دیروز داشتم خوشحال و سرخوش میرفتم طبقه بالا.گفتم به یاد دوران بچگی تند و تند از پله ها برم بالا.(تو مایه های دویدن).هنوز یه پله رو رد نکرده بود که نوک کفشم گیر کرد به پله.چشمتون روز بد نبینه.با اون سرعتی که من داشتم  ترمزم بریده بود.هر چی تلاش مذبوحانه می کردم که خودمو نگه دارم هم نمی شد(با کف دستهام تلاش می کردم!)نزدیک ۶ تا پله همینجوری سپری شد...

خدا خدا می کردم کسی پشت سرم نباشه.

رسیدم به پاگرد،کف دستهام خاکی...نوک کفشم در حال پاره شدن،شلوارم خاکی.مهمتر اینکه اینقد خندیده بودم از چشمام اشک میومد.

حدود ۳۰ ثانیه بعد یکی از همکارها وارد اتاق شد.چه سعادتی داشتم منو تو اون حال ندید.

نمی دونستم توی سر بالایی هم می شه ترمز برید!

*نتیجه عقلانی:دوران کودکی تموم شد رفت!نمی شه خانوما.نمی شه آقایون!!!