امروز رفتم درمانگاه.اومدم پالتومو در بیارم که دیدم الف( مدیر درمانگاه که  اصولا کارهاش رو من انجام می دم.هم دانشکده ایه خودمه و 4سال بزرگتر.)،می گه:خاتون خاتون امروز می ریم مدرسه.منم شگول شدم حسابی.گرچه اصولا کاری رو باهام هماهنگ نمی کنه.!!!

تند تند نصف تخم مرغ پخته رو چپوندم تو دهنم ،بعد چای و بعدشم یه دونه آدامس و رفتیم...

یه دبیرستان غیر انتفاعی که ته یه کوچه بن بست بود.رفتیم تو.بچه ها با شدت مشغول درس خوندن برای امتحانهاشون بودن.به هر کدوم از ما یه کلاس دادن.

رفتم سرکلاس،پایه اول دبیرستان.شروع به صحبت کردم و گفتیم و خندیدیم.براشون از دانشگاه هم گفتم.انتخاب رشته وکار و...

کلاسم تموم شد و رفتم پیش الف.نشستم و گوش دادم.کتاب ادبیاتشونو برداشتم.دلم پر کشید.می دونم نخونده می تونم 18 رو بگیرم.عاشق ادبیات کهنم.اما بچه ها عزادار بودن!نمی دونم چرا؟

حالا الف توضیح می داد و می پرسید:چی یادم رفت؟ منم خوب می دونستم چیا لازمه  و سواله براشون.خلاصه شنگول اومدیم بیرون.دلم برای مدرسه خیلی تنگ شد.....

برگشتیم درمانگاه.ساعت تازه 9 و نیم بود.قرار بودمن 10 و نیم برم مسجد برای بسیج کلاس بذارم!!!

درست روزیکه لاک زدم و پالتوی کوتاه پوشیدم و آرایشم بیشتره!!!!

رفتم و با جمع کثیری حدود 40 نفر زن از همه سنین روبرو گشتم! تو سالن مسجد.قرار بود یه مبحثی رو توضیح بدم که اینقدر سوالات جور واجور پرسیده شد که فقط 5 دقیقه به اون بحث رسیدم.

اما چند نمونه از سوالاتی که مغز آدمو به چالش می کشید:

_خواهر من بچه هاش سقط می شن.چرا؟

_من دل درد می گیرم.پیش هر دکتری می رم اونقدر یه طرف شکممو فشار می ده که خوب می شم!

_یکی از اقوام 4 تا دختر شد.ولی زن دومش پسر زایید.چرا؟

_علایم سرطان رحم؟

_ من حالم خوبه.لازمه بیام چکاپ؟

آخرش هم ساعت 12 وسطه سوالهاشون عذر خاستم و به دو اومدم درمانگاه.1شنبه بازرس داریم.

اومدم و الف که اونجا بودگفت:این باردارو ببین.

گفتم:بذار از راه برسم!

خود خانمم گفت:بذار بیچاره گرم بشه.یخ زده!

ولی حسابی شارژ بودم.آموزش رو خیلی دوست دارم.