اول ممنون بابت پیشنهادهاتون.از شنبه لحاظ می شن!

امروز مختصری از وقایع این چند روز می نویسم.

پایگاهمون یه کم دوره.با مترو می رم.

۹۰ درصد کارم هم واکسیناسیون و پایش رشد بچه ها ،از ۳ روزه تا مدرسه است.

چند روز پیش دیدم صدای یه آهنگ شیش و هشت همه جا رو پر کرده و صدای قهقهه همکارم میاد.رفتم تو سالن.دیدم یکی از مادرها برای آروم نگه داشتن پسر ۶ ماهش با گوشی آهنگ گذاشته.پسرک هم چه رقصی می کرد.قند تو دل همه آب می شد.نشسته بود و بالاتنه ش رو تکون تکون می داد.

مادر دیگه های با متین و ایمان ۶ ماهش اومده بود.با یه کالسکه دو ترکه!مدل جدید بود.ندیده بودم.پسرها اصلا شبیه نبودن.ولی شدیدا خوردنی بودن.مخصوصا ایمان که آخرش بغلش کردم و لپشو بوسیدم.بدترین قسمت کارم اینه که باید به پاهای کپلیشون واکسن بزنم که می دونم خیلی هم درد داره. این دو قلوها ۱ برادر ۸ ساله داشتن که مث پروانه دور و برشون بود.مادر می گفت :اگه این پسر کمک دستم نباشه به هیچ کاریم نمی رسم.

این روزها وقت تلقیح واکسن کزاز به اول دبیرستانیهاست.دختر و پسر،همه اینقدر ترسو هستن که باورتون نمی شه.دخترها:دستشونو  می کشن عقب.می گن مامانوشون بیاد دستشونو بگیره.

یکیشون که شدیدا هم لوس بود با ورود سوزن به دستش شروع کرد به داد زدن و گفتن:یا قرآن مجید!یا قرآن مجید .یا قرآن مجیییییییییییییید!!!!!!!!!!!و ولوم صداش هم لحظه به لحظه بالا می رفت.بعد بهش گفتم :زنده ای ؟گفت :آره.درد نداشت!

پسرها:وجهه شونو حفظ می کنن.می گن:خانوم این سوزن تا ته باید بره تو دستم؟می گم:نه فقط سرش رو می زنم تو دستت.نمی شه نزنید ولی کارت بدین من برم ثبت نام!

یکیشون می گفت:خانوم پنی سیلینه؟گفتم :نه کزازه.گفت:مامانم گفته قبلش تست کنین!

. . .

دیروز مهر مادری رو تو وجود ۱ زن ۲۳ ساله دیدم.کارهای امیر ۱۵ روزه رو انجام دادم و گفتم اون یکی قولش کو؟گفت:خونه ست.می رم میارمش.مهر ماردی باعث می شد تو این هوای گرم ۴ بار بخاطر بچه هاش این مسیرو طی کنه با وجود اینکه دست تنهاست.

پدری با دختر ۱۸ ماهش اومده.همه می رن و می مونه.میگه :نوبت من رد شد.می گم :چرا سر نوبت نیومدید داخل؟

طبق معمول بی زبونی مردها در مواقعی که باید حرف بزنن!

می گم :مادرش کو؟می گه :بارداره.سر کار هم می ره.من آوردمش.با اینکه باید برم کارشو انجام میدم.

رییسمون هم دختر جالبی نیست.این چند روز من تنها کار کردم.نیومد و موند خونه.فکر می کنم می خواد سطح تحمل منو بسنجه.

گاهی مریضها ازش شکایت می کنن پیشم.

می دونم تا ۳-۲ ماه دیگه می تونم همونجا مطب بزنم و کاری کنم مریضهای مطبش از نصف هم کمتر بشه.ولی این کار با اصول اخلاقیم جور نیست.

دیروز جلسه رابطین داشتیم.رابط=عده ای از زنهای همون محل که میان و آموزش می بینن.و سعی می کنن سطح بهداشت محله ور بالا ببرن.

همکارم اومد و گفت:بیا بریم معرفیت کنم.

رفتیم و چای و شیرینی خوردیم.بینشون یه خانومی با لبخند زل زده بود و چشم ازم بر نمی داشت.

ظهر همکارم گفت:قصد ازدواج داری؟گفتم :خانوم محمدی!

گفت:برای برادرش.متولد ۱۳۵۱، ۱۰۰ کیلو،۱۸۰ سانت،شغلش آزاده و پوستش سفیده! من گفتم خانم ...که دیدین.چاقالو نیست! چی بگم بهش؟

خب سطح همه چیز مردم اونجا با من فرق داره.به همکارم گفتم بگو:شغل آزاد دوست ندارم.یا سنش زیاده یا هر چی می خوای.

اون خانم هم ساعت ۱۲!زنگ زد و جواب گرفت.

این مواردو به خونواده م نمی گم.چون مادر ترش می کنه و می گه تو همیشه می ری جاهایی کار می کنی که به ما تناسب ندارن!