این روزها (10: کوچه به کوچه ،خونه به خونه)
ما هم شال و کلاه کردیم و رفتیم درب منازل برای ثبت نام مردم.حالا فکر کنید مردم بنده خدا،هیچی در مورد این طرح نمی دونن.ما میریم در می زنیم می گیم همه مدارکتونو بیارید برای .....بعضیا گیج می شن شدیدا.
خونه اولی که رفتم یکی از خانمهایی بود که پیشمون پرونده داشت.ما رو می شناخت.در رو باز کرد و رفتم ثبت نام کردمش.
خونه دوم پیرزنی بود.در رو باز کرد و رفتم داخل.نشستم روی پله.عروسش هم از اونطرف هی می گفت:من پرونده دارم پیشتون نمی خواد دیگه!تا مادر شوهر یه تشر بهش زد و مدارکشو آورد.دیدم آشناست.یه کم گپ زدیم.و چای آورد.و میوه.تو اون سرما می دونید چای خوردن همان و .....
هر کاری کردم از زیرش در برم مادر شوهر گفت اگه چای و میوه نخورم نمی ذاره برم.آخرش هم یه سیب داد بهم ،فکر کنید یه سیب بچپونید تو جیب پالتو.
اومدم دیدم بچه ها نیستن.رفتم دیدم یه پیرمردی وایساده دم در آپارتمانشون.گفت: دخترم این طرح چیه.براش گفتم . گفت: مدارک من آماده ست.تشریف بیار داخل.دید نگاهش می کنم.گفت: عروسم هم هست.بیا.رفتم تو .اضافه کرد:من استاد دانشگاهم.الهیات درس می دم.رفتیم توآسانسور.به خودم گفتم: چجوری جرات می کنی بهش اعتماد کنی؟
کلا من اینجوریم.درست یا غلط.
خوشبختانه اعتمادم درست بود.رسیدیم بالا و در منزل عروسشو زد و گفت: سمیه جان بابا.یه خانوم جوان زیبا اومدن برای ثبت نام( رشته ش الهیات بود
).عروس درو باز کرد و اونم اصرار که بیا تو.رفتم و نشستم به پر کردن فرم که پدراومد و گفت که : میوه بیار برای خانوم.دوباره اصرار و ایندفه نارنگی خوردم!نصفیشهم گذاشتم تو اون یکی جیبم برای همکارها.جیبهام در شرف پارگی بودن هر دو.
اومدم بیرون و منزل بعد که یه حاج آقایی دم درش بود.هر چی براش می گفتم می گفت:نمی خوام.ثبت نام نمی کنم.باشه دوره بعد( همراه یه نگاه بسیار تحقیر آمیز
).تا خانمش اومد دم در.چند تا فرم دادم تا خودشون پر کننن دیگه از سرما بدنم بی حس شده بود.سوز هوا دستامو گاز می گرفت و پالتو هم کار ساز نبود.در این میان یه پسر خیلی جنگولک با این شمایل :موهای سیخ سیخ و ابروهای شمشیری زاغ سیاه بنده رو چوب می زد.تا برم دم در همون خونه ای که اون کار داره.منم هر چی صبر کردم دیدم نمی ره.کلا اون خونه رو اون روز بی خیال شدم.
بعد رفتم دم در یه بقالی.برای پیرمرد توضیح دادم.در این اثنا یه موش سیاه کپلی از جوب دم در مغازه رد شد.پیرمرد گفت:خانوم!بگو بیان اینا رو جمع کنن جای این طرح.راست می گفت اما من چه کاره بیدم؟
خلاصه روز خوبی بود روی هم رفته.
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش