کنه که خدای نکرده بی تحمل نشه و نزنه زیر همه چیز.بخوام به همه مون توانایی مقابله بده.
گاهی واقعا کم میارم.مثل الان.انگار هیچ راه گریزی نیست.
+ نوشته شده در دوشنبه سوم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 7:36 توسط خاتون
|
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش