این داستان مربوط به زندگی شادی می شه.

 ما هم کلاسی بودیم.توی کلاس زبان دانشگاه.(من حدود 3 سال اونجا می رفتم!)

شادی زندگی خیلی سختی داشت.طوری که در وهم ما هم نمی گنجه.

وقتی 6 ماهه بوده والدینش جدا می شن و شادی رو می سپرن به پدر بزرگ و مادر بزرگش.گاهی پدرش سری بهش می زد.مادر رو تا حالا ندیده بود.

اهل تهران نبود.

تا اینکه اینجا دانشگاه قبول شد و سال 3 که بود پدربزرگ فوت کرد.مادربزرگ هم 1 سال بعد رفت...

خب طبیعتا این دختر خیلی مستقله.و روحیات خاصی هم داره.مثل اشکهایی که گاهی بی دلیل روی گونه هاش می دیدم.

یادمه تنها می رفت بنگاه.خونه می دید.اجاره می کرد.اسباب کشی می کرد .تنها مریض می شد و دکتر می رفت و ...

تا یه روز گفت که با کامران آشنا شده.توی دانشگاه خودمون دانشجوی ارشد بود.و چند ماه بعد بساط عروسی جور شد.

همش تو این فکر بودم که خونواده کامران چطور با مشکلات شادی کنار اومدن؟شادی دختری بود که تو جامعه "بی کس و کار" تلقی میشد.اما شب عروسی دیدم که نه بابا!همه خوشحالن.البته این "همه" اقوام کامران بودن.از طرف شادی فقط عمه ش توی عروسی بود و لاغیر! کامران یه پسر خیلی معمولی و ظاهرا معقول بود.بر و رو و قد و بالا هم نداشت!شبیه موش بود.

اوایل ازدواج شادی هر شب باهام تماس می گرفت .توی رابطه ج.ن.سی حسابی مشکل داشتن.منم هر راهنمایی می کردم جواب نمی داد .یه بار کامران اونقدر از این موضوع کفری شده بود که با لگد مبل خونه رو شکسته بود!! آخرش گفتم برید دکتر که بیشتر کمکتون کنه.

بعد همون زمان شادی یه کار خوب دولتی پیدا کرد و مشغول شد.یه مدت بی خبر بودم ازش.تا یک روز که زنگ زد و گفت خونه خریده.کلی ذوق زده بود و با هم حرف زدیم.همه چیز خوب و عالی بود.

می گفتم :مامان.شادی چه خوشبخت شد.هم از نظر خونوادگی هم مالی.بنظرم روی ابرها بودن هر دو.

حدود یک سال هیچ خبری ازش نداشتم.تا یک شب ساعت 10 و نیم با گوشیم تماس گرفت.....

گفت الان از کلاس زبان اومده.و توی این مدت زندگی خیلی تلخ شده براش.گفت یک سالی میشه از کامران جدا شده .

از شدت ناراحتی زبونم بند اومده بود و بغض راه گلوم رو بسته بود.

گفتم :دیوونه.چرا زنگ نزدی تا در کنارت باشم.حالا که همه تنهایی هات تموم شده باهام تماس گرفتی؟

و شروع کرد به تعریف..

اینکه از همون اول مشکلاتی وجود داشته.می گفت:نمی تونستم با کسی که فقط رابطه جسمی با من  رو می خاست و از نظر احساسی تعطیل بود بمونم.

کامران بیکار بود!باباش بهش پول می داد.

آخری ها هم به نتیجه خطرناکی رسیده بود.جمله معروف: من جوونی نکردم.

شادی مهریه ش رو بخشید.ظاهرا خانواده کامران هیچ تلاشی برای جوش دادن مجدد رابطه این دو نفر نکردن.کامران هم آخرین حرفش به صاحبخونه شون این بود که :شما با این خانم طرفید نه من.

الان شادی کار می کنه.عکاسی حرفه ای هم  انجام میده.چند وقت پیش زنگ زد و گفت بینیش رو عمل کرده.یه گروه دوستی خوب پیدا کرده که پسرهای با مرامی داره.هواش رو خیلی دارن.

بار آخر که منم به این جمع دعوت کرد رفتارش عجیب بود.از اول تا آخر فقط 2 جمله با من که غریبه گروه بودم صحبت کرد!نمی دونم چرا.شاید می خواست چیزهایی رو بهم ثابت کنه.؟؟؟