سلام.

امروز می خوام یه خورده خوشحالی و امید بپاشیم این دور و بر.البته اگه شما هم دلتون بخواد.پست امروز درباره آرزوهای برآورده شده ست.

هر شخص می تونه از سه نفر دعوت کنه که چند تا از این آرزوها رو بنویسن.تا یادمون بیاد پروردگارمون چقدر دوستمون داشته.یادمون بیاد یه روزی داشتن همین داشته های عادی و بی ارزشمون برامون رویا بود و اینکه  چقدر سختی  تحمل کردیم و صبوری کردیم تا بدستشون آوردیم.

اما من:

اولین آرزویی که یادمه داشتم و همش برای برآورده شدنش دست به دامن خدا بودم ،داشتن یه خواهر بود.که وقتی بهش رسیدم خدا می دونه چقدر خوشحال شدم.خداوندم شکر.

دومی وقتی بود که وارد دانشکده شدم.اون روز بچه های سال دو به بالا توی رختکن روپوش می پوشیدن که برن کارورزی.و من باید می رفتم سر کلاس فیزیولوژی و بافت شناسی و...به خدا گفتم:خدایا!می شه منم یه روزی بشم یه مامای واقعی؟که توی بیمارستان خودم از پس انجام کارها بربیام؟ 4سال بعد، بعد از تحمل کلی بالا و پایین و ماجراها بهش رسیم.خداوندم ممنون.

سومی هم برمی گرده به زمانی که یه خوشنویس می دیدم.خیلی دوست داشتم بنویسم.اما همیشه فکرمی کردم خطاطی مخصوص پیرمردهاست! بخاطر همین دنبالش نمی رفتم! تا اینکه برای امتحانش با دوستی رفتیم ثبت نام و ..جلسه اول که اصلا نمی تونستم قلم به دست بگیرم. بخودم می گفتم :یعنی می شه مدرک ممتاز بگیرم؟ که محقق شد.( الان می گم :خدایا می شه مدرک فوق ممتاز و استادی بگیرم؟)

سه نفری که انتخاب کردم:

_نازنین عزیز از وبلاگ کهکشان من

-  خانم اردیبهشتی که معرف حضور هستن.

- بانوی ماه عزیز از وبلاگ ماه نیمروز

* خداوندم شکر.گرچه بهش نیاز نداری.اما ممنون