Golden babies
و من یافتم و الف هم یافت!
به طرز غریبی زمینه کاریم بطور ناخواسته عوض شد.اونم چه عوض شدنی! از واکسیناسیون کودک و کشت خلط سل گرفتن و قد و وزن بچه ها رسیدم به بحث ناباروری! قربون رشته م برم اینقدر گسترده ست که هر سرشو بگیری یه سر دیگه ش در میره.زایمان، بارداری،واکسیناسیون،کودک،مشاوره،ناباروری...البته خوبیش اینه که هیچوقت نمی تونی بگی که :آره .من واردم!همیشه ندانسته ت خیلی بیشتر از دانسته ت هست...
کلا توی دوره لیسانس یه مبحث ۳ ساعته درسش رو دادن و توی کلاسهای ارشد هم ۲ ساعت.
این چند روز تعطیلی هم کلا تو دل ما رخت می شستن از استرس.که وای باز آدمهای جدید و کار جدید.نکنه نتونم.
۵ شنبه روز الوداع بود.سخت بود .شاید حالا حالاها نتونم برم ری.چون ساعت کار فعلیم از ساعت کار درمانگاه یه کم بیشتره.مریضهام و بچه هاشون،باردارهام و همه ...دلتنگشون می شم.
اما زندگی یادم داده که نباید عادت کرد که همه فانی اند و دیر یا زود وقت سفره.
خلاصه رفتم کلینیک جدید و دیدم نه بابا.خیلی بیش از حد تصورم می دونم و واردم.مدارکم رو تحویل مدیریت دادم.تحویل گرفت و گفت:راستی .حواستون باشه که روابطتتون رو طوری تنظیم کنید که بعدا بتونید منشی ها رو مدیریت کنید.
خب این یعنی نباید خیلی باهاشون صمیمی بشم تا حرفمو بخونن.جالبه.مدیریت!جدیده و تجربه خوبیه.
دلم می خواد به همه زوجینی که میان اونجا و دلشون دردمنده کمک کنم.و زودتر کارو تو مشتم بگیرم.
توکلت علی الله
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش