ادامه شمالستان
فامیل جان اینقدر ذوق زده بود که کم مونده بود شروع کنه به بالا و پایین پریدن.گفت که اصلا فکر نمی کرده دعوت رو قبول کنم.منم گفتم زودتر هم می گفتن می رفتم.نشستیم سر میز شام.جاتون خالی البته چون دست پخت هر دوشون واقعا دلچسب بود.
صبح فردا هم امیر دو دل بود بره سر کار یا نه.خلاصه 2 ساعت رفت و برگشت.و عصر رفتیم بیرون.
این بالکنشونه.

اینم حیاطشون.درخت نارنجو می بینید؟

صبح جمعه تصمیم گرفتیم بریم بازار ماهی.وقتی رسیدیم دیدم کاملا ذهنیتم در موردش غلط بوده.مثل بازارهای قبلی که رفته بودم نبود.غرفه غرفه و بسیار منظم و شکیل می نمود!


اینم یه عکس هول هولکی از داخل شهر.

روز بعد هم چون شادی نمی تونست راه بیاد تنها رفتم بازار.سوار تاکسی شدم و آخر خط پیاده شدم.کرایه هم شد 300 تومن!
توی بازار چرخی زدم.در عین شلوغی آروم بود.توی خیابونها راه رفتم و
رفتم. جای همه تون خالی.آرامش شهرهای کوچیک رو خیلی دوست دارم و همیشه فکر می کنم که روزی دست همه خانواده مو بگیرم و برم جایی دیگه.
خلاصه چند روزی موندم و با اتوبوس برگشتم. این بار هم 8 ساعت توی راه بودم و دوباره برگشتم به شلوغی و زندگی روزمره.
* توی این سفر چیزی که توجه منو جلب کرد برخورد مردهای کشورم بایک دختر مجرد بود.جوون ومیانسالشون هر دو گروه هوای منو داشتن.راستش خودمو برای شرایط خیلی نامساعدی اماده کرده بودم.اما اینقدر رفتارشون از روی دلسوزی و توام با احترام بودکه دیدم عوض شد.هنوز هم اینجور مردها هستن و مایه افتخار ما.
ای عشق بسوی تو گذر می کنم از خویش