پارسال که کنکور ارشد دادم و قبول شدم و بعدش به دلایلی نشد برم خیلی غصه دار بودم.درست وقتی همه کارهای رفتنم به مشهد ردیف شده بود اتفاقی افتاد که نشد...

همه دوستانم هم از قبولیم خبر داشتن،از زحمت یکساله  برای درس خوندنم اونم 5 سال بعد از فارغ التحصیلی،از اینکه پذیرش  رشته مامایی در مقطع ارشد فقط برای دانشگاه سراسریه نه آزاد ،از اینکه شانسم چقدر کمه و چقدر قبولی برام مهمه...

پس حتما حس خوبی نداشتم از اینکه این اتفاق افتاد.همه دوستانم به اتفاق سرزنشم کردن.بدون توجه به اینکه من چه حسی دارم.خودم چقدر ناراحتم.کسی نگفت:اشکال نداره.مهم اینه که قبول شدی..هنوز بعد از گذشتن بیش از یکسال از این ماجرا سرزنشها ادامه داره.

هیچکس فکر نکرد که حتما من دلیل موجهی داشتم.هیچکس سعی نکرد دنیا رو از دید من ببینه.همه برام شدن معلم زندگی.

و جالبه هر زمان که موردی برای ازدواج پیش میاد هم دوستان همینطور هستن.فقط انتقاد و انتقاد.کسی فکر نمی کنه که من هم دوست دارم ازدواج کنم و قطعا دلایلی دارم که برای خودم موجه هستن و مانع خوشبختیم با فرد مورد نظر می شن.شروع می کنن به داستانسرایی که :تو سختگیری ..تا کی ...خودت تصمیم بگیر!

هیچکس  در شرایط سخت همدردی نمی کنه.

جالب اینجاست  من با بخش بزرگی از زندگی این جماعت موافق نیستم.اما هیچوقت ازشون انتقاد نمی کنم.خیلی از اوقات خودم رو جاشون می ذارم.

من هیچوقت با آزی موافق نیستم که بخاطر کار کردن پسر 7 ساله ش رو بعد از مدرس می فرسته مهد کودک تا خودش برسه خونه...در حالیکه نیاز مالی به کار کردن نداره.

سارا جان یادمه با هزار مکافات خونواده ت رو راضی کردی که برای ادامه تحصیل بری اونور آب.وقتی رفتی حتی یک هفته هم اونجا دووم نیاوردی.وقتی زنگ  زدی و گفتی تهرانی باورم نمی شد.

شیما جان یادته چقدر با وسواس سعید رو انتخاب کردی؟ اونزمان از استرس خوابت نمی برد و هر شب آرام بخش می خوردی.

و دهها نفر دیگه که به نظر من رفتار بچه هاشون یا همسرانشون طبیعی نیست.اما  من چرا باید ازشون انتقاد کنم.مطمئنا دارن تلاش خودشون رو برای زندگی بهتر می کنن.

چرا باید فکر کنم که دوستی من با کسی یعنی نصیحت کردنش؟یعنی تصور اینکه من بهترم!یعنی اینکه "من بهتر و بیشتر می دونم"؟؟

چه خوبه که اگر نمی تونیم همدردی یا دوستی کنیم،به جاش سکوت کنیم.