به مناسبت هفته جهانی سالمند،یه جشن کوچیک توی درمانگاه داشتیم.البته از روی تفرج نبود،اجباری بود از سوی شبکه محترم بهداشت! قسمت خوبترش این بود که  منم سرم کمی خلوتتر بود و تونستم توی جشن باشم.حدود ۱۰ نفر از سالمندهامون رو دعوت کردیم .(اونم مختلط!) .کیک و آب میوه و عکس!اصن یه وضعی بود!

همه شروع کردن به تعریف کردن خاطره.یکی از پیرمردهامون که همراه حاج خانمش اومده بود تعریف کرد(با لهجه غلیظ ترکی بخونید) :

والا ما تو دهمون بودیم اون زمان.من ۱۶ سالم بود.حاج خانم ۱۳ ساله!عاشقش بودم.رفتم خواستگاری .ندادنش که !گفتن تو بچه ای.خلاصه رفتم بهش گفتم:اگه زنم نشی می دزدمت با هم می ریم.( حاج خانم  هم چادرشو می کشید جلو و سرخ و سفید میشد طفلی).

گفت:نه!آبرومون میره.

خلاصه مادرمو فرستادم و موافقت کردن.اما چون سنمون کم بود محضر ثبت نمی کرد که.صیغه خوندیم و بچه دار شدیم.وقت سربازیم شد.می ترسیدم برم از اینا دور بشم.
رفتم سربازی.بالاخره نمی شد کاریش کرد...کجا افتادم؟دزفول.اون سر دنیا.پیش خودم می گفتم :خدایا !این دختر و بچه مو تنها گذاشتم اومدم اینجا.معافم کن.کل شب خوابم نبرد.

صبح که شد رفتیم سر صف.گفتن:کیا زن دارن؟منم ترسیدم.نمی دونستم می خوان امتیازی بدن به ما یا برامون بد می شه.دستمو نصفه بردم بالا.فرمانده اومد گفت:زن داری؟گفتم:بله.گفت:چرا زن گرفتی؟گفتم :گرفتم دیگه.

گفت :بیا دنبالم.

رفتیم تو اتاقش.عکس ش.ا.هن.ش..اه هم اونجا بود.یه صلوات براش بفرستید! برگه مو گرفت و نوشت سرباز صفر.من انگاری تا سقف رفتم بالا بعدش محکم کوبونده شدم رو زمین.داشتم می رفتم بیرون که گفت:برگرد.معافی!

منم برگشتم دهات پیش زن و بچه م.

بعدم کیک بریدیم و خوردیم و جاتون خالی.خوش گذشت.