من آمده ام وای وای
با فریده نشسته بودیم و داشتیم صبحانه میخوردیم . یدفعه پرسید :راستی تولدت کیه؟
- 4 دی
* مگه 18 نبود؟؟؟
-نههههههههه
* دروغگو خودت گفتی 18 دی.
- نه 4 .
*اااا.ببخشید یادم رفت.
-مهم نیست عزیزم.
روز پر کاری بود.خیلی شلوغ بود منم امروز شبکه بهداشت جلسه داشتم. باید آمار بچه ها رو هم تحویل می گرفتم و کلا همه در تکاپو بودیم. فریده گفت که جلسه رابطین دارن و پرسید میزشو ببره اون اتاق؟ گفتم ببره.میتونه از میز من استفاده کنه.
خلاصه بعد از خلوت شدن یکمی نشستم که خستگی در کنم و رفتم تو فکر آمار که باید ببرم.
که یدفعه دیدم از اتاق جلسه صدام می زنن :خاتون بیاااااااااااااااااااااااااا.
رفتم به هوای جلسه و با چه صحنه ای روبرو شدم:

فشفشه . بادکنک و کادو ووووووووووووووو
خدایا !بچهها از صبح در تکاپوی این کارها بودن.اینقدر خوشخال شدم که نزدیک بود بزنم زیر گریه.
درسته که شاکیم از تنهایی و بی همسفر بودن.درسته خیلی چیزها سر جاش نیست.اما این بچه های نازنین به یادم بودن.خدایا شکرت
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش