سفرنامه اصفهان(2)
اولین بارم بود که وارد عبادتگاه دین دیگه ای می شدم.حس غریبی بود...
سر در کلیسا

بعد وارد یه سالنی شدیم که کل دیوارها و سقفش پر از نقاشی بود.حضرت عیسی،پیروانش،دشمنانش،روز قیامت و عذاب.

عکس زیر انواع عذابهای اخروی رو نشون می ده.
انسانهای پلید جایی هستن که پایین تر از سطح زمین قرار داره.واقعا عذابهاش جانکاه بود.یکی شکمش پاره بود و مامور عذابش در حال بیرون کشیدن روده هاش بود،یکی از کمر دو نیم شده بود با تن نصفه داشت می دوید..جالب اینکه اکثار گناهکارها بواسطه اندام ت.ن.ا.سلی عذاب می شدن.مثلا زخمی ،ماری ،آتیشی در اون نقطه بدنشون بود.مردم همه سرهاشون رو به سقف بود و به وضوح می شد اضطراب رو تو چهره بعضیا دید.آدم جملاتی مثل غلط کردم و ...رو تو ذهنش مرور می کرد!حضرت و یارانش هم بالا،روی ابرها بودن.

بعد از اون رفتیم به ساختمانی موزه مانند.
* بخاطر وجود چراغهایی که داخل ساختمان بودن کیفیت عکسها یه مقدار پایینه.
یه میکروسکوپ بود که زیرش یه تار مو قرار داشت.با الماس روی اون چیزهایی به خط ارمنی نوشته بودن..

لباس زنان جلفا.چونه بند این زن برام جالب بود.

اولین دستگاه چاپ ایران.از دور بیشتر شبیه سوسک گوزنیه!

انجیلهای دست نویس و منقش زیاد بودن.

اومدیم بیرون.نشستم رو یه نیمکت.یه مرد مو بوریکه الان موهاش سفید شده بود اونطرف نیمکت نشسته بود و داشت سیگار می کشید.سلام کرد و من جواب دادم.انگار چند روز بود با کسی حرف نزده بود طفلی.ایشون هم اهل اسلوونی بود.من هنوز تحت تاثیر اون نقاشیها بودم!گفتم که اولین باره میام کلیسا.خیلی تعجب کرد.بعد به گنبد وسط کلیسا اشاره کرد و گفت:کلیساتون بیشتر شبیه مسجده.دیدم حرف حساب جواب نداره.
بعد گفت که:تا حالا خارج از ایران بودی؟گفتم:نه.
خیلی جالبه.آدمها همه جای دنیا مثل هم فکر می کنن.زود گفت:عیب نداره..جوونی!وقت زیاد داری.من هفتاد سالمه!هفتاد ها!نه هفده! و دستی به موهاش کشید.
گفتم:جوونی به دل و ذهنه.
به خونواده م اشاره کرد .گفت:دوستانت هستن؟گفتم:خانواده من.خیلی تعجب کرد.براش عجیب بود که اعضای یه خانواده با هم سفر برن.
ازش خداحافظی کردم و دوباره رفتم توی همون سالن پر از نقش و نگار که باطری دوربین کلا تموم شد!یه کم دیگه تنم مور مور شد و بعد به اصرار بقیه به زور از کلیسا خارج شدیم.
فردا هم با تنی رنجور برگشتیم تهران و بعدش رفتم درمانگاه و کما فی السابق مثل اسب شروع کردم به فعالیت! ![]()
هنوز هم به نظرم اصفهان محشره.
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش